شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

من امروز ....... هستم



من امروز "پسرک کاری" هستم که در میدان انقلاب گوشه ای از پیاده رو را به ترازوی خود اشغال کرده بودم و از مردم را از حق مسلم شهروندی خود محروم ساخته و برادران جان بر کف شهرداری و سد معبر به بهترین نحو ممکن ترازوی مرا در جلوی رویم خورد کرده و مرا به مجازت خود رساندند.


روبروی خورده شیشه های ترازویم زانوی غم بغل کرده ام و ماتم گرفته ام که جواب چه بدهم، و مردم با دلسوزی ابلهانه مرا نظاره می کنند و آه و افسوس میکشند و میروند. من اکنون پسری هستم که مانده ام چه کنم؟ چه طور به خانه بروم.


کاش دایره ی کمک به کودکان کار در چهارراه پارک وی زودتر راه می افتاد. کاش این شهردارچی ها آنقدر پست فطرت نبودند، کاش قدری آدم بودند و حرام خور نبودند و داغ دل یک کودک کار را درک میکردند.

 


من امروز "دخترک جوانی" هستم، که به دلیل جواب رد به خواستگارم مستحق ریختن اسید روی صورتم هستم و باید چشم ها و زیباییم ازم گرفته شود زیرا به خواستگارم که جوانی برومند و زیبا و پولدار و خانواده دار است جواب رد داده و مستجب این عذاب هستم که چرا قلب رئوف جوان را شکستم. حال باید حسرت همان شانس از دست رفته را بخورم.


حال باید به زندگی تباه شده ام نگاه کنم، و چند سال دویدن در میان دادگاه برای احقاق حق مسلمم، حال بعد از چند سال میگویند قصاص کن ولی 22 میلیون تومان پول بی زبان را باید بدهی تا چشمهای آن بی شرفی را تمام زندگی مرا تباه کرد را از او بگیریم و کسی نمی فهمد که من 22 میلیون پول ندارم. تا به امروز کسی میداند چقدر خرج عمل و درمانم کردم که هیچ کدام فایده نداشت؟ وقتی میگویم میبخشم و دیه میخواهم، آماج فحش و ناسزا و تهدید قرار میگیرم. من اکنون دختری هستم که نمیدانم باقی عمر چه کنم.

 


من امروز "پیرمرد و پیرزنهایی" هستم، که بیش از 180 روز است که در حبس خانگی هستم و بر خلاف اصرار شدیدمان و درخواست های پیاپی برای اعدام در ملاعام و طلب عفو و بخشش و از آحاد ملت و جناب مقام هنوز خبری در این رابطه به دستمان نرسیده و می گویند با همان حبس خانگی مشکل ما حل است، آخر پارتی بازی تا کی؟


بیش از 180 روز است که در حبسیم و کسی یادی از ما نمی کند، تن رنجورمان را در میان دیوارهای خانه ی محاصره شده از تعداد زیادی از "سگاز" ها این سو و آن سو می کشیم و جایی نداریم برای استراحتی، رساندن لبی به چای و دیدار از خانواده و حق درمان و پزشک، همه ی اینها تنها به خاطر این بود که گفتیم "سر اومد زمستون" و گفتیم دیگر وقت پایان جهل است.

 

پی نوشت:


یک: چیزهای دیگری در ذهنم بود ولی ناخودآگاه اینها رو نوشتم، نمی دونم نظر دوستان چیه ولی اگر نظر موافقی داشته باشن، ادامش میدم، هر از چند گاهی اینطور مینویسم. وقتی برگردم سرکار، تاکسی چهار شنبه رو از نو شروع میکنم به نوشتن، دلم براش تنگ شده


دو: هر افطار قبل از بازکردن افطارم، برای تمام بچه های شب زندان دعا کردم، اونایی که هستن، اونایی که نیستن، اونایی که رفتن، همه و همه، فقط شما دم اذان آمین بگید، شاید کمی این آمین و دعای من دیر و زود بشه و وقتش با هم نخوره ولی خدا میدونه شما برای چی آمین میگید و میدونه من برای کی دعا میکنم.


سه: خوبم، خوبم، هر چند خوب نباشم.

مینویسم فعلا............... تا بعد

وقتی بنویسم فعلا یعنی هستم. پس فعلا بدرود

به مملکتی نیازمندیم...

به مملکتی نیازمندم که در آن تجاوزات دسته جمعی اتفاق نیفتد، اگر اتفاق افتاد گناه به گردن بی گناهان و آنان که مورد تجاوز قرار گرفتند نیفتد و متجاوزین مبرا، اگر چنین شد نیایند بگویند تجاوزی نبوده و قصد ارشاد داشتیم و هیچ نکردیم.


به مملکتی نیازمندیم که قهرمانانش قاتل و مقتول نشوند، اگر شدند خون ریخته پایمال نشود، خبرهای مذخرف از رسانه هایش پخش نشود، خبرهای ضد و نقیض، دروغ ها و یاوه ها این خبرها نباشد.


به مملکتی نیازمندیم که ورزشکارانش در طول مدت کوتاهی بر اثر سوانح نمیرند و هیچ کس نباشد ککش بگذد و کمی آنها را معرفی کند.


به مملکتی نیازمندیم که تاریخ در آن فراموش نشود، یادمان نرود که در همین ورزش در کجا بودیم و حال کجائیم و نیاییم چند احمق را بر کار بگذاریم و هیچ نفهمد و فرق پشگل های طویله ی پدریش را با افتخارات و مدال ها نداند.


به مملکتی نیازمندیم که در آن کودکان مورد شکنجه قرار نگیرند و از این شکنجه ها نمیرند و کسی نباشد که جوابگو باشد و قانون به جای حمایت از این کودکان از پدر و مادر روانیشان حمایت کند.


به مملکتی نیازمندیم که بازیگران و نویسندگان و کارگردان ودانشجویان و استادان ومتفکرانش به جای اسیر و زندانی و ممنوع التصویر و ممنوع الکار و ممنوع الخروج جایشان در دانشگاه و نشریات و سالن های سینما باشد.


به مملکتی نیازمندیم که آمارهای یک چیز نگویند و واقعیت چیز دیگر، رئسا مردم را گاو و خر و بنده نبینند و مردمش گاو و خر بنده نباشند، احمق نباشند و خود را به چندرغاز پول نفروشند.


به مملکتی نیازمندیم که دین چماغ بر سر مردمش نباشد، دین، دین باشد و هجوه و دست آویز نباشد که هر احمقی اجازه داشته باشد از آن برای خود استفاده کند و مردم را بدوشد و خر کند.


به مملکتی نیازمندیم که کسی کلیه نفروشد تا آبرویش بر باد نرود، دختری برای جای خواب تن نفروشد، کودکان سر چهاراه نباشند، میان اتوبوس ها نباشند، فروشنده نباشند.


به مملکتی نیازمندیم که قدری مو، مچ دست، لباس کوتاه مردانش از خود بی خود نکند، منحرفشان نکند، عقلشان را بر باد ندهد.


به مملکتی نیازمندیم که مردمش همه، کمی دیوانه باشند، شاد باشند، نترسند، بتوانند در هوایش نفس بکشند، هیچ از پلیسش نترسد، از هیچ چیز نترسند.


به مملکتی نیازمندیم....


دیوانه نوشت:

به میزان قابل توجهی تفکرات نهلیسمی و آنارشیستی، قدری نیکوتین و دود سیگار، عطر و طعم چای، یک نسیم روح بخش، یک بالکن یا پشت بام، یک لپ تات و اینترنت پرسرعت و بدون قطعی و پراکسی، کتابهای ممنوعه ی مجاز، موسیقی های اصیل ایرانی، اروپائی، آمریکایی نیازمندیم. چند تایش هست باقی نیست. معجون اینها آدم را به عرش میبرد، نیازی به عبادت و روزه پرهیزگاری نیست، اینها که باشد آسمانها جای توست.


پی نوشت:


یک: از تاخیر شرمندم، ذهن و جسم خسته و بیمار توانی برای نوشتن بهم نمی داد، هر دردی هست رو به مسخرگی میگیرم و باهاش میجنگم، به همین مشکلاته که زندم.


دو: امروز رفتم و یکی دیگه از خال هام رو سوزوندم، خدا بهم رحم کنه با عطشی که از خوردن قرص میکشم و سوزش جای زخم.


سه: از چهارشنبه یعنی 29 تیر کار تعطیل شد، رفت برای 12 شهریور که دانشگاه باز بشه و دوباره برگردم سر کارم.


چهار: این چند روز فقط جنگ روانی داشتم، از اینکه کسی بخواد برام تصمیم بگیری و بهم توهین کنه و فکر کنه جوابش رو نمیدم متنفرم.


پنج: مثل همیشه بدرود تا بعد

وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم، می نویسم، دیوانه می مانم

چهار تصور از

 

تصویر یک: شب – خارجی – میدان انقلاب

گوشه ای از این میدان مرد نابینایی با یک عصای چوبی ایستاده. چاق، با لباسهای نه چندان مناسب، کثیف، از همه مهمتر نابینا. جلویش یک ترازو قرار داده. کارش کشیدن وزن است با همان چشمان نابینا. پول های وزن کشی را با همین چشمان نابینا میگرد. تا نزدیکهای سر شب در همان گوشه ی میدان باقی است. نزدیک های حرکت آخرین متروی انقلاب به سمت مترو میرود، بلیط میخرد، پول هایش با مسئول باجه عوش میکند و جای همه آنها 200 تومانی میگیرد. اگر پول دیگری مثل 100 تومانی بگیرد آن را در جیب دیگر میگذارد. روال همیشگیش این است. یک جور حرکت رباط گونه و از پیش نوشته شده، انگار دیگر این حرکت و نوع رفتار در او نهادینه شده است.

 

تصویر دوم: شب – خارجی – پیاده روی خیابان ولی عصر (نزدیک به چهار راه ولی عصر)

گوشه ای از یک پیاده رو، نزدیک دیوار یک در آهنی بزرگ، پسرکی جلوی یک ترازو تکیه به دیوار نشسته است. پاهارا در شکم جمع کرده و با جمانش که همیشه اشک بار است و قیافه اش بغض آلود به مردم التماس میکند که از ترازو استفاده کنند و وزن خو را بکشند. در سرما و گرما آنجا بوده یعنی من نزدیک به 8 ماه است که او را می بینم. همیشه گریه م میکند. یعنی یک طورهایی نقش بازی میکند. با گریه ها و ادای گریه اش تنها دلسوزی را میخرد.

 

تصویر سوم: شب – خارجی – اتوبوس خط (راه آهن - متروی شهرری)

یه ادم عحیب توی آخرین اتوبوسی که من باهاش شبها برمیگردم خونه همیشه هست. همیشه با لباس های نیمه کثیف. یه پیراهن مثلاً سفید، شلوار لی مشکی، کتونی سه خط، کلاه نقابی، همیشه هم چند کیسه پر از لیوان، ظروف آب معدنی و نوشابه توی کیسش پیدا میشه. هیچ کدوم از این ها رو هم فشرده نکرده و حجم زیادی از این زباله ها رو هر روز وارد اتوبوس میکنه. گاهی پولهاشو میشماره گاهی از یه کیسه میوه های خیس که معلومه تازیه شسته بیرون میاره و میخوره و هسته ها رو یا در داخل  اتوبوس و یا به بیرون پرتاب میکنه. همیشه بوی بدی میده و کسی در نزدیکیش نمی ایسته.

 

تصویر چهار: عصر - خارجی - یکی از فروشگاه های زنجیره ای

در خبرها آمد که زنی برای به دست اوردن پول و تامین خرج خانواده و سیر کردن شکم خودش و دخترش دست به دزدی ۲ بسته گوشت از یکی فروشگاه های زنجیره زده. نگهبان متوجه و زن را بازداشت و به پلیس اطلاع میدهند. پلیس زن را دستگیر و با قرار قانونی راهی زندان می شود. دیگر از سرنوشت زن در جراید و خبرگزاری ها چیزی مشاهده نشد. اصلا کسی نگفت وقتی کشور ایران آنقدر فقیر است اینکه کمیته امداد بیاید در افغانستان،پاکستان،لیبی،لبنان خانواده هایی را تحت پوشش خود بگیرد برای چیست؟ چرا باید پولی که حق ایران است به شکم یک مشت متجاوز ریخته شود. یادمان نرود اینها با کشورمان چه کردند. پس لیاقت هیچ کمکی را ندارند. انسانیت و دین هم برود به سطح زباله ی تاریخ. 

پی نوشت:

 

یک: آنقدر از این تصویرها دیده ام و دیده ایم که دیگر نمی دانیم با آنها چطور برخورد کنیم. برایشان دلسوزی کنیم یا برای حماقت خودمان دلسوزی کنیم. خیلی از این افراد تنها برای جذب دلسوزی و پول خود را به این شکل در می آورند. این یعنی سوءاستفاده و تجاوز

 

دو: وقتی مردم کشور خودمان محتاجند و در فقر زندگی میکنند، کارهای احمقانه، دزدی، چپاول ثروت ملی به اسم دین و صد کوفت دیگر توسط دینمداران و اسلام گرایان، واقعا جای تامل دارد.

