شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

خسته از سفر...


تازه از سفر اومدم، خسته نشسته پشت کامپیوتر برای نوشتن این مطلب و دردل با شما، شماهایی که خیلی هاتونو نمیشناسم، وای تنها کسای هستین که باهاشو حرفامو میزنم.

یک شنبه با استرس فراوان از انتخاب واحد روز سه شنبه راه افتادیم به سمت شمال، دیناچال، کمی دلم خوش بود که دختر خالم میاد و مودمشو میاره ولی نیمد و من باز استرس گرفتم برای رفتن، اصرار ها هم برای نرفتن هیچ فایده ای نداشت، خواهر و پدر که تنها کسایی بودن که میومدن اصلا به حرفام گوش نمی کردن  مرتب میگفتن هشت صبح که انتخاب واحد داری میری شهر و کاراتو انجام میدی، یکی نبود به اینا حالی کنه که هشت صبح کدوم کافی نتی باز میکنه؟

دوشنبه و سه شنبه تنها کارمون شد توی دیناچال، پره سر و رضوانشهر و تالش چرخیدن های الکی، دریغ از رفتن به جاای، تنها جایی که رفتیم، مرداب بود و دیدن مادرزن پسردائیم که با اصرار های بیش از اندازهی  یخواهر انجام شد، چیزی نزدیک به 220 کیلومتر مسیر رفت و برگشت و چهار ساعت رانندگی فقط برای یه دیدار 15 دقیقه ای، جالب ماجرا هاشا کردن خواهرم از اصرار هاش و مجبور کردن به آمدن بود، وقتی از دیدن برگشت، با پررویی هرچه تمام تر گفت من هیچ اصرار ی نکردم بیایم و فقط گفتم کمی بچرخیم، دو نشبه عصر زوتر از موعد توی انزلی انتخاب واحدم رو انجام دادم و چهارشنبه صبح بگتشیم.

تمام طول این چند روز شسرشار از استرس و اعصاب خورد و خستگی همراه بود، اصلا این سفر طمع شیرینی نداشت، یعینی سفر با خانواده دیگه برام طمع شیرین نداره، تنها خستگی و دلمردگی و اعصاب خورد و متشنج هربار به همراه داره، سفری سرشار از مسخره شدن برای نگرانی از انتخاب واحد و تحقیر، تحقیر از نحوه ی رانندگی. ترمز ماشین اونجا مشکل براش به وجود اومد و باعض شد به یه ماشین بخورم، ماشین هیچ صدمه ای ندید، اما طرف ادعا میکرد که تمام صندوق خراب شده و توش موج افتاده و باید صافکاری بشه، با هزار مصیبت از شرش خلاص شدم و اومدم، اونجا خو اهرم برگشت گفت ترمز از تهران خراب بوده و به من گفته و با پدرم همراه شد برای کوبیدن من، ولی قبل از سفر در مورد ترزم چیزی نگفت، و اینکه من تازه معاینه فنی رو گرفتم، اگر مشکلی لود باید توی معاینه معلوم میشد.

خودم مشکل و استرس کم داشتم اینم بهش اضافه شد و تا آخر سفر باعث شد طمع تلخی در روحم و دهنم همراهم باشه.

پی نوشت:

یک: برادرم برای امتحانای شهریور موند و مادرم به خاطر اون، دلیل نیمدشون این بود.

دو: دلم لک زده برای یک سفر که توش آرامش بگیرم و شاد باشم.

سه: تنها زمان شیرین کمی از چرخیدن توی تالاب بود و آتیش شب آخر، که با بدبختی چوب هامو از سرقت مجدد نجات دادم، چون شب دوم چوب هامو دزدیده بودن.