پرده اول:
حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟ عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!
حاکم اندوهگین گفت: خدا مرا بسوزاند! آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایتهاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه، زمانه ی دیگری است!
هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخواست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان میبخشد؟
تنها صدائی از میان جمع که پرسید: عالی جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟
پرده دوم:
حسن یک! حسن دو! حسن سه! حسن دنده به دنده! حسن نوکر بنده! حسن غلام بنده! حسن آقای بنده! حسن سرور بنده! حسن چرا نمی خنده! حسن باید بخنده! حسن باید بخنده!
توی عالم بچگی وقتی یه مشت بچه ۷ - ۸ ساله بند آخر رو می شنیدن میریختن به هم. با تمام قدرتی که توی پاشون بود می دویدن و از دست حسن فرار می کردن. همه ما برای خودمون می شدیم حسن و دنبال دوستای حسن می دویدیم و یکی رو می گرفتیم و اون می شد حسن. و دوبارذه این شعر...
این شعر لعنتی آنقدر خونده می شد و خونده می شد و خونده می شد و دوباره و دوباره و دوباره و آنقدر خونده میشد که می شد ظهر می شد عصر می شد شب ولی هیچ وقت تمومی نداشت. توی اون جمع ها هیچ وقت نشد بشم حسن! آخه اصلا توی جمع نبودم. هیچ وقت توی جمع حسن ها راه نداشتم. با همه غریبه بودم. رام نمی دادن. سرخوردگی گرفم از اینکه ببینم حسن نیستم و دنبال دوستای حسن نمی دوم و باعث نمی شم اونا بشن حسن...
پرده سوم:
حسن و خانواده گوشه یه خیابون اساساشون رو کپه کردن یه جا و خودشون کنارش نشستن دارن غذا می خورن. نون و سیب زمینی. شاید ارزون ترین غذایی که بعد از نون خالی میشد یه موقع خورد حتی میشه گفت لذیذ ترینش. وقتی که یه زره بهش کره و نعنا اضافه میکردی برات میشد لذیذ ترین غذا از کبابم بیشتر دوسش داشتی. بابای حسن پول کرایه خونه نداره بده. بابای حسن بیکاره. بابای حسن با ۷ تا بچه قد و نیم قد. بابای حسن یه زن مریض داره. بابای حسن هیچ چی نداره. بابای حسن یه شب توی سرمای گدا کش این تهران لعنتی ماتم زده وقتی بچه هاشو تو بغلش گرفته و زیر یه چند تا پتو داره گرمشون میکنه و حسن که از همه کوچکتره باید آخر صف این خانواده گرم و صمیمی بخوابه...
حسن، دوست من اون شب از سرما مرد.
اون شب قبل از شب یلدا که حسن مرد... تهران فردا شبش برای من نه حسن داشت نه انار. از اون زمان به بعد تهران برام دیگه انار نداشت چون حسن نداشت.
دیگر نوشت:
کنار شعر پرده دوم این شعر رو هم اضافه کنید:
دختره اینجا نشسته گریه میکنه / زاری میکنه / از برای من / پرتغال من / برای دل من / یکی رو بزن / یکی رو نزن....
اون وقت اون دختر یا پسر وسط جمع دختر پسرایی که دست همو می گرفتن و این شعر رو میخوندن به حول و ولا می افتادن که دختر گریون وسط گود که اصلا مهم نبود دختره یا پسره فقط برای اینکه دختر گریونه باید در برن. باید در برن.
پی نوشت:
مطلب این بار طولانیه. میدونم حس ننوشتن توی این همه مدت بهم فشار آورد. وقتی داستان پرده اول رو خوندم داشتم دیوونه می شدم. چون بازهم تمام کابوس های این سالها به من هجوم اورد. حس بدیه که توی بیداری کابوس ببینی. بدتر اینه این کابوس تا توی تختت همراهت باشه. و بدتر وقتی بیدار میشی بازم هم همراهت باشه.
هنوز نفهمیدم چرا حسن باید هم نوکر هم غلام هم آقا هم سرور بنده می شد مگه میشه این همه چیز توی یه نفر جمع بشه. اصلا کسی حسن یادشه. حسن باید با فقر و بدبختی و بیچارگی و دریوزگی و سروری و نوکری و پولداری و هزار چیز دیگه کنار می اومد. دلم برای حسنی که هیچ وقت حسن نشد تنگ میشه. دلم برای خود بچگی هام تنگ میشه که هیچ بچگی نداشت.
اولین پست بعد از عیدم هم تلخ بود چه کنم. زندگی روی خوش به من نشون نمیده.
فعلا... تا بعد... یا هوووو وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم.