شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

قر زدن محض

 

دیروزم یعنی سه شنبه اول صبح مثل 3 روز پیش برای پیدا کردن کار زدم بیرون. رفتم روزنامه خریدم و اومدم خونه و شروع کردم به زنگ زدن روزی 4 تا 6 آدرس رو رفتم فرم پر کردم. امتحان دادم . عصر ساعت 5 برگشتم خونه. خسته و کوفته و درمونده و با یه سر درد بد. الانم که دارم می نویسم سرم خوب نشده و با خانواده هم کمی حرفم شده. با خواهرم که حسابی دعوا کردم. البته زیاد تقصیر من نیست. من بیچاره هر چی می گم آدم بده منم. هزار بار گفتم برای دیگرون حمالی نکن. خودتو به آب و آتیش نزن. بابا برو سر لب تاب خودت کار کن. ولی همش میاد با این سیستم من بیچاره. خدا رو شکر همیشه هم فلش ویروسی می زنه به سیستم. اگر امروز یو اس بی سکیوریتی و آنتی ویروسم نبود سیستمم بازم مرخص بود. این رو حداقل 100 بار گفتم که چجوری فلش رو روی سیستم من باز کنه. صد بار گفتم یک فایل صوتی رو چطوری ویرایش کنه. ولی هر بار بازم همون کار خودش رو میکنه. امروزم که دیگه هیچی حسابی اعصابم رو به هم ریخت هر کاری میگه انجام میدم. کارایی که باید خودش انجام بده و خودش قبول میکنه رو انجام میدم ولی بازم همیشه و همیشه ازم انتظار داره بابا ولم کن. بهش میگم سرم درد میکنه اصلا به خرجش نمیره بازم کار خودشو میکنه. یه سخنرانی که با صدای بد ضبط شده و کلی پارازیت داره و صد بار گوش میده اصلا به حال من توجه نمی کنه. هی بابا دلم پره این رو بی خیال میخواستم از این کار بگم.

من نمی دونم چرا هر جا میری میگه سابقه ی کار با اینکه توی فرم این قسمت رو خالی گذاشتم ولی بازم ازم میپرسن. میگم بابا من تازه فارغ التحصیل شدم. می گن 2 سال 3 سال سابقه ی کار. می گم من تو اینا تسلط دارم. با این برنامه ها و این سیستم ها کار کردم ولی باز سئوالاتی رو می پرسن که من بلد نیستم که همون اول میگم بلد نیستم. خوب آدم احساس ضعف میکنه. کوچیک میشه. من ن
می دونم جوونی که تازه درسشو تموم کرده و دنبال کار میگرده 3 سال سابقه ی کاری رو از کجا شروع کنه. از کجا بیاره این سابقه ی کاری رو. خوب باید از یه جایی شروع کنه.

تو این 2 هفته ای که شدید دنبال کارم حسابی پوسم کنده شده. حسابی اعصابم داغون شده. فشار عصبی زیادی رومه. دلم گرفته. 12 روزه با اون حرف نزدم. الان می گم عجب اشتباهی کردم باهاش به هم زدم. ولی از یه طرف میگم دیگه نگرانی و اضطرابم رو در مورد اون کنار گذاشتم ولی بازم دلم پیششه. همش بالا پائین میکنم که بهش زنگ بزنم یا نه. خودمم نمی دونم چی کار کنم.

 

پی نوشت:

این پست رو نوشتم که یه مقدار خالی بشم. دلیل دیگه ای نداشت.

دلم پره و گرفته و حسابی داغونم. کاش الان می تونستم باهاش حرف بزنم. 2 هفت هیچ کس نیست باهاش حرف بزنم دلم داره می ترکه.

زندگی چیست؟

بارها و بارها در طول عمرم از خودم پرسیدم زندگی چیه؟ ما چی هستیم و کجای این زندگی هستیم؟ جایگاهمون چیه؟ جایگاهمون در زندگی دیگران چیه؟

اصلاً بین زندگی کردن و زنده بودن فرقی هست یا نه فرقی ندارن؟

تنها چیزی که توی این همه سئوال فهمیدم اینه که من جایگاهی بین زندگی افراد دیگه ندارم. توی دل هیچ کدوم از اطرافیانم ردی از من نیست. به ظاهر هست ولی در اصل نیست. اگر من در دل افراد بودم، 2 بار شکست نمی خوردم. 2 بار توی عشقم شکست نمی خوردم.

چیز دیگه ای که فهمیدم اینه که بین زنده بودن و زندگی کردن خیلی فرقه. زنده بودن یعنی همین کاری که همه می کنن یعنی عمرشون رو میگذرونن خیلی ها می گن دارن زندگی می کنن ولی من می گم شما فقط زنده اید. زندگی کردن اون لحظات و ساعتها و هر چیز وابسته به زمانه که با بودن در کنار دوستان واقعی ازش لذت ببری. به کسی که عشق می ورزی بهت عشق بورزه. توی دستای نوازش گرش سرتو بزاری و با بودنش احساس آرامش کنی. زندگی کردن اینه که خانوادت بهت احترام بزارن، محیط امنی رو برات ایجاد کنن، درکت کنن و هزار چیز دیگه میشه معیار زندگی کردن.

شاید چیزی که از نظر بعضی زندگی کردنه از نظر بعضی فقط زنده بودن باشه. بالاخره بین بینش های انسانها، سطح مادی و معنوی و شعوری و عقلی افراد فرق هست.

 

اینم یه شعر همین الان نوشتم نمی دونم چطوره. نقدش کنید ممنونم

 

باد که می آید انگار

بوی هوای مه گرفته و سرد را با خود می آورد

بوی درختان خشک، بوی عطر او

که در میان درختان و روی نیمکت آن پارک جا خوش کرده

باد می آید انگار

زندگی از میان شاخه ها میریزد

سبز زندگی

زرد می شود

قرمز می شود

خاکستری می شود

درخت لخت می شود

راستی باد که می آید

آن دختر سر چهار راه با دستان لخت چه میکند

حال بیا واژه زندگی را برای او معنا کن

از او که بپرسی زندگی و زنده بودن چیست؟

دسته گل رز را جلو می گیرد و میگوید یکی بخر!!!

راستی اندکی مانده چند وقت بعد سالگمرگ همان پیر زن اسفندی است

همان که اسفند می کشید و اسفند دود میکرد و در اسفند مُرد

حالا که او مرد زندگی هنوز جاری است


پی نوشت:

این بار دیگه خیلی داغونم. چرا من همیشه باید شکست بخورم. چرا باید زندگی با من این طور تا کنه.

می خوام بدونم نظر شما در مورد زندگی خودتون چیه؟ شما زنده اید یا زندگی می کنید؟ الکی ژست نگیرید یه بار زندگیتونو زیر و رو کنید ببینید چقدرش زندگی کردنه و چقدرش زنده بودنه. بحث سیاسی نیست نصف زنده بودن به خودمونه به طرز بزرگ شدن و نگاه به زندگی، پس خودتونو حلاجی کنید.

هر کسی ناراحت شد من معذرت میخوام ولی برامم مهم نیست ناراحت بشه میخواست قبلاً زندگیشو یه نگاه بکنه.

والا.... 

عید فطر آمد - او هم دوباره آمد

اول از همه عید فطر رو به همه دوستان عزیز تبریک می گم

دوم اینکه نمی خواستم این پست رو بذارم ولی مجبور شدم یعنی مجبورم کرد.

نمی دونم چطور شروع کنم از کجا بگم از کی بگم اصلا باید بگم یا نه. الان باید از عید گفت از یک ماه روزه داری گفت . از اونایی که با اخلاص روزه می گرفتن. نماز های شب خوندن. از آدمای گفت که با پررویی تمام جانماز آب کشیدن گفت. ولی...

ولی من می خوام از اون بگم یعنی از خودم بگم. از دختری که تمام زندگی مو به هم ریخت همه چیز من رو دگرگون کرد. منو به دیوانه بدل کرد.

آره یه دختر، اولین باری که دیدم رو خوب یادمه فقط ۱۲ سال داشتم. خونه قدیمی هاجر خانوم بودیم، مادر بزرگم. خیلی اوقات تو همون عالم بچگی شعر بارون می یاد جرجر رو خوندم و هی هاجر خانوم گفت  که این شعر رو نخون هی داد زد سرم. یه شب که بیخوابی زده بود سرم رفتم توی اون حیاط سوت و کور و چشم دوختم به تلمبه ی آب قدیمی.  نمی دونم تو خیال و واقعیت بود یا چی. فقط می دونم که دیدمش. اومد کنارم نشست زبونم قفل شد مغزم یخ زد یه دختر دقیق همقد خودم هم قواره ی خودم. انگار خودم بودم که دختر شدم. صورتشو نمی دیدم.  تموم تنش رو موهای بلندش پوشونده بود موهایی به تاریکی شب. اصلا نفهمیدم چقدر مونده بودم تو حیاط ذهنم کار نمی کرد. صبح توی جام بلند شدم. مثل دیوانه ها شده بودم همش سراغ اون دختر رو می گرفتم. اون موقع یکی از عمه هام خونه ی مادربزرگم می شست. اون یکی عمم هم خونه ی خودش که تنگ خونه ی هاجر خانوم بود. همه گفتن خواب زده شدی. کسی اینجا نمی یاد. ولی من دیدمش.

از اون سال تا حالا چندین بار  دیدمش. آخرین بار که بعد از ۵ سال اومد سراغم همین تیر ماه پیش بود. وقتی همدان بودم. امتحان داشتم . عصر که برگشتم خونه اونو  دیدم که یه گوشه نشسته. با اینکه موهاش تمام تنش رو پوشونده بود ولی بازم متوجه نگاه سردش شدم. می شد سردی و سنگینی نگاهش رو کامل حس کرد.

انگار که به یه تشنه آب بدی . پریدم و کشیدمش تو آغوش. خیلی دلم براش تنگ شده بود. با اینکه آخرین بار که دیدمش برام دردناک ترین تجربه ی زندگی رو آورد. برام جدایی از اون رو آورد. برام فهمدین خیانت کسی رو آورد که دیوونش بودم. برام خیانت کسی رو آورد که شرعاً و عرفاً همسرم بود با اینکه خانوادم خبر نداشتن. بازم دلم براش تنگ بود.

برای اینکه بتونم باهاش حرف بزنم. براش دردل کنم. از اون ۵ سال جهنمی براش بگم. از این سال اخرش بگم. بگم که اون برگشت با یه بچه برگشت می خواست منو ببینه ولی من دیگه نمی خواستم ببینمش. میخواست ببینه که چی بشه؟ بگه متاسفه؟ نمی دونم...

اصلا نمی دونم چرا دارم اینا رو می گم. می گم که دلم سبک شه آروم شم راحت شم.

چند سال پیش توی سفر به اصفهان یه درویش رو دیدم رفتم کنارش نشستم. چشمش که به من افتاد رنگ چشاش، حالتش عوض شد. پا شد راه افتاد و رفت. بهم رو کرد گفت بچه مواظب همزادت باش. به حرفش گوش.

آره اون شب با همزادم، تو بغل همزادم مثل یه بچه که تو بغل مادرشه خوابیدم. ۳ شنبه بازم مجبور شدم برم همدان. ۵ شنبه برگشتم. توی راه برگشت بازم دیدمش. دیدمش و بازم متوجه نگاه سنگینش شدم. این بار نمی دونم چه اتفاقی قراره برام بیفته. چون هر بار که پیداش شد برام یه اتفاق بد بیفته


پی نوشت:

پ.ن ۱ : ذهنم بدجوری درگیره. اگر قراره از این هم جداشم دیگه نمیدونم بتونم زندگی کنم یا نه. تحمل یه شکست دیگه رو ندارم.

پ.ن ۲: نگید خیالات و دروغه تا تجربش نکنید نمی تونید حال منو درک کنید.

پ.ن ۳: دلم برای خودم خیلی تنگ شده. یعنی برای اون تنگ شده. چون اون بخشی از منه.

تغییر

سلام بر دوستان عزیز

بعد از مدتها استفاده از بلاگفا و پرشین بلاگ و وردپرس گفتیم مدتی هم در اینجا بنویسیم

ولی وبلاگ قبلی که در بلاگفا است را هم، هم پا با این وبلاگ به روز میکنم.

تاکسی چهار شنبه - دزدی در رمضان

قبل از نوشتن این مطلب از دوستان عزیز تقاضا دارم که کمی برای وبلاگ من تبلیغ کنن و اونا رو به دوستانشون معرفی کنن شاید تعداد نظرات و آمار وبلاگ بالا بره.

 

رمضان شاید یکی از عجیب ترین ماه­های سال عربی باشد. ماهی همقطار محرم، صفر، رجب، شعبان، و ذی الحجه چون باقی ماه­ها آنچنان اتفاقی را با خود در بر ندارد ولی این ماه برای خود داستان و جایگاه ویژه ای چه در مذهب شیعه، ثنی، دروایش و حتی باقی ادیان و باقی مردم دارد. کاری به اعتقادات مردم ندارم اصلا نمی خواهم که چیزی را رد یا تائید کنم. به دنبال تائیدیه و تکذیبیه هم نیستم تنها به دنبال فاش کردن یک دروغ بزرگ هستم.

نمی دانم چرا این مطلب را در تاکسی چهارشنبه نوشتم. تاکسی چهارشنبه در وبلاگ سقف شب جایگاه ویژه ای داشت وبلاگی گروهی که با دو تن از دوستان نه چندان مهربان می نوشتیم. تاکسی چهارشنبه از یک چهارشنبه در یک تاکسی شروع شد. از یک چهارشنبه­ای که به مرکز مشاوره می رفتم. آن زمان در اوضاع روحی مناسبی به سر نمی بردم. حتی حال هم اوضاعم خوب نیست ولی آن زمان شرایط چیز دیگری بود، غوطه در یک بحران روحی....

لعنت بر این ذهن و افکار که تا می آیی چیزی بگویی سر رشته را گم میکنی و به چیز دیگری می رسی.

به اصل قضیه برسیم نمی دانم شما چقدر اخبار را دنبال می کنید. چقدر به واقعیت های آن علاقه مند هستید. اصلا آن را واقعی می دانید. مهم نیست کدام رسانه باشد برای کدام گروه و حذب و کشور باشد من که می گویم بیشتر این اخبار یا کذب محض است یا کمی اغراق و دروغ را با خود دارد یا تنها بخشی از واقعیت را یدک می کشد که به نفع عده ای باشد.

من نمی دانم کاهش آمار دزدی ها در ماه رمضان تا چه حد واقعی است ولی می توانم بگویم که درصد بسیار زیادی دروغ با آن مخلوط شده است. در همین ماه یعنی حدود 3 سال پیش همین ماه بود که گوشی پدرم توسط یک موتوری به سرقت رفت، گوشی که تازه خریداری شده بود و هیچ گاه هم پیدا نشد.

در همین ماه بود یعنی همین امسال بود که خبر سرقت از خانه 2 نفر را شنیدم. یکی از آنها یکی از دوستان پدرم و دومی همسایه یکی از اقوام.

در همین ماه بود که سرقت از صندوق های صدقات را دیدم. دیدم که چطور افرادی با یک سیخ وجوهی که مردم برای صدقه و دفع بلا، حال به هر نیتی در صندوق ها میریزند تا دفع بلا یا هرچیز دیگری برایشان باشد توسط عده ای به سرقت میرود. دیدم که این افراد ظاهرشان به افراد معتاد بیشتر شبیه است. افرادی که برای مهیا کردن پول یک گرم شیشه یا یک گرم کراک چطور به جان این صندوق های بی زبان می افتند و هیچ ترس و واهمه ای از عبور و مرور افراد حتی مامورین ندارند.

در همین ماه است که از رابطه ی برخی از دوستان با زنان خیابانی می شنوم. می شنوم که چطور با آب و تاب از رنگ و لعاب آن زنان حرف می زنند. چطور از همخوابگی و تقلاهای شبانه و گاه روزانه در تخت می گویند.

در همین ماه است...

نمی دانم حال آماری که توسط روابط عمومی نیروی انتظامی صادر می شود، حرفایی که از رئسای نیرو اعلام می شود و اعلام شده و من از زمانی که این حافظه­ام یاری می کند و در خود دارد را باور کنم یا بگویم من اینها را کذب می دانم یا لااقل اندکی آمیخته به کذب.

پی نوشت:

نگوئید این قدر به بعضی مسائل گیر می دهم ذهنم اینگونه بار آمده که همه خیلی چیزهای حتی ریز را موضوعی بزرگ کند.

نمی دانم چه مرگم است. حالم خوب نمی شود. روحیه ی شادم را که حتی یادم نمی آید دارم یا نه پیدا نمی کنم.

دلم اول رای او و بعد خودم بسیار تنگ است.

راستی چند روز دیگر روز قدس است پس مرگ بر آمریکا - مرگ بر اسرائیل