شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

داستان ملت ما!!!!

یارانه‌هایک نوع هدیه است و هدیه هم از نظر ما اگر سال برآن بگذرد خمس دارد،ولی به خاطر مصالح و ملاحظاتی می گوییم امسال خمس یارانه ها را به مقلدین می بخشیم.

فتوای آقای مکارم شیرازی

داستان ملت ایران

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: ملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.

آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟

روستایی گفت:همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….

آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.

روستایی برآشفت که: ملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!

آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.

آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.

چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت: که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!

آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از
اتاق بیرون بگذارد!

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد.

روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند ملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم

 

پی نوشت:

شنبه پیش یعنی ۱۶ بهمن تولدم بود. تولدم مبارک. خیلی فراموش شدم به زور کسی بهم تولدم رو تبریک گفت فقط ۴ نفر. ۲ نفر هم گذاشتن روز بعدش تبریک گفتن. بیچاره امید دیوانه.

یک هفتس در ۲۵ سالگی به سر میبریم. خستگی این شروع ترم جدید و بالار فتن سن را بر شانه ها و کمر همایونیمان حس میکنیم. پیر شده ایم پیر!!!!!!!

یکی به این آیت الله العظمی مکارم شیرازی بگه تعریف سال، خمس، حبه، هدیه چیه تا ما روشن بشیم به مالی که هدیه است و با گذشت یک سال با چرخش مال و مصرف آن چیزی از آن باقی نمی ماند چطور بر آن خمس تعلق میگیرد؟ شرع جدیده؟ بازم یه پول قلمبه دیدی خیال و وهم ورت داشته؟ میخوای کیسه بدوزی؟ بری پوستت رو بکشی جوون شی نگن سنت زیاده؟ یا بری ویتامین درمانی که بعدش بری عیال درمانی؟

چرا ما این قدر ساده ایم به یه شکلات یا تیتاپ و کیک و ساندیس آنقدر خوشحال میشیم که بلا نسبت جمع انگار به درازگوش تیتاپ دادن یا گوسپند رو جلوی وانت نشاندن یا دست محبتی روی سر جوجه تیغی کشیدن؟ جدا؟

و همه به دنبال یک لقمه نان!!!!!!!!!

صدای ترمز

پنجاه و نه، پنجاه و هشت، پنجاه و هفت...

راننده ی عصبانی که نتوانسته بود به موقع ماشین را از چرغ زرد رد کند، گفت:

"این چرغ اعنتی چقدر دیر سبز میشه"

 بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد:

 " اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سرخط می­توم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم میذارن مسافر ببرم؛ وگرنه شیفت عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن"!

.

.

.

شش؛ پنج؛ چهار...

دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد:

"سارا! بیا داره سبز می شه"!

 سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت:

"این چراغ چقدر زود سبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه

دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند...

راننده ی مبهوت شروع به حرکت کرد.

و همه به دنبال یک لقمه نان.

 

دیگر نوشت ها یا تصاویر دیگری از زندگی

 چند سال پیش یعنی همان سال ۸۷ که مرکز مشاوره میرفتم. پشت یکی از همین چراغ قرمزها در هوای بارانی یک زمستان یا پائیز که بود، صدای ترمز ماشینی نگاهم را به سمت کشید. ماشین جلوی خط عابر پیاده وقتی یک بچه ی قرتی احمق نتوانسته بود از چراغ رد شود و ترمز کرده بود و دختری آدامس فروش معصوم را از صدای ترمز جلو ی ماشین روی زمین انداخته بود. چند نفر دور دختر را گرفته بودند.

رنگ دخترک سفید شده بود و اشک میریخت هیچ نمی گفت با نگاه رک زده به راننده نگاه می کرد. راننده دید که دخترک صدمه ای ندیده از زمین بلندش کرد و یک سیلی به اوزد. دق و دلی چراغ را سر یک دختر بینوا خالی کرد. دخترک  آنچنان بغضی کرد که حتی جرئت گریه نداشت و مردم فقط سرزنش کردند که چرا دخترک را زده

پسر با پررویی می گفت غلط کرده آمده وسط خیابان گدائی میکند. آدامس فروشی را گدایی میخواند و کاسبی را گدایی. هیچ کس نبود بگوید لااقل غیرت این دختر از توی نره خر بیشتر است که به پول ددی مینازی و حتی یک شب سر بر زمین خشم با شکم گشنه نگذاشتی حالا این بیچاره همیشه ی خدا سیر نیست و بارها به خاطر فروش کم آدامس کتک ها خورده.

وقتی آمد سوار ماشین بشود یک مشت حواله ی صورتش شد. سرش مستقیم میان شیشه ی در راننده شد و نقش بر زمین و باران شیشه خرده روی صورتش زخم های زیادی به وجود آورد.


پی نوشت:

چند صدبار از نیز تصویرها رو دیدیم. همیشه از کنارشون رد میشیم بدون اینکه بخوایم بفهمیم چه خبره این دنیا. جوری تو خودمون غرقیم که هیچ چیز این دنیا بیرونمون نمیاره. به زور هر از گاهی، شانسی نگاهمون به یه صحنه یا نوشته به خودمون میاره ولی باز روزی از نو روز از نو

خودت بیسوادی!! خودم ضرب المثل بالا رو بلدم دلم خواست اینطوری بنویسم.

آدامسی که آن دختر برای تشکر به من داده بود را دیگر ندارم. برادر محترم با شبیخون به کمدم آن را برد و خورد و یک آب هم رویش حتی فالی که دوست دخترک به من داد را نیز برادرم با خود برد. 

از آن روز فقط یک خاطره ی تلخ در میان صدها و هزارها خاطره ی تلخ دیگر برجای مانده و دستی که هرگاه یاد خاطراتم می افتم درد میگیرد.

این نوشته مربوط به تاکسی چهارشنبه هایم بود که هیچ گاه وارد نوشته هایم نکردم. نمی دانم چرا این دو ماجرا را برای شما گفتم.

ما بچه های دهه شصت

صف مدرسه، سوز و سرمای گدا کش و ما و چند تا صف و بچه های قد و نیم قد چرتی اول صبح و یه پا دو پا کردن و دست را ها کردن و آتروپات را دست به دست کردن

نعره: کی خستس؟

جواب: دشمن

نعره: مدرسه!!؟؟

جواب: آماده. الله اکبر، خامنه ای رهبر، جانم فدای رهبر، خمینی گل لاله، بهشتی گل سوسن. بقیش مال فرداس.....

نعره: احمقا نگفتم نگید بقیش مال فردا. امید دیوانه. روی سکو

دیوانه: خدایا متشکریم که به ما گوش و چشم و زبان دادی. خدایا متشکریم که به ما جان دادی. متشکریم که به ما عقل دادی. متشکریم که....

صف باید راه بیفتد این سوز سرمای گدا کش و صف های نا مرتب و قد و نیم قد و یه پا دو پا کردن و دست را ها کردن و اتروپات رو دست به دست کردن

کلاس خانم تقی بیگ: به القوه مادر همه ی ماست. به الفعل معلم ماست ولی به الفعل و به القوه معلم من است همین و بس. هنوز سوز و سرمای گدا کش و ها کردن دست و دست به دست شدن آتروپات. ورجه ورجه میان میزهای 3 نفری و تعریف فیلم های کانال 1 و 2 سیمای جمهوری اسلامی ایران. ورود معلم و برپا و برجا و مرتب شدن و خط زدن مشق و چک کردن ساعت خواب و شروع و پایان مشق شب های بی پایان.

صف نانوایی و شیر دولتی و سوز و سرمای گدا کش تهران و هم همه از آمدن شیر و آوردن نان های تنور نانوایی بربری و پچ پچ چند همسایه و تعریف فیلم های جدید ضبط شده روی کاست ویدئو و قرار برای طاق زدن و گرفتن دو شیشه ی شیر صدقه دولتی و نان دانه ای 5 تومن و شیر 10 تومنی و خامه اجباری و شیر ویژه ی 50 تومنی پر چرب در قرمز.

عصرهای خسته کننده جمعه و خانه ی اقوام و اتوبوس های دو طبقه و خیابان و میدان و هم همه و شهربازی و سینماهای صفی و وای چه روزگاری و ویرانی های جنگ و مشکلات بعد از جنگ و بگیرو ببندها و کلانتری و ژاندارمری و کمیته و چه و چه وچه لگد مال شدن و بوجود آمدن نسل دهه شصتی و بچه های باقیمانده جنگ و آثار ویرانی باقیمانده جنگ درون ما.

گاهی هنوز خود را همان کودک 7 یا 8 ساله اول ابتدایی میبینم که میان آن صف های طولانی و پایان ناپذیر سوز و سرمای گدا کش اول صبح و یه پا و دو پا کردن و ها کردن دست و دست به دست کردن آتروپات و نعره هایی که باید حتی با کم بودن سنمان باید نعره می زدیم آنچنان که چرت کفترچاهی های سقف شیروانی مدرسه پاره می شد و میپریدند و می رفتند میان آسمان و باز می گشتند همان جا و چرت دوباره و پاره شدن چرت و نعره و همان و همان و همان

نعره: مدرسه!!!!

بچه های چرتی و سرما زده و خسته ی اول صبح های زمستان که سرما میان استخوان هایشان می رفت و چنان فشارشان می داد که اگر زیاد تر می ایستادند و بیشتر سرما می کشیدند میان همان صف با آن یک پا دو پا کردن های طولانی شلوارهایشان خیس می شد و نعره ی ما که در جواب می گفتیم

مدرسه آماده!! الله اکبر، خامنه ای رهبر، جانم فدای رهبر، خمینی گل لاله، بهشتی گل سوسن. بقیش مال فردا...

نعره: چقدر بگویم نگوئید بقیش مال فردا احمقها. و می گفت: کی خستس

و ما با آن خستگی که هنوز روی پاهایمان حس می کنیم باید می گفتیم: دشمن

مرگ بر دشمن. مرگ بر دشمنی که تمام خستگی های زانوهای بچه های کوچک و دهه شصتی را ندید و همچنان ایستاده بود و خسته نبود و ما برای دل خودمان می گفتیم. ؟ی خستس؟ دشمن.

 

پی نوشت:

خودم را به بچه های کوچکتر مقایسه می کنم می بینم که چقدر اینها راحتند. سختی و مشکلات و دردسرهای ما نسل ۶۰ را نداشتند و ندارندو سرشان به چیزهای دیگر گرم است و حتی حرف هایشان بوی حرف های ما را نمی دهد. اینها که حرف می زنند آدم حس می کند و فقط وفقط کپی برداری از حرف های دیگران و ما که حرف می زنیم همه فکر می کنند گنده تز از دهانمان حرف می زنیم. ولی اینها را به به بچه های نسل بعد از ما نمی زنند. هنوز بچه های دهه ۶۰ دارند له می شوند.

این مدت خیلی داغون بودم. حتی حوصله نوشتن مطلب رو نداشتم. اوضاع روحیم اصلا خوب نیست. افسردگیم شدت گرفته. هی داد از این زندگی. هی داد.

یکی از دوستام به ستان هم مطلبی درباره بچه های دهه ۶۰ نوشته اینم بخونید قلم قشنگی داره.

گربه های دهه شصت نوشته ی به ستان