شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

که درد میکند بدجور...!

اینها همگی بخشی از آشفتگی های روحی من در این ایام است پس ارزش خواندن ندارد، قابل استناد به دنیای زندگان نیست، زیرا در میان وادی مردگان و از لا به لای نوری که از آن دنیا بر من می تابد نوشته می شود؛ سندیتی به نور ندارد و هیچ چیز برای گفتن ندارد، مزهکه . شوخی نیست و جدیتی درونش نخوابیده. یعنی هیچ است و هیچ نیست. پس خواندنش توصیه نمی شود.

 

میدانی خیلی اوقات خیلی جاها درد می کند مثل همان چیزی که نامجو میگفت: "که درد میکند بدجور، که در میکند بدجور". نگفت که چه درد میکنی فقط گفت درد میکند، این را میفهمم که درد میکند چون در این زمان جایی از من درد میکند، نمیدانم کجا؟ ولی درد میکند.

میدانی؟ آیدین درد میکند، آیدا در میکند، سورملینا درد میکند، مادر درد میکند، پدر درد میکند، اورهان اورخانی، یوسف، سوجی، ایاز پاسبان، فروزان، مستر لرد، جمشید دیلاق، رام اسبی، کارخانه ی چوب بری، کارگاه قاب سازی، پوتشکا، کلیسا، زیر زمین که در آتش سوخت، مسیو سورن، مسیو میرزایان، کلاغ ها که میگویند برف برف، چتربازهای روسی همه یکجا و با هم درد میکنند.

میان همه ی اینها، مرشد درد میکند، مارگاریتا درد میکند، دلقک درد میکند، پیرمرد ژنده پوش، زن سیاه پوش، ماگما، رقص دخترک هندی، اولدوز، کلاغ ها، کچل، عروسکها و خیلی های دیگر درد میکند.

همه ی اینها به کنار بدتر از اینها که درد میکند اینها هم درد میکند، میدانی؟ مرتضی و اویش درد میکند، فراز و اویش درد میکند، خودم درد میکند و شب های سیاهم درد میکند، سیب درد میکند، مهتاب درد میکند، تنها درد میکند، رانیا در میکند، ال درد می کند، نرگس درد می کند، خیلی هستند که درد میکند، همه ی آنها که شناختمشان و با آنها زندگی کردم درد می کند، باید درد بکند اگر درد نکند نمی شود. زندگیست دیگر! باید همیشه یک جایش درد بکند، اگر درد نکند نمی شود.

وقتی میان چشم های مرتضی و اویش میگردم و میبینم کجایشان است که درد میکند من هم درد میکند و درد میزند بالا و نمیدانم چه کنم، باید کاری کرد و نمی شود. از قدرت من خارج است، انگار میان یک دایره ایستاده ام که همه چیز دورش درد میکند و من نمیدانم چه کنم، میدانی؟ وقتی میان مردگان این جمع شدی، تنها درد میکنی و هیچ مسکنی برای این دردها نمی یابی.

میدانی، خیلی ها هستند که میدانم درد میکنند و هیچ نمی گویم. نمی توانم بگویم، گاهی یادم میرود و گاهی نمیدانم، تنها میدانم که درد میکنند و من هیچ نمی کنم جز اینکه خودم هم درد کنم.

میان همه ی اینها خودم هم درد میکنم، خود بی خیال و راحت و آسوده ام، خود بی فکرم و هزار خود فراموش شده ام.

مغزم آنقدر در پیچ و تاب دنیا و مشکلات و دردهایش غوطه خورده که دیگر هیچ چیز نمیشود گفت و نوشت فقط مهملاتی از ذهنم نشت می کند و در میان هزاران هزار داده جای میگیرد.

 

خر نوشت:

خدایا باور کن که ما اونقدری که آرزو داریم، وقت نداریما! بجنب قربون دستت!

خداوندا برای این بندگان کمترینت لطف فرما بگو رسمن چه برنامه ای داری مخصوصا وقتی یوهو تغییر برنامه میدی تا ما بدانیم که رسمن باس چه غلطی کنیم. متشکرم از وقتی که در اختیارم گذاردید.

پی نوشت:

حالم خراب است و درد میکند بدجور، در میکند بدجور!

دلم برای سیب بسیار تنگ و است و جای نبودنش درد میکند بدجور، درد میکند بدجور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد