شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

برای یک مرد

 

سلام آقا، یا بهتر بگویم سلام مرد


کسی که یا از مردی فقط اسمش و عنوانش را یدک میکشد یا واقعا مرد است.


میخواهم کمی حرف بزنم، درد دل کنم. میخواهم از چیزی بگویم که مدتها سر دلم مانده، مهم نیست میخوانی یا نمیخوانی من فقط مینویسم، همین. همین است که دلم را سبک میکند. اینکه همین چند خط و ورق و کاغذ و جوهر، در جایی به جز ذهنم و قلبم و روحم ثبت شود، اینکه کمی کمتر آزار دهد این روح شکسته ی پیر را.


شروع میکنیم:


هیچ میدانی مرد چیست؟ میخواهم مرد را تو برایم تعریف کنی؛ من نمی دانم مرد چیست.مرد از نگاه ما، که یعنی از نگاه مادر ما، یا بهتر بگویم خیلی از مادرهای ما، یعنی کسی بیرون از خانه کار کند، شب بعد از کار خسته به خانه بیاید، پول تو جیبی و خرج خانه را بدهد، معیشت را تامین کند، صدایش بلند باشد، غیرت داشته، دعوا کند، زبانش روی فامیلش دراز باشد، رئیس خانه باشد.. باشد.


آخ که این باشدها گاهی گیر می کند، گیر میکند که بگویی که دست بزن داشته باشد، گیر میکند که بگویی برای آن پولی که می دهد خود را محق تجاوز به تو بداند، تجاوز به روحت، دست یافتن به تمام اندامت، نفوذ و رسوخ درون روحت و هر منفذ و مجرای تنت، ادعاهای پوچ و خودخواهانه، میدانی خیلی از اینها آدم را خفه میکند، زنانگیت را از تو میگیرد، تورا کلفت و نوکر خانه میکند، له میکند، نابود می کند، برده میکند، برده...


شروع میکنیم:


شروع نشده به پایان میرسیم. چیزی نمی توانم بگویم، هر چه بگویم درد، بگویم که تو میتوانی به من خیانت کنی بدون اینکه من اطلاع یابم، میتوانی من باشم و زن دیگری باشد، و من ندانم، تو همه چیز را میتوانی، حتی دنیا را هم میتوانی، انگار تمام توانستن برای تو تعریف شده و برای هیچ تعریف نشده، و این میشود عدالت. برای من هر چیز باشد میشود زنجیر و ناهنجار و نکن ها، نتوانستن ها.


می دانی انتهای راه این راه چیست؟ یک دفتر و چند جمله ی ابلهانه مثال همان جمله های ابلهانه که من و تو را به هم رساند، به طور ابلهانه، حالا ابلهانه دارد جدا می کند. می دانی برای آن دفتر شاید بشود آخر دنیا، پایان همه چیز، یکی زن بی پناه، بدون کار، بدون آینده، بدون تامین، پشتوانه؟ هیچ. انگار بدبختی دهانش را بیشتر باز کند و مرا در انتهای حلقش فرو کند. برای تو آن دفتر یعنی آزادی، آزاید به معنی واقعی کلمه که هر چه تا حال در خفا و دور از چشم من کردی حال عیان کنی و سرت را حتی بالاتر بگیری، افتخار کنی، بر خودت ببالی، باد در گلویت بیندازی.

میتوانی بچه هایم را از من بگیری، آنها را از دیدنم محروم کنی، تکه های تنم، قطعه های روحم را، تو همه چیز را میتوانی، اصلا ذات تو با توانستن است، تو را توانستن آفریدند و مرا نتوانستن، تمام فرق ما این است، مسیر جدایی من و تو، یک زن و مرد، حال جدا از سر و سینه و پستان و آلت و تولید مثل و هر چیز درونی، من و تو در اینها هم کمی تا زیادی شبیه هم هستیم، ولی تفاوت ما در همان هاست که گفتم، تو میتوانی من نمیتوانم.


شروع کنیم:

بگذار همین جا....

پایان کنیم

 

پی نوشت:


یک: وقتی بعد از مدتها یه وقت کوچیک دست داد و نشستم به تمیز کردن فایلهای بازیابی شده ی هاردم بعد از آخرین پاک شدن سراری هارد، چشمش به این نوشته خورد، یه نوشته ی قدیمی، نوشته ای که برای یکی از دوستام، برای کلاس گروه درمانیش نوشته بودم، خیلی سخته که یه پسر باشی و بخوای از زبون یه زن یه سری مونولوگ رو بیان کنی، یک سری خودگویی از زبان کسی و چیزی که نیستی، باید خودت رو جای اون شخص قرار بدی و از زبان اون شخص صحبتهایی رو بگی، صحبتهایی که باید مخاطبی نداشته باشه، صحبتهای خود با خود، ولی انگار مخاطبی داره، انگار یه نامه نوشته میشه، ولی همه صحبتهای خود با خوده.


دو: این نوشته هم مثل باقی زیاد قوی نیست ولی دوستش دارم، خیلی دوستش دارم، تجربه های نوشته شده ی قدیم، اینکه زمانی چه تفکراتی داشتی، چه چیزهایی نوشتی همه و همه حس خوب و گاهی بدی به آدم میده.


سه: دیگه از حالم نمیگم


چهار: فعلا هستم، مینویسم، حتی اگر دی بنویسم، پس......... تابعد

وقتی مینویسم تا بعد یعنی هستم