شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

من امروز


من امروز زنی هستم که گوشه ی خیابان ولی عصیر نزدیک تقاطع لبافی نژاد/ نوفل لوشاتو، روی پله ی کوتاه یک مغازه بساط خود را پهن میکنم، یک روز لباس زیر زنانه میرفروشم، یک روز لوازم منزل، یک روز لباس زیر مردانه، من امروز تمام زنان دست فروش خیابان ولی عصرم، حدفاصل چهارراه ولی عصر تا سه راه جمهوری، مشتری ها ها کنارم می ایستند و قیمت میکنند، زنان لباس های زیر را بر میدارند، نگاه میکنندف اندازه میکنند یا می خرند یا می روند. زندگی برای من همین رفت و آمد و پرسش و پاسخ هاست. باید زندگی کرد و خرج داد، باید...

من امروز زنی هستم که به اجبار به سر کار نمی رود، صبح میخیزم، دردی درون شکم و زیر آن حس میکنم، نگاه میکنم و میبینم خون بیرون آمده و بدن و لباسم به گند کشیده شده، کمی آسوده می شود، کمی نگران، یه هفته نباید سرکار رفت، یک مرخصی اجباری، یک هفته نباید جسد متعفن هر مردی را رد آغوش تحمل کنم و هزار اتوار در بیاورم و بشم زن آنها، جایگزینشان، بشوم معشوقه یا هر چیز که آنها میخواهند، یک هفته نباید آلت هر مردی را درونم، میان دهانم، میان روحم حس کنم، این کمی آرامش دارد، کمی نگرانی دارد، باید خرج خود را میان این گرگ بازار در بیاورم. باید زندگی کرد و خرج داد، باید...

من امروز زنی هستم که صبح از خواب بر میخیزد، صورت خود را می شوید، قدری نان درون دهانش میگذارد، کمی آرایش میکند، لباس می پوشد، به محل قرارش با همسرش میرسد، وارد می شوند، برگه های لازم را میدهیم و یک دفتر امضا می کنیم، بعد برون می ایم، هیمنجا، هیمن لحظه یعنی دقیق ترش را بخواهی همان لحظه که دفتر را امضا میکنم، راه خانه ام را گم میکنم، با یک امضا راه خانه ام گم شد، من از همین لحظه مطلقه هستم و بس، باید با هیمن واقعیت زندگی کرد. باید...

من امروز دختری هستم که در هزار توی احساس خود گم شده، هر روز و شب باید بالشتم را بغل کنم، در جایم غلت بزنم و گریه کنم، هربار گوشی زنگ بزند از جایم میپرم که شاید اوست که زنگ زده، منت کشی کند، چه انتظار طولانی، باید بفهمم، باید فکر کنم، باید خود را معاینه کنم که چه بر سرم آمده، باید بفهمم، من که چیزی نخواسته بودم، کمی لذت بود و بس، باید بفههم چیزی درونم عوض شده، باید بفهمم، باید داغ همین ننگ را در درونم، میان جسمم، میان پاهایم بپذیرم، آری از همین چند روز پیش با مشتری دروغ و نیرنگ و فریب و عشق پوشالی، میان این جامعه، من دیگر باکره نیستم، حالا بیا و سنگ بزن تن و روح خشته ی من را، بپذیر و عذاب بده، دیگر باکره نیستم، دیگر دختر نیستم. کسی باید نشان یک دکتر زنان را به من بدهد،باید چیزی در درونم دوباره به هم بیاید، جمع شودف ساخته شود، ترمیم شود، باید دوباره همان دختر قبل باشم، باید...

من امروز دختری هستم که همه ی نگاه ها روی من در خانه رنگ خاکستری گرفته، نه، میترسم، میترسم از بیرون رفتن، میترسم از نیافتن نشانی که من را به او، به او پیوند دهد، او را گم کرده ام، میان همان اتاق، میان همان تخت، میان دستانش، میان بازوانش، میان همان شهموت، میان همان صدای آهنگ مسخره، میان همان آه کشیدن و فریاد زدن، میان همه ی آن خودداری ها، میان لذت و ترس و شهوت وگناه و ترس، میان همان ثانیه ای که گفت نترس، با بکارتت کاری ندارم و کاری نداشت، تنها دردی ناگهان تمام شکمم را فرو گرفت، و داغی خون بود که وجودم را سوزاند، او از همان لحظه گم شد، حالا چیزی در درونم دارد رشد میکند، حسش میکنم، همه ی نگاه ها خاکستری و مشترک مورد نظر در دسترس نیست، کسی باید نشان یک دکتر زنان را به من بدهد، باید چیزی در درونم را از بین ببرم، باید چیزی را در درونم بکشم که خودم دارم پرورشش میدهم. باید...

من امروز زنی، دختری هستم که تو مرا درک نمی کنی، تنها برایم اشک تمساح میریزی، دست خشن نوازشت را روی سرم و تنم میکشی، چه هم جنس باشی چه نباشی، آخر تو مرا سنگ میزنی. هر چیز از دهان متعفنت بیرون بیاید به من میگوئی، این را من یکی خوب میدانم. اما من همان زن، دختر دیروزم، تنها چیزی در درونم، در بیرونم، تغییر کرده. باید ...

 

پی نوشت:

یک: این مطلب نباید نوشتهمیشد ولی خره شده بود به روحم، دیگر توان مقاومت در انگشتانم نبود.

دو: هنوز گیج و مبهوت و آواره ی خیابنهای شهرم، اگر اجبار جابه جایی وسائل نبود ناگهان میدیدی که من جلوی در خانه ی قدیمی ایستاده ام، کلید می اندازم، کیفم را روی صندلی درون حیاط می گذشاتم، دستشوئی میرفتم، آبی به سر و صورت میزدم، داخا آشپرخانه میشدم، چای میریختم و به درون تنهایی هایم میرفتم.

سه: ذهنم خیلی شلوغ و به هم ریخته شده، مثل بازار مک کاره، درگیری های ذهنی، کاری، درسی، خانوادگی، همگی روی مغزم تلنبار شده و حالا فکر نوشتن پروژه ی درس و شاید تبدیلش به یک مقاله ی نسبتا علمی.

برای یک مرد

 

سلام آقا، یا بهتر بگویم سلام مرد


کسی که یا از مردی فقط اسمش و عنوانش را یدک میکشد یا واقعا مرد است.


میخواهم کمی حرف بزنم، درد دل کنم. میخواهم از چیزی بگویم که مدتها سر دلم مانده، مهم نیست میخوانی یا نمیخوانی من فقط مینویسم، همین. همین است که دلم را سبک میکند. اینکه همین چند خط و ورق و کاغذ و جوهر، در جایی به جز ذهنم و قلبم و روحم ثبت شود، اینکه کمی کمتر آزار دهد این روح شکسته ی پیر را.


شروع میکنیم:


هیچ میدانی مرد چیست؟ میخواهم مرد را تو برایم تعریف کنی؛ من نمی دانم مرد چیست.مرد از نگاه ما، که یعنی از نگاه مادر ما، یا بهتر بگویم خیلی از مادرهای ما، یعنی کسی بیرون از خانه کار کند، شب بعد از کار خسته به خانه بیاید، پول تو جیبی و خرج خانه را بدهد، معیشت را تامین کند، صدایش بلند باشد، غیرت داشته، دعوا کند، زبانش روی فامیلش دراز باشد، رئیس خانه باشد.. باشد.


آخ که این باشدها گاهی گیر می کند، گیر میکند که بگویی که دست بزن داشته باشد، گیر میکند که بگویی برای آن پولی که می دهد خود را محق تجاوز به تو بداند، تجاوز به روحت، دست یافتن به تمام اندامت، نفوذ و رسوخ درون روحت و هر منفذ و مجرای تنت، ادعاهای پوچ و خودخواهانه، میدانی خیلی از اینها آدم را خفه میکند، زنانگیت را از تو میگیرد، تورا کلفت و نوکر خانه میکند، له میکند، نابود می کند، برده میکند، برده...


شروع میکنیم:


شروع نشده به پایان میرسیم. چیزی نمی توانم بگویم، هر چه بگویم درد، بگویم که تو میتوانی به من خیانت کنی بدون اینکه من اطلاع یابم، میتوانی من باشم و زن دیگری باشد، و من ندانم، تو همه چیز را میتوانی، حتی دنیا را هم میتوانی، انگار تمام توانستن برای تو تعریف شده و برای هیچ تعریف نشده، و این میشود عدالت. برای من هر چیز باشد میشود زنجیر و ناهنجار و نکن ها، نتوانستن ها.


می دانی انتهای راه این راه چیست؟ یک دفتر و چند جمله ی ابلهانه مثال همان جمله های ابلهانه که من و تو را به هم رساند، به طور ابلهانه، حالا ابلهانه دارد جدا می کند. می دانی برای آن دفتر شاید بشود آخر دنیا، پایان همه چیز، یکی زن بی پناه، بدون کار، بدون آینده، بدون تامین، پشتوانه؟ هیچ. انگار بدبختی دهانش را بیشتر باز کند و مرا در انتهای حلقش فرو کند. برای تو آن دفتر یعنی آزادی، آزاید به معنی واقعی کلمه که هر چه تا حال در خفا و دور از چشم من کردی حال عیان کنی و سرت را حتی بالاتر بگیری، افتخار کنی، بر خودت ببالی، باد در گلویت بیندازی.

میتوانی بچه هایم را از من بگیری، آنها را از دیدنم محروم کنی، تکه های تنم، قطعه های روحم را، تو همه چیز را میتوانی، اصلا ذات تو با توانستن است، تو را توانستن آفریدند و مرا نتوانستن، تمام فرق ما این است، مسیر جدایی من و تو، یک زن و مرد، حال جدا از سر و سینه و پستان و آلت و تولید مثل و هر چیز درونی، من و تو در اینها هم کمی تا زیادی شبیه هم هستیم، ولی تفاوت ما در همان هاست که گفتم، تو میتوانی من نمیتوانم.


شروع کنیم:

بگذار همین جا....

پایان کنیم

 

پی نوشت:


یک: وقتی بعد از مدتها یه وقت کوچیک دست داد و نشستم به تمیز کردن فایلهای بازیابی شده ی هاردم بعد از آخرین پاک شدن سراری هارد، چشمش به این نوشته خورد، یه نوشته ی قدیمی، نوشته ای که برای یکی از دوستام، برای کلاس گروه درمانیش نوشته بودم، خیلی سخته که یه پسر باشی و بخوای از زبون یه زن یه سری مونولوگ رو بیان کنی، یک سری خودگویی از زبان کسی و چیزی که نیستی، باید خودت رو جای اون شخص قرار بدی و از زبان اون شخص صحبتهایی رو بگی، صحبتهایی که باید مخاطبی نداشته باشه، صحبتهای خود با خود، ولی انگار مخاطبی داره، انگار یه نامه نوشته میشه، ولی همه صحبتهای خود با خوده.


دو: این نوشته هم مثل باقی زیاد قوی نیست ولی دوستش دارم، خیلی دوستش دارم، تجربه های نوشته شده ی قدیم، اینکه زمانی چه تفکراتی داشتی، چه چیزهایی نوشتی همه و همه حس خوب و گاهی بدی به آدم میده.


سه: دیگه از حالم نمیگم


چهار: فعلا هستم، مینویسم، حتی اگر دی بنویسم، پس......... تابعد

وقتی مینویسم تا بعد یعنی هستم