شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

نقدی بر تلخی یک قهوه...

درود فراوان بر دوستان عزیز

چند روزی نبودم. بازم رفته بودم همدان برای کارای دانشگاه و خونم. از همه ی دوستان عذرخواهی می کنم که نتونستم بیام مطالبشون رو بخونم.

در پی انتشار مقاله ی "لبخند ستیزان" دوستانی به اشتباه این مطلب رو به من نسبت دادن. باید ارض کنم که این مطلب به قلم "دکتر محمد جواد مفظر" نوشته شده و من تنها با اجازه ی ایشان این مطلب رو در وبلاگ آوردم. همان طور که در ابتدای مطلب نوشته بودم.

مطلب دوم اینکه من 3 شنبه شب به تهران رسیدم. یکی از دوستای عزیزم به اسم "تنها" نمی دونم برای چه با من قهر کرده. تلفن ها و SMS هام رو جواب نمیده یا رد تماس میکنه. دلیلی که برای قهر نوشته اصلا قابل قبول نیست. نمی دونم چه سرنوشت شومیه که من دارم، چرا همه با من اینطور میکنن. همه دلمو می شکنن و قلبم و احساسم رو لگد مال می کنن. دیگه عادت کردم ولی باز نمی تونم به خودم بقوبولنم که اینها عادیه و از بی مهری و بی وفایی انسانها بر می خیزه. امروز یعنی 4 شنبه خیلی سعی کردم با تنها تماس بگیرم ولی جوابمو نداد. فقط SMS داد اگر یه بار دیگه تماس بگیرم باهام رفتار بدی داره. منم طبق معمول می گم به درک. منم خدایی دارم.

 

می خواستم یه نقد برای مجموعه قهوه تلخ بنویسم. یعنی نوشتم ولی3 شنبه شب نتونستم وبلاگ رو آپ کنم و مطلبی که نوشته بودم پاک شد. حالا سعی میکنم از اول بنویسم. با اینکه کار نقد کار سختیه و من اصلا نقاد نیستم.

مدتی است که مجموعه جدید مهران مدیری با نام قهوه تلخ مهمان خانه های مردم است این بار نه از رسانه ملی و تلویزیون جمهوری اسلامی بلکه از طریق فروشگاههای رسانه های تصویری، ویدئو کلوپ ها، بقالی ها، داروخانه ها، اینترنت و... قابل دسترس هموطنان عزیز است.

این بار صداوسیمای جمهوری اسلامی رقبتی به پخش این سریال جالب و دوست داشتنی نشان نداده و حتی در مقابلش جبهه گیری کرده. مدیر مدبر و کاردان و عالِم و دانای عزیز یعنی جناب زرقامیان طبق افاضات خود فرموده که این سریال هیچ ربطی به صدا و سیما و من ندارد و وزارت ارشاد مجوز پخش آن را داده و این مجموعه از آن کانال پخش شده. حال بیا بگو مگر گفته اند تو این سریال را پخش کردی و از روی منت و لطف و کرامت جناب عالی مردم ساعاتی چند پای این سریال می نشینند و به تکیه ها و شوخی ها و حرفها و اداهای این سریال می خندند. در اینجاست که باید گفت: "هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است".

حال به نحوه ی پخش سریال مخصوصاً بخش سوم کاری نداریم که با عزاداری و شهادت امام جعفر صادق با فاصله ی دو روز مقارن شده و افراد نگون بختی که این مجموعه را دریافت و مبادرت به فروش آن کردند تمام مجموعه توبیخ و جریمه های مالی سنگینی برای آنها بریده شد.

حال بیا و بگو لبخند ستیزان کیستند که از چند روز قبل به اسقبال یک عزا می روند و شادی مردم را تلخ میکنند و زمانی که به ولادت این امام برسد اصلا یاد کسی نیست، ولی شهادت آن امام همیشه پر رنگ تر است. مانند دیگر عزاداری ها و مراسم مرثیه.

اینبار مهران مدیری تاریخ مزلف و کثیف و فاسد ما را به تصویر کشیده و آنرا با نگاهی طنز بیان می کند. ما همیشه می خندیم و نمی فهمیم که او چه میگوید. نمی دانیم به چه اشخاصی می پرد و آنها را مزحکه می کند و به سخره می گیرد.سرتاسر این مجموعه تا حال که پخش شده نکات ریزی دارد که باید بیان کرد.

در بخش اول چیز زیادی برای بیان نبود. شروع مجموعه بود و تا بیاید و جا بیفتد طول می کشید.

در بخش دوم زمانی که می خواهند سیامک انصاری را اعدام کنند کنایه ی ریزی به فیلم تاریخی "کمال الملک" زده می شود. مراسم اعدام تقریبا همان حالت اعدام فیلم کمال الملک را دارد. سکانس اعدام پیرمرد ترکمن. جرم ها یکی نیستند ولی در زمان اعدام دوم یکی از جرایم همان جرم دزدیدن طلا و جواهرات است.

لباس زنان دربار بر خلاف دوره ای که بیان می شود یعنی دوران زندیه بیشتر برای دوران قاجار آنهم زمان ناصرالدین شاه قاجار است. لباس هایی که شاه در فرنگ بر تن رقاصان باله ی فرنگی دید و عاشق آنها شد و آنها را ابتدا برای سوگلی ها بعد برای زنان دیگرش و شاهزاده خانمها و در نهایت برای تمام زنان دربار آورد. ولی لباس مردان تقریبا همان لباس های دوران زندیه است. لباس سربازان و محافظان بیشتر به لباس سربازان انگلیسی و فرانسوی شباهت دارد. نظمیه هم که برای دوران قاجار است ولی سر از دربار جهانگیر شاه دولو در آورده.

اسم های درباریان هم جالب است. بیخودی الملک دیلمی، اعتماد الدوله، دایی اقبال، نسترا خان داموس الملک، فرنچ السلطنه و... هر کدام به مقتضای کار خود در دربار اسمی مناسب دارند حتی تیپ و قیافه آنها هم بسیار بیانگر وظیفه ی آنهاست. می توان برای آنها در تاریخ شخصیت های قرینه ای پیدا کرد. دایی اقبال یکی از نخست وزیران خاندان پهلوی است که همیشه می گفت خانه زادم یعنی همان جمله ای که دایی اقبال می گوید. نسترا خان همان نستراداموس پیشگوی معروف صاحب کتاب پیشگویی با جام بلورین است که پسرش نیز همین شغل پدر را داشت و حتی انفجار برج های دوقلوی تجاری آمریکا در 11 سپتامبر را نیز پیش بینی کرده بود. بر خلاف نسترا خان سریال که همیشه غلط پیش گویی می کند.

مترجم دربار جناب فرنچ السلطنه که زبان تمام سفرا و فرستادگان دول فرنگ و مستعمرات است و جای آنها سخن می گوید و آنها هیچ نمی گویند. تیپی فرنگی و ظاهری تحصیل کرده و روشنفکرانه دارد ولی اخلاق و خلق و خو و منشش مانند دیگر درباریان است.

صحبت از سم و مسموم کردن امری رایج در دربار است. تمام نوکرها و آشپرها خودشان سم را در غذا می ریزند. دایی خودش سم را خرید می کند و همه ی دربار، ترس از مسموم شدن و سوء قصد به جان اعلاء حضرت را دارند و جان پیش مرگان با یک بازی احمقانه گرفته می شود. و هیچ کس ککش هم نمی گزد. همه آن را امری طبیعی می دانند تنها رعیت بینوا جانش را بر این مسخره بازی درباری می گذارد.

اشاره به قهوه نیز جای بحث دارد. چرا نام سریال را قهوه تلخ گذارده اند. قهوه ی مسموم قجری که در جاهایی به نام  قهوه ی تلخ قجری نیز گفته شده چرا با نام این سریال قرابت دارد. چرا قهوه ای که دربار قاجار برای کشتن افراد از آن سود می جست باید نام این سریال باشد. اینکه قهوه های مسموم به خرد کوچک و بزرگ و مخالف دربار داده می شد و در دربار جهانگیر شاه هم همیشه سم و مرگ موش و زهر مار یافت می شود نکته ریز و قابل تاملی است.

 

پی نوشت:

خوب برای امروز گیر دادن بسته. در ضمن منم نقاد نیستم فقط نکات ریزی که به چشمم اومد برای دوستان بیان کردم. حال هر کدام از دوستان نکته ی ریزی دارند برای بیان اعلام کنند تا دیگران هم با دقت بیشتری پای این سریال بشینند.

 دوستم "تنها" دلمو شکونده، خیلی از دستش عصبانیم. این حق من نیست که باهام این رفتار رو بکنه.

 

لبخند ستیزان


درود بر دوستان عزیز. طبق قولی که دادم امروز مقاله ای که هر چند از تاریخ چاپ آن مدتها می گذرد ولی هنوز هم حرفی که زده درست و منطقی.
مقاله ی لبخند ستیزان نوشته محمد جواد مظفر که با صحبت هایی که با ایشان داشتم اجازه ی انتشار مطلب رو در وبلاگ گرفتم.

و اینکه وبلاگ عبور آزاد دوباره راه اندازی شد. حتماً سری بزنید. محسن دلیل قلم زیبایی داره. البته اگر بازم فیلتر نشه.

و بالاخره مقاله ی لبخند ستیزان:


لبخند ستیزان همواره در کار محو هر آنچه که بتواند خنده بر لبان مردم بنشاند هستند. آنان دل بسته غم و دردد و رنج اند. روانشان با شادی و نشاط بیگانه است. تلاششان صرف ایجاد شرایطی می شود که عزا و ماتم را در جامعه بگسترند. خماریشان به هنگام شور و نشاط است و نشئه¬گی شان درعزاداری. با مفهوم «زندگی» بیگانه اند و از مظاهر آن بیزار. بیشتر به «مرگ» عشق می ورزند و اگر چند صباحی حرفی از «مرگ» در میان نباشد، «مرگ آفرینی» می نند، تا از خماری درآیند. چرخیدن در قبرستان را به تفریح در پارک و باغ و بوستان و نظاره گل و آب و سبزه و طبیعت ترجیح می دهند. از هر چه زیبایی است متنفرند و آن را از مظاهر شیطان می دانند

ادامه ی مقاله در ادامه ی مطلب ...

ادامه مطلب ...

دو نوزاد متولد شد


درود بر دوستان عزیز چند خبر رو اول بگم.


اول اینکه یه موضوع جدید به نام "لبخند ستیزان" که از کتابی به همین نام "لبخند ستیزان ـ تاملی بر جامعه مدنی و دشمنانش" به قلم دکتر محد جواد مظفر اضافه کردم. البته بگم که حقوق مولف و ناشر رعایت شده و با اجازه ی مسقیم خود آقای دکتر که از دوستان هستن این کار رو انجام دادم. در این کتاب دو مقاله هست که به نظر من از باقی مقالات قوی ترن، و به عنوان 2 پست اول این موضوع همین 2 مقاله رو قرار میدم.


دوم اینکه من از کاری که تازه گیرش آورده بودم اومدم بیرون. دعوام نکنید که چرا آنقدر زود اومدم بیرون ایشالا توی یه پست کامل براتون توضیح میدم.


و اینکه امروز شادم. دلیلش هم خبر تولد دو نوزاده. نوزادانی که فرزند دو تا از دوستای قدیم هستنن. دوستایی که مدتهاست ارتباطم رو باهاشون قطع کردم. یعنی از اون موقعی که بیتا رفت. یعنی چیزی حدود 5 سال. اون زمان که باهاشون آشنا شدم من یه پسر17 ـ  18 ساله بیشتر نبودم به واسطه ی آشنایی یکی از دوستام با یه شرکت کامپیوتری و به دلیل علاقم به کامپیوتر وارد اون شرکت شدم برای کارآموزی و آموزش کامپیوتر. رئیس شرکت جوونی بود که از من 4 ـ 5 سال بزرگتر بود. با پشت کار خودش این شرکت رو راه انداخته بود و چند تا از دوستای دانشگاهیشو آورده بود سر کار، توی اون جمع 2 تا دختر بودن که من از همه بیشتر دوستشون داشتم یکی بیتا بود و دیگری "سحر" که بعد ها شد همسر همین رئیس شرکتمون. اسم اون پسر "طهماسب" بود.


این دو همدیگرو از زمان دانشگاه دوست داشتن ولی خوب یه جورایی هیچ کدومشون جرآت نداشتن به هم بگن ولی کار توی شرکت علاقه ی بینشون رو زیاد تر کرده بود و بالاخره باعث شده بود که طهماسب از سحر تقاضای ازدواج کنه، ولی مشکل اصلی خانواده ها بودن که کمی مخالفت داشتن ولی بعد از کلی گرفت و گیر و شر بازی های من و صحبتام با خانوادشون بالاخره راضی شدن. الان میگید آخه بچه تو چطوری خانوادشون رو راضی کردی؟ چرا دروغ میگی؟ بجون بچم (هااااااا من که بچه ندارم!! خوب ندارم به جونش قسم میخورم. مشکلیه؟) با کلی چرت و پرت گفتن و سر هم بندی مسائل روانشناسی و غیره تونستیم اینا رو راضی کنیم. بعد از راضی شدن خانواده ها که بعد از یک سال از حضور من تو اون شرکت می گذشت مراسم عقد سریع راه افتاد (یه مدت کوتاهی قبل از لو رفتن ارتباط من و بیتا پیش خانوادش و خونده شدن صیغه محرمیت من و بیتا توسط پدرش).


شب عقد من به عنوان دوست عروس و داماد،  برادر ناتنی و ناخونی عروس توی مراسم عقد شرکت کردم. سحر برادر نداشت، تنها برادرش چند سال قبل با خانواده قطع رابطه کرده بود و رفته بود استرالیا براش فقط یه خواهر مونده بود. بله، من به عنوان برادر عروس تو مجلس دعوت بودم لازم به ذکره که مادر و پدر جفتشون بنده رو شخصاً دعوت کرده بودن. شب عقد تمام بچه های اون شرکت بودن تمام دوستامون. منم کنار بیتا شونه به شونه هم کنار عروس و داماد وایستاده بودیم.

حاج آقا شروع کرد به خوندن صیغه، بعد از خوندن بار اول و درخواست وکالت، من که با بچه ها و خواهر عروس قرار گذاشته بودم یه مقدار شر بازی درآرم بلند گفتم: "عروس رفته کد برنامشو بنویسه" مجلس مونده بود من چی دارم میگم، همه زدن زیر خنده حتی خود حاجی. حاجی برای بار دوم اعلام کرد و وکالت خواست، گفتم: "عروس رفته برنامشو کامپایل کنه" اونایی که فهمیدن چی گفتن به حرفم خندیدن اونایی هم که نفهمیدن به خنده ی دیگران. بار سوم خونده شد و حاجی وکالت خواست. همه گفتیم سحر بله رو میگه ولی نه!!، داشت بروبر منو نگاه می کرد. گفتم: "چیه، چی می خوای؟ بله رو بگو خیال جمع رو راحت کن" گفت: " خواستم ببینم مارو نفرستی دنبال دیباگ برنامه؟" گفتم: "خیالت راحت آبجی خودم میزونش می کنم شما بله رو بگو". سحر گفت: "با اجازه ی پدر و مادرم، پدر و مادر طهماسب، بزرگای جمع، این امید چشم دریده، بله" وکالت طهماسبم گرفته شد و اونا به عقد هم دراومدن. من یواشکی در گوش طهماسب گفتم پاشو دست پدرت و پدر سحر رو ببوس، بزار بفهمن هنوز اونا رو بزرگتون حساب می کنید و اجازشون براتون اهمیت داره.


اون موقع از حقوق شرکت با اینکه کم بود و بیشتر لطف طمهاسب با دلیل اینکه با اینکه کار زیادی ازم بر نمی اومد ولی بازم کارای اسمبل مال من بود، پول کلاس خصوصی های شاگردام و یه مختصر پس اندازم یه زنجیر و پلاک برای سحر و یه دونه برای طهماسب خریده بودم، داده بودم از طلا و نقره براشون اینارو بسازن. روش صیغه ی عقد رو نوشته بودن که با کنار هم گذاشتنشون کامل می شدن و پشتش هم تاریخ عقد حک شده بود. میخواستم یادشون نره که با کنار هم بودن کاملن، یادشون نره که برای رسیدن به این روز چقدر زحمت کشیدن. در گوششون گفته بودم از طرف من و بیتا. اونا راز علاقه ی من به بیتا و جریان صیغه ی محرمیتمون رو می دونستن. سحر در گوشم گفت: "داداش امید ایشالا نوبت تو، برات سنگ تموم میزاریم، به جان جفتمون قول می دم". مراسم عقد تموم شد ولی سحر هیچ وقت نتونست به قولش عمل کنه. کمتر از 6 ماه بعد من متوجه خیانت بیتا به خودم شدم.


حالا دلیل خوشحالیمو بگم. زمانی که رفتیم جواب آزمایش رو بگیریم که شرط 2 خانواده برای عقد بود متوجه شدیم که طهماسب به دلیل یه اختلال ژنتیکی توانایی جنسی بسیار ضعیفی داره یعنی قدرت بسیار پائین بدن در تولید کروموزوم و بدون هیچ درمانی. نگذاشتیم کسی از این ماجرا بو ببره، یه برگه آزمایش جعلی براشون درست کردم و همه چیز رو عادی نوشتیم، چون نمی خواستن همدیگرو از دست بدن.


حالا که اتفاقی وقتی بعد از چندین ماه داشتم یکی از آکانتهای قبلیمو چک می کردم یکی از بچه های شرکت اتفاقی بالا بود. وقتی دید من روشنم اول کلی فحش و بد و بیراه بارم کرد، بعد کمی با هم صحبت کردیم و از حالو روزم و افسردگیمو و اینکه از بیتا خبر دارم پرسید. آخر هم خبر تولد بچه های سحر و طهماسب رو بهم داد. گفتم بهشون از طرف من تبریک بگو، به سحر بگو: "آبجی نتونستی به قول و قرارت عمل کنی، اشکال نداره، اگر خبری شد خبرت می کنم، ولی این بار به قولت عمل کن". نفهمیدم چرا اینو گفتم به جورایی بد گفتم ولی نفهمیدم چرا گفتم.

 


پی نوشت:


نگید اینا دروغه، داستانه، سرکاریه.


نگید تو که این دوستا رو داری چرا نمیری پیششون برای کار. من نمی تونم برم پیش اونا، اونا امید رو یه پسر شاد و بی خیال و شیطون می شناسن. این امید حالا تا حدودی دارای یک فلسفه شده، دچار یاس فلسفی میشه، افسردگی داره که خیلی اوقات باهاشه، دیدش نسبت به زندگی عوض شده، نمی تونم برم توی جمعی که با اون دید قدیم بهم نگاه کنن و منم مجبور بشم همون امید قدیم باشم. از من بر نیم آمد. حتی رفیقم هم گفت ولی به دروغ گفتم فعلا توی یه شرکت دارم کار می کنم، تازه رفتم نمی تونم بیام بیرون.


نگید با گفتن اینا ناراحت بودم،نگید بازم سیاه و تلخ نوشتم. درسته که بخشیش تلخه، وقتی هم که تلخی یادت بیاد شیرینی کم رنگ میشه، ولی بگم بازم شادم خیلی خوشحالم.

راستی اسم بچه هاشونو گذاشتن امید و بیتا. حالا اسم پسر امید گذاشتن امید ایرادی نداره ولی چرا اسم بیتا رو گذاشتن رو دختره.


دوستم گفت امید شکل خودته، دماغش تو آفسایده، قیافش هم هیچ حسی رو القا نمی کنه و بسیار راز گونه است و قدشم دیلاقه. حیف من حوصله ندارم از خودم عکس بزارم مخصوصاً عکس های اون موقعم رو. حالا درسته بینیم یه مقدار بزرگه ولی تو آفساید نیست. این سایز بینی در آقایان طبیعیه. دوم من هیچم رازگونه نیستم و اینکه قدمم دیلاق نیست. آخه یه نوزاد یه روزه چطور میتونه دیلاق باشه، دماغش تو آفساید باشه، رازگونه هم باشه، اینو برا من روشن کنید.

عاقبت کاری یافتم


سلام یه خبر تقریباً خوب حتی اکر کسی خوشحال نشه حداقل خودم کم و بیش خوشحالم. اول که کار گیر آوردم و دوم اینکه باهاش صحبت کردم.

البته بگم که دیشب می خواستم این مطلب رو با عنوان روز اول کار بنویسم چه جوری به خاطره ی درس دوم ابتدایی که داشتیم. اسمش رو دقیق یادم نیست ولی موضوعش در مورد همون پسری بود که از روز اول کلاس دومش روایت می شد. هنوز یادمه که دو درس اول کتاب فارسیمون در مورد همین پسر بود. یادش بخیر. البت فکر نکنم شما یادتون بیاد این مال خیلی قدیماست. هی دل غافل پیر شدیم رفتا. هنوز یادمه برای سارا گریه می کردم. یادش بخیر. یادمه "دارا بادام دارد، سارا بادام ندارد، دارا از بادام خود به سارا می دهد" کسی یادشه؟ دلم برای سارا سوخت که چرا بادوم نداشت. چرا دارا بادام داشت؟

ای بابا باز پرت زدم. بی خیال برسیم با ماجرای "به سر کار رفتن من"

سه شنبه ی پیش که برای یه شرکت فرم پر کرده بودم پنجشنبه باهام تماس گرفتن که ا ز شنبه برم سر کار. منم مثل یه پسر خوب شب قبلش رو اصلا نخوابیدم. البته استرس و شوق و ذوق رفتن سر کار رو نداشتم مثل این بچه مدرسه ایها. آخی یادش بخیر روز اول مدرسه همه دست مامی و ددی رو می گرفتن می رفتن مدرسه، آخی! نازی! حالا منم پررو به مامانه می گفتیم نیاد با هم بریم. میای چی کار البت نکه مامی هم خیلی می اومدا، اصلا، حتی جلسه های مدرسه رو هم به زور می اومد. خلاصه من بیچاره که خواهرم برام پروژه های تایپی میاره درگیر تایپ یه پروژه بودم که به خاطر چند تا کار دیگه نرسیده بودم این رو تایپ کنم خلاصه تا صبح تایپشو تموم کردم و رفتم یه دوش گرفتم و با بابام تا یه جایی رفتم و باقیشو خودم رفتم. آنقدر زود رفتم که از رئیس شرکتم زودتر رسیدم سر کار. بله ما رو نشوندن پشت یه سیستم و یه برنامه که با یه زبون برنامه نویسی ناشناس نوشته شده بود رو گذاشتن جلوم گفتن ببین چی ازش سر در میاری. منو میگی اصلا این زبون رو ندیده بودم این چه زبونیه؟ اسمش C++ بیلدره، ولی چرا این جوریه؟ این ++C که نمی نونست با بانک اطلاعاتی ارتباط برقرار کنه اونم بانک اس گیو ال سرور 2000، بابا این دیگه چیه؟ با بدبختی یه کم باهاش آشنا شدم اونم خیلی کم یه مقداری شبیه همین زبون دلفی عزیز دل برادر بود. خلاصه با بدبختی یه لک و لکی کردیم که رئیس اومد گفت چه کردی گفتم کمی کار کردم یه چیزایی فهمیدم. آقا یه فرم برنامه رو باز کرد گفت توضیح بده منم دست و پا شکسته و پررویی تمام یه چیزایی پروندم. گفت به برنامه بنویس که 2 تا عدد بگیره جمع کنه یه حرف بگیره و بهم بچسبونه آقا یه طوری نوشتم که حالشو برد. ما رو فرستاد پیش جوونی که مدتی هست که اونجا کار می کنه و مسئول انفورماتیک اونجاست و به کارش وارده. کم سن و ساله و آدم خوبیه. یه سیستم آوردن و مارو خواست که مثلاً آموزشمون بده ولی ایشون نمی دونه بنده کار سخت افزارم کردم. ازم پرسید که مادربورد رو توضیح بده ما رو میگی ترکوندیم سوراخ سنبه ها و جا پیچاشم براش گفتم ولی خوب کم و بیش استرس روز اول کاری و نگرانی از خراب کردن و خستگی مفرت اذیتم می کرد. خلاصه دیروز که تموم شد امروزم رفتیم ادامه کار مونتاژ کامپیوتر رو تموم کردیم البته بازم با استرس و دست پاچگی و بازم با همون زبون عجیب غریب ور رفتیم. راستی نزدیکیای محل کارم یه نمایشگاه ماشینه. خداییش فراری و تویوتا و ... داره کره. البته اگر باز گیر ندم و یه سوژه از این نمایشگاه نکشم بیرون ولی اگر من دیوانم که می کشم بیرون. حالا نیگا کونید.

اههههه چه قدر ور زدم. ای بابا امروزم بازم برای جامعه ام و مردم جامعه ام و نسل آینده ی جامعه ام ننوشم باشه ولی این چند روز اول تموم شه بازم شروع می کنم به گیر دادن به ملت.

 

پی نوشت:

حالم کم و بیش خوبه فقط خستگی زیادی دارم آخه 6 صبح میرم بیرون 8 شب  می رسم خونه. از 8 تا 5:30 بعد از ظهرم سر کارم.

دیشب باهاش حرف زدم زیاد نتونستم حرف بزنم مهمون داشتن معذرت خواهی کرد و قطع کرد. به کنایه گفت که این مدت زنگ نزدم منم گفتم تو هم نه زنگ زدی نه اس ام اس دادی. گفت فکر کردم برای همیشه گفتی خداحافظ منم گفتم آره قصدم برای همیشه بود، ولی چی کار کنم که بد جور وابستتم، گرفتارتم، به همه ی کارات عادت کردم حتی کم محلی هات. گفت عادت خوب نیست وابستگی خوب نیست، منم گفتم بهت گفتم که دلبستتم، وابستتم، بهت گرفتارم و محتاجم ولی کی تو باور کردی. امشبم میخوام باهاش تمام بگیرم ببینم میتونم راضیش کنم برگرده یا نه.