شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

برای گرمسار

 

چهارشنبه 15 تیر به جای ماموریت بندرعباس راهی گرمسار... 

امتحانات مجازی دانشگاه...

 

صبح ساعت هفت دانشگاه... هشت حرکت با یک تاکسی و دو نفر همسفر دیگر... تاکسی دربستی دانشگاه

 

تمام طول مسیر از چهارراه کالج، خیابان شاپور، شوش، شهیدرجائی، اتوبان بعث، سه راه افسریه، گردنه ی تنباکوئی، جاده امام رضا تا 25 کیلومتری خود گرمسار همه را در خواب بودم. یک خواب راحت و بی دغدغه از بی خوابی های شبانه متعدد و متوالی.

 

مسیر راست جاده کمی سرسبز، آباد، روستا، بقایای روستاهای متروک، خانه های کاه گلی، درخت های جور واجور، درخت های انگور، آفتاب گردان، زمین های گندم، صیفی، ماشین ها، تریلی ها، هوای ابری، گرم، داغ، باد گرم...

 

نزدیک شهر بعد از همه اینها، بعد از شهرک های صنعتی، شهرهای کوچک به وجود آمده، معدن و کارخانه های گچ، ورودی شهر، شروع ساختمان های نیمه ساز، هر کدام در یک مرحله، کوچگ بزرگ، چند طبقه، با فاصله های کم و زیاد، قد علم کرده میان یک زمین خالی....

 

نزدیک دانشگاه واحد گرمسار، روی یک کامیون، کامیونی که اتاق عقبش یک اتاق چوبی بود، مارک کامیون یادم نیست ولی اتاقش یادم است، یک اتاق سفید چوبی و با رنگ کاری و تزئینات مخصوص کامیونی ها، روی در سمت راست اتاق عقبش نوشته بود: "خدا" کمی این ورتر روی همان در نوشته بود: "خدا کنه که خوابم نبره" و روی در سمت چپ نوشته بود: "بوغ نزن راننده خوابه" و کمی آن سو تر نوشته بود: "فقط"....

 

کمی زود رسیدیم. هر 3 مسافر این تاکسی نارنجی امتحان داشتیم. آن 2 معماری و عمران بودند، جفتشان دانشجوی دوره دکترا و من امتحان کامپیوتر از افرادی همه به جرات از من بزرگ تر بودند و من سوادم کمتر از آنها بود، من کاردانی آنها دوره فوق لیسانس.

 

هوا گرم بود، برق سالن قطع شد، اضظراب و دلهره بچه ها، زمان کم، سختی امتحان، سئوالات ممتد و بی وقفه، راه رفتن میان آنها و جواب دادن به سئوالات تا آنجا که می توانستم و خوانده بودم، چشم پوشی از تقلب های مکرر و تعویض برگه ها، حتی گاهی رساندن جواب به آنها. همه اینها را تا 2 ساعت تحمل کردم. التماس همه برای وقت و اجازه برای نگاه کردن به برگه های دیگران، همه دلم را آتش را میزد ولی هیچ کاری از من ساخته نبود.

 

امتحان تمام شد، با تمام مشکلات، با تمام تظلم ها و اصرارها، با گریه ی آن دختر، تابم داشت تمام میشد، مانده بودم چرا باید یک امتحان را این چنین سخت طراحی کنند.

 

برگه ها را جمع کردم و شمردم و داخل یک پوشه، داخل کیف، نیم ساعت صبر برای اینکه یکی از دوستان همراهم به کار معمار و کارگری که داشتند دانشگاه را آماده میکردند نظارت کنند. نیم ساعت بعد از امتحان بعد از کشیدن یک سیگار در آن هوای گرم و کمی شرجی با 2 همسفر راهی تهران شدیم. یکی از همسفرها تغییر کرده بود. مسئول واحد گرمسار دانشگاه. آن همسفر دیگر تا بعد از ظهر در گرمسار کار داشت و با ما نیامد. سوار شدیم و راه افتادیم. کمی حرف زدیم، خوش و بش، از امتحان و از خودم پرسیدند و جواب دادم. آنها شروع کردند به صحبت. همسن و سال بودند و حرف هم را بیشتر میفهمیدند و من در سکوت خودم فرو رفتم. چشم دوختم به تمام مسیر جاده ی بی پایان، جاده ای خشک تر از جاده ی مسیر آمدنم. این ور جاده و آن ورش باهم قابل قیاس نیست، این طرف مسیر خشک تر، شهرک های صنعتی بیشتر، فروشنده ها بیشتر، طالبی، خربزه، هندوانه، بادمجان، هر چیز برای فروش، هر چیز مربوط به صیفی جات. جای جای مسیر جاده میان تمام شهرکها و روستاها، هر جا با تیرکهای چوبی و میله های آهنی یک مغازه سرپاشده و  داخلش محصولات زمینشان را میفروشند.

 

میان جاده یک دخترک تنها، زیبا، همسن، همقد خودم، با موهایی سیاه تر از شب، بلند، بلند بلند، تا نوک پا، یک آشنای قدیمی، همزادم، کسی که همیشه برایم خبرهای بد آورد، بودنش آرامش، ولی حضورش نوید خبرهای بد، سبک بال مسیر جاده را همسان با سرعت ماشین می­آمد. موهایش تنها از قسمت پائین پایش آرام تکان میخورد...

 

پی نوشت:

 

یک: هنوز پیشم نیامده، هنوز منتظر تا پیشم بیاید، شاید نیاید، شاید بیاید، تنها، بودنش پیشم برایم آرامش بخش است، وقتی با بخشی از وجود خودت باشی، آرامش را به طور کامل حس میکنی.

 

دو: من دیوانه نیستم، دچار توهم نیستم، به خیلی چیزها بی اعتقادم ولی وقتی از او مینویسم چون او را میبینم و حسش میکنم و درکش میکنم، با هم حرف نمیزنیم. لب باز نمیکنیم، تنها میان مغزمان به هر چه فکر کنیم، هر دو حس می کنیم، برا همین است که می گویم او همزاد من است. 

سه: حال روحی نیمه مساعدی دارم. ولی هنوز زنده ام، مینویسم، فکر می کنم، پس تا بعد............

وقتی بنویسم تا بعد............. یعنی هستم 

آهنگ نوشت:

تا قبل از دیدنش در جاده ذهنم تنها درگیر جاده و جمله ی پشت کامیون بود. هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد خواننده اش چه کسی بود؟ تا صبح امروز که از همکارم پرسیدم و یادم آمد

لینک دانلود - خدا کنه خوابم نبره

 

متن ترانه:

دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
می خوام که دل به دریا بزنم
به سینه حرفو یک جا بزنم
چرا کسی نمیگه به من
عشق و امیدم به کجا رفته ه ه
شبا اگه تنها بمونم
با غصه ها تو دنیا بمونم
به کی آخه می تونه بگه
که پشیمونه که چرا رفته
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
متن ترانه و آهنگ از سایت ایران ترانه
خدا کنه که خوابم نبره

 

چهار تصور از

 

تصویر یک: شب – خارجی – میدان انقلاب

گوشه ای از این میدان مرد نابینایی با یک عصای چوبی ایستاده. چاق، با لباسهای نه چندان مناسب، کثیف، از همه مهمتر نابینا. جلویش یک ترازو قرار داده. کارش کشیدن وزن است با همان چشمان نابینا. پول های وزن کشی را با همین چشمان نابینا میگرد. تا نزدیکهای سر شب در همان گوشه ی میدان باقی است. نزدیک های حرکت آخرین متروی انقلاب به سمت مترو میرود، بلیط میخرد، پول هایش با مسئول باجه عوش میکند و جای همه آنها 200 تومانی میگیرد. اگر پول دیگری مثل 100 تومانی بگیرد آن را در جیب دیگر میگذارد. روال همیشگیش این است. یک جور حرکت رباط گونه و از پیش نوشته شده، انگار دیگر این حرکت و نوع رفتار در او نهادینه شده است.

 

تصویر دوم: شب – خارجی – پیاده روی خیابان ولی عصر (نزدیک به چهار راه ولی عصر)

گوشه ای از یک پیاده رو، نزدیک دیوار یک در آهنی بزرگ، پسرکی جلوی یک ترازو تکیه به دیوار نشسته است. پاهارا در شکم جمع کرده و با جمانش که همیشه اشک بار است و قیافه اش بغض آلود به مردم التماس میکند که از ترازو استفاده کنند و وزن خو را بکشند. در سرما و گرما آنجا بوده یعنی من نزدیک به 8 ماه است که او را می بینم. همیشه گریه م میکند. یعنی یک طورهایی نقش بازی میکند. با گریه ها و ادای گریه اش تنها دلسوزی را میخرد.

 

تصویر سوم: شب – خارجی – اتوبوس خط (راه آهن - متروی شهرری)

یه ادم عحیب توی آخرین اتوبوسی که من باهاش شبها برمیگردم خونه همیشه هست. همیشه با لباس های نیمه کثیف. یه پیراهن مثلاً سفید، شلوار لی مشکی، کتونی سه خط، کلاه نقابی، همیشه هم چند کیسه پر از لیوان، ظروف آب معدنی و نوشابه توی کیسش پیدا میشه. هیچ کدوم از این ها رو هم فشرده نکرده و حجم زیادی از این زباله ها رو هر روز وارد اتوبوس میکنه. گاهی پولهاشو میشماره گاهی از یه کیسه میوه های خیس که معلومه تازیه شسته بیرون میاره و میخوره و هسته ها رو یا در داخل  اتوبوس و یا به بیرون پرتاب میکنه. همیشه بوی بدی میده و کسی در نزدیکیش نمی ایسته.

 

تصویر چهار: عصر - خارجی - یکی از فروشگاه های زنجیره ای

در خبرها آمد که زنی برای به دست اوردن پول و تامین خرج خانواده و سیر کردن شکم خودش و دخترش دست به دزدی ۲ بسته گوشت از یکی فروشگاه های زنجیره زده. نگهبان متوجه و زن را بازداشت و به پلیس اطلاع میدهند. پلیس زن را دستگیر و با قرار قانونی راهی زندان می شود. دیگر از سرنوشت زن در جراید و خبرگزاری ها چیزی مشاهده نشد. اصلا کسی نگفت وقتی کشور ایران آنقدر فقیر است اینکه کمیته امداد بیاید در افغانستان،پاکستان،لیبی،لبنان خانواده هایی را تحت پوشش خود بگیرد برای چیست؟ چرا باید پولی که حق ایران است به شکم یک مشت متجاوز ریخته شود. یادمان نرود اینها با کشورمان چه کردند. پس لیاقت هیچ کمکی را ندارند. انسانیت و دین هم برود به سطح زباله ی تاریخ. 

پی نوشت:

 

یک: آنقدر از این تصویرها دیده ام و دیده ایم که دیگر نمی دانیم با آنها چطور برخورد کنیم. برایشان دلسوزی کنیم یا برای حماقت خودمان دلسوزی کنیم. خیلی از این افراد تنها برای جذب دلسوزی و پول خود را به این شکل در می آورند. این یعنی سوءاستفاده و تجاوز

 

دو: وقتی مردم کشور خودمان محتاجند و در فقر زندگی میکنند، کارهای احمقانه، دزدی، چپاول ثروت ملی به اسم دین و صد کوفت دیگر توسط دینمداران و اسلام گرایان، واقعا جای تامل دارد.

 

سوم: وقتی اینها را می نویسم، اعصابم خرد و خمیر است. نمی توانم نبینم و نمی توانم ننویسم.

 

چهار: خبرهای خوب این است که دیگر دولت پول یارانه ها را مردم نمی دهد، یعنی بعد از ماه رمضان، یعنی تنها مدتی بعد از شروع موج گرانی دوم، حال میخواهم ببینم کمر مردم راست میشود، باز هم شعار دولت عدالت محور و مهرورز را سر میدهند، یا هنوز خریتشان پابرجاست و مغز درون کله شان وجود دارد؟ 

 

بازهم مینویسم تابعد و وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم، مینویسم، فکر میکنم

پس تا بعد......

و لعنت به همه ی این بعد ها

مرخصی برای یک دوست

 

میحواستم چیز دیگری بنویسم ولی این مسئله برای مهم تر بود. پستی که قرار بود چند روز بعد نوشته شود را بعدا هم میشود نوشت. 

امروز در خلال آیتم هایی در گوگل ریدر توسط دوستان به اشتراک گذاشته می شود خبری شنیدم که هم دلم را شاد کرد هم غمگینم کرد. قبلا مقاله ی (لبخند ستیزان) را از ایشان در همین جا برایتان گذاشته بودم. 

خبر خوش این بود که محمدجواد مظفر به مرخصی چند روزه آمده و خبر بد دلیل آمدن بود. دلیل آمدن مرخصی دکتر مظفر فوت مادرهمسر ایشان است. چه چیزی از این بدتر برای یک مرد که در زندان شاهد مرگ یک دوست (هدی صابر و هاله سحابی) باشد و برای اعتراض شهادتنامه ی شهادت این دوست را امضا کند و در میان 12 تن اعتصابیون باشد و حال برای فوت مادر همسرش از زندان خارج شود. 

نمی دام او که در قبل از انقلاب فعال سیاسی دانشجویی بود و این انقلاب هر چند کم به قلم و عمل ایشان مدیون است و وزارت ارشاد دوران خاتمی نیز به ایشان مدیون است و نشر کتاب این مملکت به خاطر چاپ کتابهای ارزشمند ایشان چه به قلم خود ایشان چه به قلم دیگران در انتشارات کویر مدیون ایشان است، حال چرا با این بزرگ مرد این گونه رفتار میشود. هیچ کس عمق 62 روز سلول انفرادی تنگ را درک نمیکند مگر کسی که خود در آنجا بوده باشد، هیچ کس معنای حبس تعزیری را نمیشناسد مگر کسی که این حبس را در بند سیاسیون زندان اوین گذرانده باشد. 

وقتی که باایشان صحبت میکنی دلت باز میشود، احترام ویژه ای به تو می گذارد هرچند سنت از او خیلی پائین تر باشد، یعنی جای بچه ی او باشی. 

زمانی که نحوه ی مصادره پاسپورت ایشان را در فرودگاه شنیدم و دیدم کسی جوابگو نیست و کسی نمیداند چه کسی پاسپورت را با چه حکمی و چه دستوری مصادره کرده و حال وقتی به آن نهاد میروی کسی نیست که بگوید خرت به چند؟ واقعا میگویم خاک بر سر این نظام و مملکت و این مرد را این چنین می آزارد. وقتی نام او را در میان شهادتنامه ی شهادت هدی صابر دیدم، وقتی اسمش را در میان جمع دوازده نفری اعتصابیون دیدم او برایم بیش از پیش بزرگ شد.

دلم گرفته. نمی توانتم ببینم، بنویسم، تصاویر مانیتور جلوی چشمم میرقصد، تار می شود. باید زمانی را پیدا کنم و تا برای بار مجدد به دیدارش بروم، شاید صحبت با او کمی دلم را سبک کند.

برای آزادی این مرد باید تا بهار سال دیگر صبر کنم.

 

پی نوشت:

یک: لینک مقاله ی لبخند ستیزان

دو: عمادالدین باقی که در این چند روز اخیر آزاد شده او نیز از همین دوستان بود که هم شهادتنامه را امضا کرد و هم از صف دروازده نفری اعتصابیون بود

سه: حال اول تیرمان بد خراب شد.

چهار: شاید اینبار اجازه بگیرم و کل کتاب لبخند ستیزان را ذره ذره تایپ کنم و در اینترنت بگذارم

وقایع هفته اخیر

 

درود

 بازم اومدم که فقط غر بزنم.

اول: بگم که در سیستم تست پزشکی مترو بنده به دلیل انحراف شدید مهره های کمر در ناحیه اتصال به لگن، رد صلاحیت شده و دیگه از تیم راهبری خارج شده ام. وقتی چهارشنبه این خبر رو از دکتر ارتوپد شنیدم انگار برام مهم نبود. حالا دلیلش به قول دکتر مادرزادی بوده، یا به دلیل افتادن در پله و شکستن پای راست و دست چپ و زیر ابروی چپ بوده (این 3 شکستگی در یک زمان رخ داده مال 3 زمان نیست) یا به دلیل کار کشیدن بیش از حد توانم از خودم بوده؟ چه فرقی داره؟ وقتی شنبه پرونده را بردم طب کار مترو خانم مسئول نبود خانم دیگر گفتند به احتمال زیاد ردید، ولی صبر کنید از دکتر بپرسم، از دکتر پرسیدند دکتر انگار ارجاع دادند به پزشک دیگر و جواب افتاد به یک شنبه و یک شنبه بالاخره تائیدیه رد صلاحیت اینجانب صادر شد، راحت شدم بخشی از استرسهام از بین رفت. آخییییییی

 

دوم: دخترم داره میره. هییییییی.دخترم؟ مگه من دخترم داشتم؟ ینیییی بهم نیم یاد دختر داشته باشم؟

آره من یه دختر داشتم که خیلی دوسش میداشتم. الان داره میره. میل زده بود که دارم میرم. پذیرش گرفتم که برم.

آشنایی من و دخترم توی یکی از وبلاگای قدیمیم مربوط به چند سال پیشه. دختر خیلی خوبی بود. رفتم تو مخش که بره کامپیوتر بخونه، آخرم رفت. دخترم بابا نداشت، وقتی بچه بود باباش فوت شده بود و مادرش به کمک خانواده همسر مرحومش این دختر رو بزرگ کرد. تک دختر بود و یکی یک دونه. من اول براش یه دوست بودم ولی یه بار از دهنم پرید بهش گفتم دخترم دیگه شد دخترم. الان که بیشتر از یه هفتس میدونم داره میره خیلی غمگینم، آخه دلبستگی بهش داشتم با اینکه مدتها بود که باهام در تماس نبود، نمی اومد وب و ای میل هام رو جواب نمیداد ولی بازم خیلی دوستش داشتم.الانم که داره میره احساس کسی رو دارم که دخترش داره ترکش میکنه. زندگی ما هم همینه دیگه.

 

سوم: چند روز پیش با یکی از دوستان عرزشی در حال بحث بودیم. متاسفانه آدمی هستم که زیاد بحث میکنم، ولی نسبت به گذشته خیلی کمتر بحث میکنم، تو بحث اگر توهینی بهم بشه توهین رو بی جواب نمیزارم حتی اگر کار به فحش و ناسزا بکشه میگم. کمم نمی یارم، بالاخره بچه پائین شهر بودن برای آدم یک سری مزیت هایی به همراه داره. اینکه جامعه رو بهتر از خیلی ها درک میکنی، اینکه بتونی توی خیابانهای مرکزی شهر ساعت ها راه بری، سیگار، باران، چای های خیابانی همه و همه مزیت های بچه های پائین، طبع شعر و نویسندگی، انگار این بچه همه در میان مشکلاتشان شکل میگیرند و زنده میشوند و میمیرند و این چرخه بی انتها.

با دوست عرزشی در حال بحث بودیم ابتدا بحث بین من و یکی از دوستان دیگرم بود که در خارج زندگی میکرد، یعنی از نسل دهه شصتی بود و رفت، طاقت این لجنزار را نداشت و رفت، چندین سالی است که در استرالیا زندگی میکند، برای خودش در کامپیوتر نابغه ای بود ولی دوام این سرزمین را نداشت و رفت. من و او در حال بحث بودیم بر سر خبرهای این چندین روز، سر تیتر مهمترین خبرها هم تجاوزات گروهی به مردم و زنان در همین سرزمین اسلامی، توسط به اصطلاح اشرار، که البته پشت پرده خبرهای دیگری نیز همیشه هست. دوست عرزشی وقتی دید من و دوست مشترک خارجی هر دو در چت هستیم خواست به ما بپیوندد این آدم شخصیت عجیبی دارد، سادیسم مطلق دارد، همیشه توهین و ناسزایش به راه و هر جا کم می آورد از این حربه استفاده میکند، یعنی تقریبا همیشه اوقات، میدانست وقتی من و او باشیم همیشه در چه مورد حرف میزنیم، پس می دانست میتواند بازهم اعصاب هر دو را به هم بریزد و در خفا از این حماقت هایش به انزال برسد، دروغ نمیگم، انگار همیشه حس شهوت خراب کردن مردم و ارضاء این حس او را زنده نگه میداشت. طبق معمول همیشه اراجیفی که مسئولان به خورد مردم داده بودند و گناه را بر سر قربانی میکوفتند و جانی را مبرا می­کردند تنها سلاح او بود، و زنان بیچاره را میکوبید که اگر حجاب این بود و آن بود چه میشد و این اتفاق نمی افتاد، خون من و دوستم را به جوش آورد، وقتی دیدم دارد به آن زنان بیچاره توهین میکند تنها چیزی که بر دهانم آمد به او گفتم، همیشه وقتی در اوج عصبانیت باشم و بخواهم جواب توهین های ناموسی کسی را بدهم اولین تصویر بدترین چیزی است که میگویم، نمی دانم از کجا حرف آمد و گفتم که اگر مادر محترمه هم حجابشان سفت و قرص و محکم بود ثمره اش تو نیمشدی.....

از یکی از دوستان شنیدم که فردای همان شب بحث دوست عرزشی را به بیمارستان برده اند، خودکشی کرده، انگار بازهم تیکه ام به بدجایی اشاره داشته و از شانس ما بازهم درست بوده. از خودم نه راضی هستم نه خشمگین، همیشه میدانم تقاص تمام گناهانم را پس میدهم حال چه این دنیا چه دردنیای دیگر اگر وجود داشته باشد. ولی گناه خیلی از این حرفهایم را پس نخواهم داد چون سنگینی حرفی در مقابل سنگینی حرفی دیگر بود.

 

چهارم: از صبح که سرکار آمدم ذهنم درگیر یک مساله هست و آنهم این است که دیدن خواب گاوی که 3 ساعت مداوم دنبالت میکند و نمیگذارد بخوابی چیست؟ در اینترنت هرچه سرچ کردم چیزی پیدا نشد. فکر کنم باید دست به دامن، جنگیر و فالگیر و فالبین و آینه بین و معبر و واعظ و منبری و دعای باطل سحر و این چیزها شوم،

پی نوشت:

یک: فعلا اوضاع روحی مناسب نیست ولی بهش عادت دارم، حوصله ی ..س ناله های الکی را هم ندارم، پس حالم به راه است.

دو: خواب مشاهده شده خواب یکی از دوستان بود که صبح با خماری و اعصاب خمیر بیش از حد برایم تعریف کرد و خواست بداند تعبیرش چیست؟ ما که چیزی پیدا نکردیم.

دوستان اگر کسی یک بچه کرگدن برای فروش دارد به من بگوید خریدارم. نمیدانید چقدر دلم هوای داشتن یک کرگدن را دارد. این حس از وقتی که کتاب شل سیلوراستاین را خواندم در من بیشتر زنده شده.

اگر کرگدن سراغ ندارند دعایی که بتوان مادر خانه را راضی کرد که یک جفت همستر بخریم و جای کرگدن نگهداری کنیم به من ارائه کند

سه: اگر این پست سرشار از بی ادبی و توهین بود شرمنده ولی واقعیت این جامعه نکبت بار چیزی بیشتر برای ما نگذاشته، گاهی میگویم حجرف گاندی که میگفت: "اگر دشمن به صورت تو سیلی زد طرف دیگر را نیز بیاور تا یک سیلی دیگر بزند" احمقانه است، یعنی بیشتر اوقا میگویم احمقانه است، جواب سیلی مطمئنا بوسیدن دست نیست، جواب ناسزا هم لبخند نیست، اگر دیدی طرفت وقتی لبخند زدی برآشفته تر شد و بیشتر به ناسزا بیشتری رو آورد بد نیست برای ارضاء حس سادیسممان کمی لبخند بزنیم و با این کار او را حرص دهیم، ولی به نظر من توهین هایی که در آرامش گفته شود و تا انتهای استخوان آدم را بسوزاند برای این آدمها بهتر است.

چهار: چرا کسی به جز چند دوست کسی بهم روز مرد رو تبریک نگفت؟

پنج: دیوانگی من پایان ندارد، نوشتن هایم هم، مینویسم، پس فعلا ...

 

وقتی مینویسم تا بعد، فعلا........... یعنی هستم و لعنمت به همه این بعدها

 

میدونم کلا تعطیل شدم ولی خوب دیگه آدم دیوونه مثل منم کم پیدا میشه