شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

تاکسی چهارشنبه

اینجا کسی نیست که بداند تاکسی چهارشنبه چیست. این نام برای وبلاگ های قبلیم بود که یکی یکی فیلتر شد و متروک، حال گاهی نوشتم ولی دیگر ننوشتم. تاکسی چهارشنبه دید من در سن ۲۲ سالگی به دنیایم بود. زمانی که پیش مشاور میرفتم. اسمش تاکسی بود، گاهی تاکسی بود و گاهی اتوبوس، اما اکثرا اتوبوس بود

اتوبوس پر از آدمای رنگارنگ. آدم های خسته که خود را به یک صندلی می سپارند یا از میله ای آویزان می شوند، خسته اند همه، هیچ کس اعصاب درستی ندارد، همه خسته از کار و مشکلات، خود را سپرده اند به حرکت های این اتوبوس، اتوبوس گرم است، کولر ندارد، من از میله ای آویزان شدم و دارم با گوشی اس ام اس میدهم، ذهنم خسته است، بسیار خسته ام، روحیه ام را از دست داده ام، یاس فسلفی دارد خفه ام میکند، گنگ شده ام، حالم دارد از بوی تعفن تن این آدم های متعفن خفه می شود، آدم هایی که سال هاست نمی شناسمشان، آدم هایی که وقتی میخواهند سوار شوند به یکدیگر تنه میزند، هل می دهند و وحشی می شوند، انگار این اتوبوس آخر است و اگر سوار نشوند سیل آنها را می برد، پس همه وحشی می شوند. برای یک صندلی حتی دعوا می کنند، راننده ی اتوبوس کلافه است و من درگیر با مشکلاتم.

خسته ام، مدتهاست استراحت نکرده ام، این مدت آن قدر غم بر دوشم ریخته که دارد خردم میکند، غم های خودم و دوستانم، دوستانی که از سالیان پیش با آنها بودم و بارها رفتند و آمدند، از میان آن خیل زیاد دوستان تنها چند مانده اند، اما با تمام ناملایمات آنها را دوست دارم، غمشان غم منست.

هنوز گیجم و خسته، فکر رسیدن به خانه و بودن در آن فضای مسموم دارد روحم را میخورد، خسته ام، از همه چیز و همه کس، از دید و حس خانواده به خود م خسته ام، انگار یک نان خور اضافه هستم، باید تاوان تمام نان هایی که دادند و ندادند پس بدهم، شده ام راننده ی خانواده، میرسم خانه، چای نخورده و استراحت نکرده، باید راه بیفتم بروم دنبال خانه، میان ترافیک و خیابان های شلوغ، میان دود و بوق و گرما، انها می نشیند پشت و راحت یله می دهند و مدام غر میزنند، به همه چیز، مخصوصا رانندگی من، من امام گنگم، میان صندلی، میان اهنگ های ضبظ صوت، تنها بوق و حرف های پشت دیوانه ام میکند، آن احمق هایی که مثل وحشی ها می رانند و توان رانندگی درست ندارند اما همیشه متوقعند دیوانه ام می کند، صدای برخورد از پشت سر مرا به خود می آورد، پشت سر را نگاه میکنم، یک ماشین کوبیده به من، پیاده میشودم، مادر جلویم را میخواهد بگیرد، هیمشه همینطور است، همیشه میخواهد جلویم را بگیرد، در همه چیز.

چراغ ماشین شکسته و راننده عصابی بیرون آمده و فحاشی میکند، از آن دست احمف هایی است که فکر میکند، هر غلطی بکند، داد که بزند حق با اوست، نا خود اگاه تنها چیزی که میبینم، دماغ و آینه شکسته است و بس. وحشی بازی های یک زن، کوبیده شدن کیف بر سرم و مردمی همیشه در صحنه و مهربان، که همیشه آماده نگاه کردند و همیشه مشتی تخمه در جیب دارند برای تماشا، حتی برای دین مراسم اعدام، سوار ماشین میشوم و اعصاب خراب از نداشتن آدرس درست خانه ای که بنگاه معرفی کرده، خسته از تکرار های پیاپی، خسته از گشتن در این خیابان های شلوغ، از آدم های دروغ گو، از تمام نامردی ها، از تحمت ها، از شارلاتن بازی های بنگاهی، صاحب خانه ها، از همه چیز، مگر یک مریض چقدر توان مقابله دارد؟ باید یک جا وا بدهد، خسته است دیگر، چه کند، درک خستگی اش برای هیچ کس امکان پذیر نیست.

خانه می آیم، بعد از سوار کردن پدر در سر راه، پشت سیستم مینشینم، مثل همیشه، بی هدف، لیست های خالی مسنجر را نگاه میکنم، چند نفر هستند ولی محرم آنچنانی نیستند که بنشینم کمی حرف بزنم، میدانی؟ مرد همیشه به غارش پناه میبرد و بس، اما گاهی حرف میزند، آن قدر نگذاشته اند درون غارم شوم دیگر نیمدانم غارم کجاست؟ هنوز در همین افکار هستم و بس، آهنگی را ناخودآگاه پخش میکنم، آهنگش آنقدر شاد و عجیب است که تنها دل به آن میبندم، چشم که باز میکنم بیش از ۳۰ بار اهنگ برای خودش پخش شده و من گنگ آنم.

آهنگ را کمی زیاد می کنم، به پشت بام میروم، هوا گرم است، سیگاری میگیران و دل میدهم به ستاره های ناپیدا، به خاطراتم، به آهنگ که هنوز دارد پخش می شود. سیگار میگیرانم....

هنوز گنگ این آهنگ: "زاکون و موری - آها بوگو..."

پی نوشت:

یک: آهنگ رو حتکا دانلود کنید، آهنگ خیلی قشنگیه، با زبان گیلگی.

دو: تنها خبر خوش این یاام قبولی یکی از دوستانم در کنکور بود و گاهی حرف زدن با دوستان. همین بس.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد