شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

چه کسی کودتا کرد؟

چه کسی کودتا کرد؟ یا آماده سازی کودتا در یک شبانه روز:
 
 
 روزی سران کشوری و سیاستمداران بین المللی برای دیدار پدرم به اینجا می آمدند؛ شاه ایران ، از سرزمین همسایه، امیر ابوضبی و شیخ زاید، رئیس جمهوری امارات متحده عربی ، آقاخان پرنس کریم ، سناتور جرج مک گاورن از ایالات متحده ، دونکان سندیز وزیر کابینه انگلیس. پدر اغلب برای میهمانانش ضیافت شکار ترتیب می داد، اگرچه خود علاقه چندانی به شکار نداشت. با این حال،برادرانم شکارچیانی زبردست بودند...
حتی در روزهای عادی نیز المرتضی پر از خنده و شادی بود. اغلب پدرم بی مقدمه زیر آواز می زد،اجراهایی مختلف اما پر شور از آوازهای محلی سند یا آهنگ های غربی مورد علاقه اش؛"غروب افسون شده" از گروه موسیقی اطلس جنوبی که پدرم آن را در نیویورک دیده بود، "غریبه ها در شب" آهنگ روز فرانک سیناترا که در زمان دلبری از مادرم در کراچی رایج بود و تخصص اصلی پدرم بود،هنوز صدای پدرم را هنگام خواندن آن می شنوم:

هر چه میخواهد بشود، بشود ، آینده از آن ما نیست

چه کسی میتوانست آینده تاریکی که او را آنقدر ناگهانی در سحرگاه 5 جولای سال هزار ونهصد و هفتاد وهفت غافلگیر کرد، پیشگویی کند؟ کودتای نظامی که آغازگر مصیبت شخصی ما و عذاب پاکستان بود.
پنجم جولای سال 1977 ساعت 1:45 بامداد . محل اقامت نخست وزیر ، راولپندی. بیدار شوید! لباس بپوشید! عجله کنید! مادرم فریاد زد، در حالی که شتابان از اتاق من بیرون می رفت تا خواهرم را بیدار کند."ارتش کودتا کرده است!" ارتش کودتا کرده است. چند دقیقه بعد با نگرانی به پدر و مادرم در اتاق خوابشان پیوستم، در حالیکه نمی دانستم چه خبر است. کودتا؟ چگونه ممکن است که یک کودتا روی داده باشد. روز قبل که حزب مردم پاکستان و رهبران مخالف به توافق نهایی در خصوص انتخابات مورد بحث رسیده بودند. و اگر ارتش کودتا کرده ، کدام جناح نظامی آن را ترتیب داده بود؟ ...

بی نظیر بوتو دختر شرق - صفحه 143 و 144
 
شرح نوشت:
 
اوضاع مملکت که اساسی قاطی پاتی فاطیه باید دید این بازی مثل خیلی از اتفاقات این ۶ سال دعوای زرگریه یا نه اوضاع خراب تر از ایناست. محلیلن سیاسی بر این باورند که نه بابا دعوا جدیه
 
 
پی نوشت:
 
من حالم کمی بد است یعنی بد نیستم خستم خیلی خستم دلیلشم روزی ۱۲ ساعت و گاهی کمی بیشتر است.
 
این بچه های ازمایشگاه پدر منو در آوردن خووو آدم نیستن. دانشجو ان میدوووونی. دانشجو
 
این هفته رو بد شروع نکردم جمعه با یک خانم بسیار متشخص آشنا شدم که توسط یکی از دوستانم معرفی شده بود. خانم بسیار متین و موقر و برازنده ای هستند ایشون. خدا رو چه دیدی شاید منم خر شدم.
 
از دوستان به دلیل تاخیر طولانی معذرت میخوام من حتی وقت نداشتم بیام وب انقدر کار داشتم که نگید. مگه اینا برای آدم حال میزارن که بیای و بنویسی

دوست من حسن!


پرده اول:


حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!


دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!


حاکم اندوهگین گفت: خدا مرا بسوزاند! آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.


سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایت‌هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه، زمانه ی دیگری است!


هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخواست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می‌بخشد؟


تنها صدائی از میان جمع که پرسید: عالی جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟


پرده دوم:


حسن یک! حسن دو! حسن سه! حسن دنده به دنده! حسن نوکر بنده! حسن غلام بنده! حسن آقای بنده! حسن سرور بنده! حسن چرا نمی خنده! حسن باید بخنده! حسن باید بخنده!


توی عالم بچگی وقتی یه مشت بچه ۷ - ۸ ساله بند آخر رو می شنیدن میریختن به هم. با تمام قدرتی که توی پاشون بود می دویدن و از دست حسن فرار می کردن. همه ما برای خودمون می شدیم حسن و دنبال دوستای حسن می دویدیم و یکی رو می گرفتیم و اون می شد حسن. و دوبارذه این شعر...


این شعر لعنتی آنقدر خونده می شد و خونده می شد و خونده می شد و دوباره و دوباره و دوباره و آنقدر خونده میشد که می شد ظهر می شد عصر می شد شب ولی هیچ وقت تمومی نداشت. توی اون جمع ها هیچ وقت نشد بشم حسن! آخه اصلا توی جمع نبودم. هیچ وقت توی جمع حسن ها راه نداشتم. با همه غریبه بودم. رام نمی دادن. سرخوردگی گرفم از اینکه ببینم حسن نیستم و دنبال دوستای حسن نمی دوم و باعث نمی شم اونا بشن حسن...


پرده سوم:


حسن و خانواده گوشه یه خیابون اساساشون رو کپه کردن یه جا و خودشون کنارش نشستن دارن غذا می خورن. نون و سیب زمینی. شاید ارزون ترین غذایی که بعد از نون خالی میشد یه موقع خورد حتی میشه گفت لذیذ ترینش. وقتی که یه زره بهش کره و نعنا اضافه میکردی برات میشد لذیذ ترین غذا از کبابم بیشتر دوسش داشتی. بابای حسن پول کرایه خونه نداره بده. بابای حسن بیکاره. بابای حسن با ۷ تا بچه قد و نیم قد. بابای حسن یه زن مریض داره. بابای حسن هیچ چی نداره. بابای حسن یه شب توی سرمای گدا کش این تهران لعنتی ماتم زده وقتی بچه هاشو تو بغلش گرفته و زیر یه چند تا پتو داره گرمشون میکنه و حسن که از همه کوچکتره باید آخر صف این خانواده گرم و صمیمی بخوابه...


حسن، دوست من اون شب از سرما مرد.


اون شب قبل از شب یلدا که حسن مرد... تهران فردا شبش برای من نه حسن داشت نه انار. از اون زمان به بعد تهران برام دیگه انار نداشت چون حسن نداشت.


دیگر نوشت:


کنار شعر پرده دوم این شعر رو هم اضافه کنید:


دختره اینجا نشسته گریه میکنه / زاری میکنه / از برای من / پرتغال من / برای دل من / یکی رو بزن / یکی رو نزن....


اون وقت اون دختر یا پسر وسط جمع دختر پسرایی که دست همو می گرفتن و این شعر رو میخوندن به حول و ولا می افتادن که دختر گریون وسط گود که اصلا مهم نبود دختره یا پسره فقط برای اینکه دختر گریونه باید در برن. باید در برن.


پی نوشت:


مطلب این بار طولانیه. میدونم حس ننوشتن توی این همه مدت بهم فشار آورد. وقتی داستان پرده اول رو خوندم داشتم دیوونه می شدم. چون بازهم تمام کابوس های این سالها به من هجوم اورد. حس بدیه که توی بیداری کابوس ببینی. بدتر اینه این کابوس تا توی تختت همراهت باشه. و بدتر وقتی بیدار میشی بازم هم همراهت باشه.


هنوز نفهمیدم چرا حسن باید هم نوکر هم غلام هم آقا هم سرور بنده می شد مگه میشه این همه چیز توی یه نفر جمع بشه. اصلا کسی حسن یادشه. حسن باید با فقر و بدبختی و بیچارگی و دریوزگی و سروری و نوکری و پولداری و هزار چیز دیگه کنار می اومد. دلم برای حسنی که هیچ وقت حسن نشد تنگ میشه. دلم برای خود بچگی هام تنگ میشه که هیچ بچگی نداشت.


اولین پست بعد از عیدم هم تلخ بود چه کنم. زندگی روی خوش به من نشون نمیده.


فعلا... تا بعد... یا هوووو وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم.