شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

خداحافظی

باید با این وبلاگ خداحافظی کنم، تصمیمی که مدتها پیش گرفتم و وبلاگ جدیدم را ساختم، ولی دلم نیامد اینکار را بکنم ولی اینبار، در این شب با نفرت بیش از حدی که از خودم دارم میخواهم برای مدتهای طولانی با شب زندان خداحافظی کنم و برم به خانه ی جدیدم. جایی که مرا کمتر بشناسند و کمتر بدانند کیستم. آدرس وبلاگ جدید را تنها برای چند نفر میگذارم و میروم حتی آی دی یاهو را هم میخواهم خاموش کنم.

برای بیش از 2 سال در این وب نوشتم و با انسانهای زیادی آشنا شدم که تنها چند نفرشان دوستم شدند و باقی یا دشمن شدند یا همان آدمهای وبلاگی ماندند. باید از همه ی دوستانم اسم ببرم که با من راه این دو سال را آمدند. بیش از 80 تن که با آنها در این جا آشنا شدم. ولی تنها چند نفر ماندند که اسم می برم

رعنا (دوستی که شبهای طولانی با او سخن گفتم و بارها و بارها او را آزردم اهل زنجان)

مهتاب (دوست عزیز غمگین و شادم اهل قم)  

نسترن (دختر عزیزم)

الهام (دوست عزیز، تا حدودی همشهری من، اهل شهر کرد)

آنا (دوست شیرازی، ازدواج کرد البته به گمانم چون مدتهاست خبری از او نیست)

سعید (که خود کشی کرد و رفت)

نرگس (بانوی کوچک، که امیدوارم زندگیش کنار همسرش شاد باشد)

لقمان (وبلاگش فیلتر شد و دیگر ردی از او نیافتم)

حنانه (پست هایش را همیشه کم خواندم)

ثمین

نفس (دوست نسترن)

تینا (دوست نسترن)

هلتاک

مسعود (که مدتهاست وبش خاموش است و دیگر اثری از او نیافتم)

محیا (که همیشه در جریان همه امور بودن را نوید میداد)

ترنم

و خیلی های دیگر. حالم از خودم به هم میخورد. حالم به هم میخورد وقتی بارها شنیدم که این وبلاگ را راه انداختم تا با دخترها حرف بزنم و از آنها دوست پیدا کنم و چه و چه و چه. تمهت هایی که دو سال و اندی تحمل کردم ولی دیگر جانی برایم نمانده که تحمل کنم. حالم از خودم که تنها یک آشغال هستم به هم میخورد. حالم از همه چیز به هم میخورد. حالم به هم میخورد که این وبلاگ همیشه حالم را بدتر کرد ولی تنها تسکین قبل زخمی و خسته ام بود. باید بروم تا شاید بتوانم از نو شروع کنم و این شب زندان را برای همیشه مسکوت بگذارم. با اینکه دلم نمی آید ولی میروم.

از همه میخواهم در این سال نو مرا حلال کنند، تنها همین را میخواهم، هیچ نمی خواهم. تنها حلالم کنیم ومرا ببخشائید برای همه ی بدی هایم.

 

بدرود شب خسته ی زندان

کلاغ و ماه

گاهی برای گفتن بعضی چیزها دیر میشود. گاهی خیلی دیر، گاهی نچندان دیر. اینبار برای گفتن زیاد دیر نشده پس میگویم:

افسانه ی ماه را میدانی؟ نگو برایت نگفتم! بارها پشت همین پنجره وقتی خیره به ماه نگاه میکردیم برایت گفتم. نه انگار یادت نیست! پس باز می گویم. شاید هم میدانی باز میگویی که بگویم هرچه باشد می گویم:

 

زمانی کلاغی بود، سیاه بود، زشت بود، بد صدا بود، شوم بود ولی در جنگلی که بود هیچکس توان پرواز او را نداشت، هیچ پرنده ای نمی توانست مثل او بالا بپرد. کلاغ تنها بود، هیچکس را نداشت، شبی ماه را دید و عاشقش شد، شنید که در ماه آبی هست که رنگ همه چیز را سپید میکند، رفت تا رسید به ماه، دید ماه تنها یک حوضچه ی پر از آبی سپید است، سپید ترین چیزی که تا حال در عمر درازش دیده بود. قدری از آب خورد، به جنگل بازگشت، صبح فردا در میان جنگل شادمانه پرواز کرد، فکر می کرد سپید شده، دیگر همه دوستش دارند، ولی هنوز سیاه بود! هنوز کسی دوستش نداشت، شب هنگام باز به ماه رفت و آب خورد ولی باز سپید نشد، آنقدر رفت و برگشت که دیگر در ماه آبی نماند، ماه خاموش شد. دیگر شب ها جنگل به لطف سپیدی ماه روشن نمی شد، جنگل، شب ها تاریک و سرد بود و کلاغ کنج لانه اش غمبرک زده بود و افسرده نشسته بود، تا مدتها کسی کلاغ را ندید، در شب ها کسی نور ندید، حیوانات دیده بودند که شب هنگام کلاغ به سمت ماه می رود، همه او را مسئول ناپدید شدن ماه می دانشتند میگفتند کلاغ روی ماه را هم سیاه کرد، آنقدر در ماه شنا کرد و آب خورد که ماه هم از سیاهی کلاغ، سیاه شد. بیچاره کلاغ غم خودش کم بود زخم زبان های حیوانات هم به آن اضافه شد.

شب هنگام که شد، جنگل در سیاهی فرور فت، همه حیوانات در لانه هایشان مخفی شده بودند، از شب می ترسیدند، از سیاهی، از همه چیز می ترسیدند، کسی کلاغ را ندید، کلاغ به دریاچه رفت، با نوکش هر چه توانست آب برد به ماه، هر شب تا آنجا که جان داشت، آب برد و آب برد. یک شب دوباره ماه بود، نور ماه بود، سپیدی خیره کننده اش بود، باز بود و نور می پراکند در شب ظلمت جنگل. ولی دیگر کلاغ نبود، از آن شب دیگر کسی کلاغ را ندید، دیگر کسی نبود که به کلاغ زخم زبان بزند، دیگر کسی نبود سیاهیش را به رخش بکشد، تحقیرش کند، او را شوم بنامد، دیگر هیچ چیز از کلاغ به زبان نیامد.

تنها هر شب حیوانات دیدند که ماه زره زره کم می شود و دوباره زره زره پر می شود. همه میدانستند کار کلاغ است، ولی رفته رفته همه کلاغ را فراموش کردند. تنها می دیدند که ماه می رود و می آید و پر و خالی می شود.

چت شده؟ چرا اشک میریزی؟ تو تنها میخواهی اینها را بشنوی و اشک بریزی؟ میخواهی هر بار که اینها را میگویم چشم هایت سرخ شود؟ میخواهی دلم را آتش بزنی؟ بیا، سخت در آغوشت می کشم، بیا با کلاغ همراه باشیم، بیا ما دیگر کلاغ را فراموش نکنیم، بیا ما هم با کلاغ ماه را نظاره کنیم، بدانیم این کلاغ است که ماه را مینوشد و دوباره پر می کند.

 

پی نوشت:

یک: این افسانه ها را دوست دارم، بچگیم با آنها سپری شد، خیلی ها را خواندم و حال تعدادی را هنوز در حافظه دارم، آنها که دوستشان داشتم. از همه بیشتر

دو: می نویسم تا بعد، وقتی می نویسم تا بعد یعنی هستم. پس تا بعد و بعد ها هستم.

حرفی برای گفتن نیست، تنها:

خاموش یاران،

بگذارید دوستمان مائوزر سخن بگوید

در اندرون خسته ام

میدونی؟ باغ وحش رفتی؟ نگو نرفتی توی ابتدایی یکی درمیون یا میرفتیم باغ وحش یا میرفتیم پارک ارم. اون زمان که هنوز ارم سبز نشده بود. اون زمان که هنوز مترو از جلوش رد نشده بود. اون زمانو میگم.

پس رفتی، آره رفتی خودم بردمت، هنوز یادمه، پشت سر من بودی، یادته باید دست یکی رو میگرفتیم و باهاش میرفتیم، یادته من همیشه منفور ترین آدم بودم، یادته اصن هیچ چیز برام ارزش نداشت، یادته همیشه توی خودم بودم، نگو یادت نیست که همه ی اینا رو ما با هم بودیم، آره که یادته پس بشین و گوش کن.

اینارو که الان برای تو میگم یادته اولین بار کجا نوشتم؟ شاید اینو ندونی مهمم نیست چون خودت می نوشتی پس حالا گوش کن و بخون، یادته اون باغ وحش برام هیچ بود، میدونی چرا دیگه؟ نگو نمیدونی، میدونی چون توی تک تک اونا خودم رو می دیدم، پس بنویس، خودت بنویس:

 

در اندرون خسته ام، یک سگ سیاه پیر خفته است، کمی پیر و ناتوان، کمی علیل، کمی خوار، کمی در آرزوی عمر رفته، کمی در آرزوی یک شرف.

در اندرون خسته ام، یک پاندای پیر خفته است، یک پاندای پیر، کمی سیاه، کمی سفید، کمی ملوس و ناز و پر ادا، دلت میخواهد در آن مخمل نرم غرقت کند.

در اندرون خسته ام، یک کرگدن پیر زندگی میکند، بزرگ، خاکستری، بدون هیچ نگاه به جایی فقط می تازد، آنقدر سریع و بی خیال که اگر پرتگاهی جلویش باشد داخلش میشود، آنقدر کله شقانه می تازد که هیچ چیز جز شاخش نمی بیند.

در اندرون خسته ام، آخرین ماموت پیر خفته است، آخرین ماموت از نسل خودش، هنوز دارد دنبال بازمانده ی آخریم ماموتها از یخبندان بزرگ می گردد ولی نمی داند آخرین نفر است.

در انردون خسته ام، شیری پیرخفته است، بی دندان، بی یال کوپال زدگی میکند، هنوز سلطان قلمروی خویش است، ولی زود باید تسلیم مرگ شود، تسلیم پسرش، برای تصاحب گله اش.

در اندرون خسته ام، یک جوجه تیغی پیر خفته است، دارد میمیرد و این آرزو را در دل دارد که کسی یک بار نوازشش کند، حداقل حال که تیغ هایش ریخته است.

در اندرون خسته ام، یک کفتار پیر خفته است، که خوی کفتاری ندارد، از بد روزگار کفتار آفریده شد، نه یارای شکار زیادی دارد، نه توان دزدی، تنها دل خوش به شکار کوچکی برای بقاء خود است.

در اندرون خسته ام، کلاغ پیر خفته است، سالها زندگی کرده، سنگ خرده، نفرین شده، پرانده شده، شوم خوانده شده، بد شکل نامیده شده، ولی هنوز زیباست، هنوز غیرتش را هیچ پرنده ای ندارد.

در اندرون خسته ام، یک قوی پیر خفته است، می میرد، میداند که می میرد، ساکت و آرام روی آب شناور مانده، منتظر مرگ، می خواهد آخرین آوازش را بلند، بلند، بلند بخواند.

در اندرون خسته ام، یک باغ وحش پیر خفته است، میدانی، همه را میدانی، تو مرا از خودم بهتر میشناسی، تو....

 

پی نوشت:

یک: هیچ نگویید، حالم موقع نوشتنش هیچ نبود، اینها را من ننوشتم، او نوشت، تنها کسی که سالهاست تنهایم نگذاشته، حالم پس خوب است.

دو: امسال تولدم بیشترین تبریک رو بهم گفتن، خانواده، دوستای وبلاگی، فیس بوکی، پلاسی، امسال کمی از درد تنهایی تولدم برام کمتر شد. دم همه ی اونایی که تبریک گفتن گرم.

نیمه ی گمشده

چندین سال پیش در جایی خواندم وقتی میخواهی داستانی را که خواندی برای کسی نقل کنی یا بنویسی اگر داستان به طور کامل یادت نیست آن را دوباره بنویس و خلق کن ولی همیشه بگو که اینرا اینگونه نوشتی.

حال وصف حال من است این افسانه را نه یادم می آید کی خواندم و نه یادم هست کجا خواندم و که نوشته بود تنها آن را دوباره مینویسم.

سالیان سال پیش وقتی خدایان در آسمانها زندگی میکردند تصمیم گرفتند اولین انسان را خلق کنند. آنها در کوه المپ گرد آمدند بعد از ساعتها بحث آنها انسان را خلق کردند. اولین انسان، چیزی شبیه به خدایان. هیبت و ظاهر شبیه خدایان ولی فاقد قدرت خدایان. در این جلسه تنها زئوس بود که ساکت بود و حرف آنچنانی نزد. ساکت و آرام بر روی تخت خود نشسته بود. خدایان تصمیم گرفتند زن و مرد را در قالب یک تن خلق کنند. نتیجه اش شد انسانی با دو پیکر به هم چسبیده یعنی با چهار پا و چهار دست و دو سر و دو مغز و دو پیکر.

انسان در زمین راه می رفت، می گشت، کوه ها را یکی یکی می پیمود. از دشت و صحرا و جنگل عبور میکرد. بر سخت ترین راه ها قدم می نهاد و تن به خطرناکترین آبها می سپرد. به راحتی سنگهای سنگین را بلند میکرد، درختان را می شکست و از آنها استفاده می کرد. هیچ حیوانی یاری مقابله با او را نداشت زیرا او همیشه هوشیار بود و می توانست تمام پیرامون خود را نگاه کند.هیچ مشکلی نبود که اورا از پای درآورد. بر هر مشکل و بیماری فائق می آمد.

سالیانی گذشت. خدایان بر این آفریده ی خود رشک بردند. میدیدند که او چیزی بیش از آنهاست. این مسئله باعث شد تا خشم خدایان بر انسان شعله ور شود بعد از مدتی آنها تصمیم به نابودی انسان گرفتند آنها باز در المپ گرد هم آمدند و از زئوس خواستند انسان را نابود کند ولی باز او آرام بود. او به آنها یک صاعقه داد، صاعقه ای که میتوانست انسان را هلاک کند. آنها باد و ابر را فراخواندند و باران باریدن گرفت. یکی از خدایان صاعقه را به طرف انسان پرتاب کرد.

صاعقه به انسان برخورد کرد و اورا دو نیمه کرد. و هر نیمه به طرفی پرت شد. از آن روز انسان همیشه به دنبال نیمه ی گمشده ی خود میگردد.

پی نوشت:

یک: این هفته دو تا خبر خلی خوب شنیدم. اولین خبر، خبرنامزدی یکی از دوستامه، دوستی که شب زندان باعث اشنایی ما شد. همین پنج شنبه مراسم نامزدیش برگزار میشه و دومین خبر، خبر آزادی یکی از دوستان و عزیزان دربند بود. برای هر دو آرزوی بهترین ها رو دارم.

 ز.ر.ن:

O Friends! Be silent!

Let's let our budy Mauser talk!

سکوت هم باید بشکند

بوسه های باد

سیاهی شب

چشمک های بی پایان چراغ ها

آخرین سیگار جامانده از پاکت

خیابانهای بی تو

هنوز زمان میگذرد

شب

بسترم خالی تر از من

باز تو نیستی

صدای پنهان گریه ی ابر

و سیگاری که خاموش میشود

 

یه مدت طولانی سکوت کردم، چیزی برای نوشتن نداشتم، الان فقط این شعرو نوشتم بعد از مدتها ننوشتن حتی یه مطلب کوتاه. باید سکوت میکردم، باید ذهنم رو رها میکردم تا به چیزی فکر نکنه دقدقه ای نداشته باشه، ولی نمیشه، می دونید وقتی سطح مشکلات روحیت به یه حدی برسه و کسی گوش شنیدنش رو نداشته باشه، کسی که درکت کنه، کسی که باهاش وارد یه رابطه میشی، می فهمی چقدر تنهایی، وقتی توی لیست مخاطبای مسنجرات بیش تر از 100 تا آدم ثبت شدن ولی کسی نمی شینه پای درد دلات، وقتی هم یکی بهت بگه حالت چطوره ولی آنقدر در تنهاییت فرو رفتی که نمی تونی چیزی بگی، میفهمی که مدتهاست تنهایی، تنهایی به جاییت رسیده که دیگه نمیزاره حرفی بزنی، خفقان میکشتت، وقتی دستت رو روی قلبت میزاری و میبینی که نمیزنه، ضربانش رو نمی فهمی، حس نمی کنی، میفهمی مردی، میفهمی باید برای خودت یاسین بخونی، ون یکات بخونی، خیرات بدی، شب جمعه به نیت خودت یه جعبه خرما خیرات کنی، وقتی دوستات نمی فهمنت، خانوادت، وقتی یه خانواده ی متشنج داری، از همه چیز می بری و میخوای بری ولی به کجا؟ معلوم نیست، نمی دونی باید بری کجا اصلا جایی برای رفتن داری؟ اگر داشتی که می رفتی ولی نمیری چون جایی نداری.

 

پی نوشت:

یک: حالم مثل همیشه، الکی لبخند میزنم که بگم خوبم ولی نیستم


دو: وارد یه رابطه شدم، یه رابطهی تکراری با یه ادم تکرای که از اول اشتباه بود ولی باز واردش شدم و تمومش کردم


سه: از همه چیز خستم، از اخبار، از نوسانات قمیت ارز و طلا، از رفتن به کار، آمدن خانه، باید یه جا برم ولی جایی ندارم برم


چهار: وبلاگم دو ساله شد و کسی تبریک بهش نگفت فقط خودم بهش یواشکی تبریک گفتم


ز.ا.ن (زر اضافی نویسنده): من دیوانه هستم، آخرین بازمانده ی نسل دیوانگان، حس ماموت توی عصر یخبندان رو دارم که فکر میکرد آخرین باقیمانده نسل خودشه، ولی اشتباه میکرد، من هنوز دیوانه ی مقابلم رو پیدا نکردم، نیمه ی گم شدم رو حس بدی دارم این مدت


بعد نوشت: برای پست بعدیم میخوام افسانه ی نیمه ی گمشده رو بنویسم


مثل همیشه میگم تا بعد ولی، وقتی هم بنویسم تا بعد یعنی هستم و زندم و مینویسم حتی با سکوت طولانی

لعنت به همه ی این بعدها