شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

من امروز ....... هستم



من امروز "پسرک کاری" هستم که در میدان انقلاب گوشه ای از پیاده رو را به ترازوی خود اشغال کرده بودم و از مردم را از حق مسلم شهروندی خود محروم ساخته و برادران جان بر کف شهرداری و سد معبر به بهترین نحو ممکن ترازوی مرا در جلوی رویم خورد کرده و مرا به مجازت خود رساندند.


روبروی خورده شیشه های ترازویم زانوی غم بغل کرده ام و ماتم گرفته ام که جواب چه بدهم، و مردم با دلسوزی ابلهانه مرا نظاره می کنند و آه و افسوس میکشند و میروند. من اکنون پسری هستم که مانده ام چه کنم؟ چه طور به خانه بروم.


کاش دایره ی کمک به کودکان کار در چهارراه پارک وی زودتر راه می افتاد. کاش این شهردارچی ها آنقدر پست فطرت نبودند، کاش قدری آدم بودند و حرام خور نبودند و داغ دل یک کودک کار را درک میکردند.

 


من امروز "دخترک جوانی" هستم، که به دلیل جواب رد به خواستگارم مستحق ریختن اسید روی صورتم هستم و باید چشم ها و زیباییم ازم گرفته شود زیرا به خواستگارم که جوانی برومند و زیبا و پولدار و خانواده دار است جواب رد داده و مستجب این عذاب هستم که چرا قلب رئوف جوان را شکستم. حال باید حسرت همان شانس از دست رفته را بخورم.


حال باید به زندگی تباه شده ام نگاه کنم، و چند سال دویدن در میان دادگاه برای احقاق حق مسلمم، حال بعد از چند سال میگویند قصاص کن ولی 22 میلیون تومان پول بی زبان را باید بدهی تا چشمهای آن بی شرفی را تمام زندگی مرا تباه کرد را از او بگیریم و کسی نمی فهمد که من 22 میلیون پول ندارم. تا به امروز کسی میداند چقدر خرج عمل و درمانم کردم که هیچ کدام فایده نداشت؟ وقتی میگویم میبخشم و دیه میخواهم، آماج فحش و ناسزا و تهدید قرار میگیرم. من اکنون دختری هستم که نمیدانم باقی عمر چه کنم.

 


من امروز "پیرمرد و پیرزنهایی" هستم، که بیش از 180 روز است که در حبس خانگی هستم و بر خلاف اصرار شدیدمان و درخواست های پیاپی برای اعدام در ملاعام و طلب عفو و بخشش و از آحاد ملت و جناب مقام هنوز خبری در این رابطه به دستمان نرسیده و می گویند با همان حبس خانگی مشکل ما حل است، آخر پارتی بازی تا کی؟


بیش از 180 روز است که در حبسیم و کسی یادی از ما نمی کند، تن رنجورمان را در میان دیوارهای خانه ی محاصره شده از تعداد زیادی از "سگاز" ها این سو و آن سو می کشیم و جایی نداریم برای استراحتی، رساندن لبی به چای و دیدار از خانواده و حق درمان و پزشک، همه ی اینها تنها به خاطر این بود که گفتیم "سر اومد زمستون" و گفتیم دیگر وقت پایان جهل است.

 

پی نوشت:


یک: چیزهای دیگری در ذهنم بود ولی ناخودآگاه اینها رو نوشتم، نمی دونم نظر دوستان چیه ولی اگر نظر موافقی داشته باشن، ادامش میدم، هر از چند گاهی اینطور مینویسم. وقتی برگردم سرکار، تاکسی چهار شنبه رو از نو شروع میکنم به نوشتن، دلم براش تنگ شده


دو: هر افطار قبل از بازکردن افطارم، برای تمام بچه های شب زندان دعا کردم، اونایی که هستن، اونایی که نیستن، اونایی که رفتن، همه و همه، فقط شما دم اذان آمین بگید، شاید کمی این آمین و دعای من دیر و زود بشه و وقتش با هم نخوره ولی خدا میدونه شما برای چی آمین میگید و میدونه من برای کی دعا میکنم.


سه: خوبم، خوبم، هر چند خوب نباشم.

مینویسم فعلا............... تا بعد

وقتی بنویسم فعلا یعنی هستم. پس فعلا بدرود

برای رمضان

 

پارسال برای این ماه در این پست نوشتم "ماه رمضان"

 

حال هم امسال برای این رمضان در این اَمرداد ماه می نویسم. در این 17 مرداد که نزدیک به یک هفته از رمضان امسال گذشته، و برای من این یک هفته همه اش بیدار بودن شب تا صبح و صبح دویدن دنبال کارهای بانکی و رسیدگی به وضع ماشین بودو بس. برای بیدار ماندن دیدن فیلم و سریال های دانلود شده ی قدیمی و ندیده.

امسال هم همان سال قبل است ولی سخت تر. تهدید رئیس پلیس عرزشی جان بر کف به برخورد قاطع و شدید با روزه خواران، پیام نوید بخشیست ولی هنوز نمی دانم با آن زنک چادری قد 1.70 متری که قمقه ی آب را درمیان دست دستکشدارش گرفته بود  و بی توجه به خیل مردم رهگذر میدان هفت تیر آب را در میان حلقش جاری میکرد کسی برخوردی میکند؟

نمیدانم چه بلایی بر سر بچه های 14 ساله و قدری بزگ تر می آید که باید قمقه ی آب در زیر پراهن مخفی کنند و از آن کمی آب بنوشند و چون توان روزه گرفتن در این ماه و این بلندی روز را ندارند آماج کتک و برخورد قاطع برادران جان بر کف باشند؟

نمی دانم کسی با آن حاجی ماکسیما که در ماه رمضان زنان چادری رنگارنگ را سوار ماشینش می کند و در همان ماشین صیغه را جاری میکند و به خانه میبرد و دلیل روزه نگرفتن هم ضعف بنیه با 150 کیلو وزن و شکم بادکرده و قند و فشار خون و اوره ی طبیعی و سالم تر از من و توی جووان، ضعف بنیه و مرضی نداشته را دلیل بر روزه خواری میگیرد و خانم های رنگارنگ را با ماکسیما در شهر میچرخاند و جولان میدهد و صیغه پشت صیغه، کسی با او برخورد میکند؟

نمیدانم چه بلایی برای آن پسرکی که با دوستش در خیابان ولی عصر قدم میزد و برای دوستش آب خرید و خودش نخورد چون روزه بود، کسی که اگر نگاه کنی به قیافه اش، هیچ امیدی به دیندار بودنش در چشم عرزشی ها نیست و باید نیست و نابود شود ولی روزه بود و آب نخورد ویا اگر نبود حرمت چند همشهری روزه دار را نگاه داشت که هر کدام باشد شرفش را غبطه میخورم، نمی دانم چه بر سر این دو می آید؟

نمی دانم چه بر سر آن خانم نیمه مسنی، خوش پوش که در خیابان در این گرما مجبور به استفاده از اسپری آسمش می شود، می آید آیا بازهم مثل سال پیش مورد حمله خواهران عرزشی جان بر کف قرار میگیرد، خواهرانی که همان موقع در گوشه ی دیگر خیابان با آن خانوم 1.70 متری داشتند دل میدادند و قلوه میگرفتند.

نمی دانم سر سفره ی عده ای چیست و سر سفره ی عده ای چه چیزی نیست، نمی دانم کسی که به هیچ اعتقاد ندارد و بیمار گونه روزه خواری میکند و آن کس به هیچ اعتقاد ندارد ولی حرمت و شرف را نگاه میدارد، آن کس ادعا میکند به اعتقاد، و علناً روزه خواری میکند، و آن کس اعتقاد دارد و در خفا قرص و داروی مورد نیازش را مصرف می کند و در خفا تشنگیش را فرو می نشاند که جز خدایش کسی نبیند و بر نامه اش ننویسند که مریضی تاب همه چیز را از او گرفته

این رمضان قدری با رمضان های پیش فرق دارد، طولانی تر است، گرم تر است و سخت تر است.

تنهایی هایش بیشتر است و دردهایش بسیار بیشتر، دوستانش صمیممی اش بیشتر است و دعاهای افطار من و برای من بیشتر است.

با اینهمه من هنوز نمی دانم امسال چه می شود.....

من نمی دانم.....

 

پی نوشت:

یک: روحیه نیمه متعادلی دارم، اکثرا خراب و خسته ولی هنوز زنده،

دو: برای همه دوستان دعا میکنم، همه ی دوستان مال هر نقطه ی ایران، بعد از اذان تو دلشون بگن آمین، چون توی یه گوشه، یک دیوانه سر سفره ی افطار بعد از تمام شدن اذان وقتی منتظره نماز خونه تموم بشه و بتونه یه چیزی بخوره و بیست دیقه ای باید صبر کنه برای تمام دوستان وبلاگیش دعا میکنه، دعا میکنه که به دعای دلشون برسن، به آرزوی دلشون برسن، برام دعا کنید، اگر نکردید و یادتون رفت آمین رو بگید چون من دعا می کنم، اگر شماره تماس همتونو داشتم دونه به دونه بهتون پیام میدادم که بگید آمین. ولی همین جا ازتون میخوام بگید آمین مطکئن باشید بعد از اذان قبل از اینکه چیزی بخورم اول دعاتون میکنم.

سه: سه روز دیگه تولد کسیه که بهش قول دادم امسال براش دیوانه شمس رو بخرم ولی خدارو شکر که لازم نیست بخرم. دیوان پدر رو برای خودم میخونم و لذتش رو خودم تنهایی میبرم. برای اونم یکی دیگه میخره، به طلب فراموشی 3 روز تولدم.

چهار: خیلی خسته ام. این یک هفته سپری شده از رمضون به دلیل اینکه صبحها یا باید به بانک برای رسیدگی به کارهای بانکی پدر یا رسیدگی به وضع ماشین برای گرفتن معاینه فنی رسیدگی میکردم نتوستم شبها بخوابم. خستگی زیادی رو متحمل شدم، حسابی داغون شدم، نظم خوابم به شدت به هم ریخته، اینها رو کنار تشنگی و گرمای شدید هوا بگذارید. چی از آدم میمونه؟

بعد نوشت:

میخوام یه مطلب بنویسم یه اسم "من امروز.... هستم" جای خالی هر چیزی میتونه باشه شایدم یه موضوع جدید اضافه کردم و اگر شد پست هاش رو ادامه دار توی این موضوع بنویسم. شما نظرتونو بدید بگید کدوم بهتره؟

دلم میخواست یه وبلاگ گروهی داشتم، یه وبلاگ گروهی با تمام بچه های وبلاگ که به من سر میزنن

به مملکتی نیازمندیم...

به مملکتی نیازمندم که در آن تجاوزات دسته جمعی اتفاق نیفتد، اگر اتفاق افتاد گناه به گردن بی گناهان و آنان که مورد تجاوز قرار گرفتند نیفتد و متجاوزین مبرا، اگر چنین شد نیایند بگویند تجاوزی نبوده و قصد ارشاد داشتیم و هیچ نکردیم.


به مملکتی نیازمندیم که قهرمانانش قاتل و مقتول نشوند، اگر شدند خون ریخته پایمال نشود، خبرهای مذخرف از رسانه هایش پخش نشود، خبرهای ضد و نقیض، دروغ ها و یاوه ها این خبرها نباشد.


به مملکتی نیازمندیم که ورزشکارانش در طول مدت کوتاهی بر اثر سوانح نمیرند و هیچ کس نباشد ککش بگذد و کمی آنها را معرفی کند.


به مملکتی نیازمندیم که تاریخ در آن فراموش نشود، یادمان نرود که در همین ورزش در کجا بودیم و حال کجائیم و نیاییم چند احمق را بر کار بگذاریم و هیچ نفهمد و فرق پشگل های طویله ی پدریش را با افتخارات و مدال ها نداند.


به مملکتی نیازمندیم که در آن کودکان مورد شکنجه قرار نگیرند و از این شکنجه ها نمیرند و کسی نباشد که جوابگو باشد و قانون به جای حمایت از این کودکان از پدر و مادر روانیشان حمایت کند.


به مملکتی نیازمندیم که بازیگران و نویسندگان و کارگردان ودانشجویان و استادان ومتفکرانش به جای اسیر و زندانی و ممنوع التصویر و ممنوع الکار و ممنوع الخروج جایشان در دانشگاه و نشریات و سالن های سینما باشد.


به مملکتی نیازمندیم که آمارهای یک چیز نگویند و واقعیت چیز دیگر، رئسا مردم را گاو و خر و بنده نبینند و مردمش گاو و خر بنده نباشند، احمق نباشند و خود را به چندرغاز پول نفروشند.


به مملکتی نیازمندیم که دین چماغ بر سر مردمش نباشد، دین، دین باشد و هجوه و دست آویز نباشد که هر احمقی اجازه داشته باشد از آن برای خود استفاده کند و مردم را بدوشد و خر کند.


به مملکتی نیازمندیم که کسی کلیه نفروشد تا آبرویش بر باد نرود، دختری برای جای خواب تن نفروشد، کودکان سر چهاراه نباشند، میان اتوبوس ها نباشند، فروشنده نباشند.


به مملکتی نیازمندیم که قدری مو، مچ دست، لباس کوتاه مردانش از خود بی خود نکند، منحرفشان نکند، عقلشان را بر باد ندهد.


به مملکتی نیازمندیم که مردمش همه، کمی دیوانه باشند، شاد باشند، نترسند، بتوانند در هوایش نفس بکشند، هیچ از پلیسش نترسد، از هیچ چیز نترسند.


به مملکتی نیازمندیم....


دیوانه نوشت:

به میزان قابل توجهی تفکرات نهلیسمی و آنارشیستی، قدری نیکوتین و دود سیگار، عطر و طعم چای، یک نسیم روح بخش، یک بالکن یا پشت بام، یک لپ تات و اینترنت پرسرعت و بدون قطعی و پراکسی، کتابهای ممنوعه ی مجاز، موسیقی های اصیل ایرانی، اروپائی، آمریکایی نیازمندیم. چند تایش هست باقی نیست. معجون اینها آدم را به عرش میبرد، نیازی به عبادت و روزه پرهیزگاری نیست، اینها که باشد آسمانها جای توست.


پی نوشت:


یک: از تاخیر شرمندم، ذهن و جسم خسته و بیمار توانی برای نوشتن بهم نمی داد، هر دردی هست رو به مسخرگی میگیرم و باهاش میجنگم، به همین مشکلاته که زندم.


دو: امروز رفتم و یکی دیگه از خال هام رو سوزوندم، خدا بهم رحم کنه با عطشی که از خوردن قرص میکشم و سوزش جای زخم.


سه: از چهارشنبه یعنی 29 تیر کار تعطیل شد، رفت برای 12 شهریور که دانشگاه باز بشه و دوباره برگردم سر کارم.


چهار: این چند روز فقط جنگ روانی داشتم، از اینکه کسی بخواد برام تصمیم بگیری و بهم توهین کنه و فکر کنه جوابش رو نمیدم متنفرم.


پنج: مثل همیشه بدرود تا بعد

وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم، می نویسم، دیوانه می مانم