 

سوم: وقتی اینها را می نویسم، اعصابم خرد و خمیر است. نمی توانم نبینم و نمی توانم ننویسم.

 

چهار: خبرهای خوب این است که دیگر دولت پول یارانه ها را مردم نمی دهد، یعنی بعد از ماه رمضان، یعنی تنها مدتی بعد از شروع موج گرانی دوم، حال میخواهم ببینم کمر مردم راست میشود، باز هم شعار دولت عدالت محور و مهرورز را سر میدهند، یا هنوز خریتشان پابرجاست و مغز درون کله شان وجود دارد؟ 

 

بازهم مینویسم تابعد و وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم، مینویسم، فکر میکنم

پس تا بعد......

و لعنت به همه ی این بعد ها

مرخصی برای یک دوست

 

میحواستم چیز دیگری بنویسم ولی این مسئله برای مهم تر بود. پستی که قرار بود چند روز بعد نوشته شود را بعدا هم میشود نوشت. 

امروز در خلال آیتم هایی در گوگل ریدر توسط دوستان به اشتراک گذاشته می شود خبری شنیدم که هم دلم را شاد کرد هم غمگینم کرد. قبلا مقاله ی (لبخند ستیزان) را از ایشان در همین جا برایتان گذاشته بودم. 

خبر خوش این بود که محمدجواد مظفر به مرخصی چند روزه آمده و خبر بد دلیل آمدن بود. دلیل آمدن مرخصی دکتر مظفر فوت مادرهمسر ایشان است. چه چیزی از این بدتر برای یک مرد که در زندان شاهد مرگ یک دوست (هدی صابر و هاله سحابی) باشد و برای اعتراض شهادتنامه ی شهادت این دوست را امضا کند و در میان 12 تن اعتصابیون باشد و حال برای فوت مادر همسرش از زندان خارج شود. 

نمی دام او که در قبل از انقلاب فعال سیاسی دانشجویی بود و این انقلاب هر چند کم به قلم و عمل ایشان مدیون است و وزارت ارشاد دوران خاتمی نیز به ایشان مدیون است و نشر کتاب این مملکت به خاطر چاپ کتابهای ارزشمند ایشان چه به قلم خود ایشان چه به قلم دیگران در انتشارات کویر مدیون ایشان است، حال چرا با این بزرگ مرد این گونه رفتار میشود. هیچ کس عمق 62 روز سلول انفرادی تنگ را درک نمیکند مگر کسی که خود در آنجا بوده باشد، هیچ کس معنای حبس تعزیری را نمیشناسد مگر کسی که این حبس را در بند سیاسیون زندان اوین گذرانده باشد. 

وقتی که باایشان صحبت میکنی دلت باز میشود، احترام ویژه ای به تو می گذارد هرچند سنت از او خیلی پائین تر باشد، یعنی جای بچه ی او باشی. 

زمانی که نحوه ی مصادره پاسپورت ایشان را در فرودگاه شنیدم و دیدم کسی جوابگو نیست و کسی نمیداند چه کسی پاسپورت را با چه حکمی و چه دستوری مصادره کرده و حال وقتی به آن نهاد میروی کسی نیست که بگوید خرت به چند؟ واقعا میگویم خاک بر سر این نظام و مملکت و این مرد را این چنین می آزارد. وقتی نام او را در میان شهادتنامه ی شهادت هدی صابر دیدم، وقتی اسمش را در میان جمع دوازده نفری اعتصابیون دیدم او برایم بیش از پیش بزرگ شد.

دلم گرفته. نمی توانتم ببینم، بنویسم، تصاویر مانیتور جلوی چشمم میرقصد، تار می شود. باید زمانی را پیدا کنم و تا برای بار مجدد به دیدارش بروم، شاید صحبت با او کمی دلم را سبک کند.

برای آزادی این مرد باید تا بهار سال دیگر صبر کنم.

 

پی نوشت:

یک: لینک مقاله ی لبخند ستیزان

دو: عمادالدین باقی که در این چند روز اخیر آزاد شده او نیز از همین دوستان بود که هم شهادتنامه را امضا کرد و هم از صف دروازده نفری اعتصابیون بود

سه: حال اول تیرمان بد خراب شد.

چهار: شاید اینبار اجازه بگیرم و کل کتاب لبخند ستیزان را ذره ذره تایپ کنم و در اینترنت بگذارم

نقدی بر تلخی یک قهوه...

درود فراوان بر دوستان عزیز

چند روزی نبودم. بازم رفته بودم همدان برای کارای دانشگاه و خونم. از همه ی دوستان عذرخواهی می کنم که نتونستم بیام مطالبشون رو بخونم.

در پی انتشار مقاله ی "لبخند ستیزان" دوستانی به اشتباه این مطلب رو به من نسبت دادن. باید ارض کنم که این مطلب به قلم "دکتر محمد جواد مفظر" نوشته شده و من تنها با اجازه ی ایشان این مطلب رو در وبلاگ آوردم. همان طور که در ابتدای مطلب نوشته بودم.

مطلب دوم اینکه من 3 شنبه شب به تهران رسیدم. یکی از دوستای عزیزم به اسم "تنها" نمی دونم برای چه با من قهر کرده. تلفن ها و SMS هام رو جواب نمیده یا رد تماس میکنه. دلیلی که برای قهر نوشته اصلا قابل قبول نیست. نمی دونم چه سرنوشت شومیه که من دارم، چرا همه با من اینطور میکنن. همه دلمو می شکنن و قلبم و احساسم رو لگد مال می کنن. دیگه عادت کردم ولی باز نمی تونم به خودم بقوبولنم که اینها عادیه و از بی مهری و بی وفایی انسانها بر می خیزه. امروز یعنی 4 شنبه خیلی سعی کردم با تنها تماس بگیرم ولی جوابمو نداد. فقط SMS داد اگر یه بار دیگه تماس بگیرم باهام رفتار بدی داره. منم طبق معمول می گم به درک. منم خدایی دارم.

 

می خواستم یه نقد برای مجموعه قهوه تلخ بنویسم. یعنی نوشتم ولی3 شنبه شب نتونستم وبلاگ رو آپ کنم و مطلبی که نوشته بودم پاک شد. حالا سعی میکنم از اول بنویسم. با اینکه کار نقد کار سختیه و من اصلا نقاد نیستم.

مدتی است که مجموعه جدید مهران مدیری با نام قهوه تلخ مهمان خانه های مردم است این بار نه از رسانه ملی و تلویزیون جمهوری اسلامی بلکه از طریق فروشگاههای رسانه های تصویری، ویدئو کلوپ ها، بقالی ها، داروخانه ها، اینترنت و... قابل دسترس هموطنان عزیز است.

این بار صداوسیمای جمهوری اسلامی رقبتی به پخش این سریال جالب و دوست داشتنی نشان نداده و حتی در مقابلش جبهه گیری کرده. مدیر مدبر و کاردان و عالِم و دانای عزیز یعنی جناب زرقامیان طبق افاضات خود فرموده که این سریال هیچ ربطی به صدا و سیما و من ندارد و وزارت ارشاد مجوز پخش آن را داده و این مجموعه از آن کانال پخش شده. حال بیا بگو مگر گفته اند تو این سریال را پخش کردی و از روی منت و لطف و کرامت جناب عالی مردم ساعاتی چند پای این سریال می نشینند و به تکیه ها و شوخی ها و حرفها و اداهای این سریال می خندند. در اینجاست که باید گفت: "هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است".

حال به نحوه ی پخش سریال مخصوصاً بخش سوم کاری نداریم که با عزاداری و شهادت امام جعفر صادق با فاصله ی دو روز مقارن شده و افراد نگون بختی که این مجموعه را دریافت و مبادرت به فروش آن کردند تمام مجموعه توبیخ و جریمه های مالی سنگینی برای آنها بریده شد.

حال بیا و بگو لبخند ستیزان کیستند که از چند روز قبل به اسقبال یک عزا می روند و شادی مردم را تلخ میکنند و زمانی که به ولادت این امام برسد اصلا یاد کسی نیست، ولی شهادت آن امام همیشه پر رنگ تر است. مانند دیگر عزاداری ها و مراسم مرثیه.

اینبار مهران مدیری تاریخ مزلف و کثیف و فاسد ما را به تصویر کشیده و آنرا با نگاهی طنز بیان می کند. ما همیشه می خندیم و نمی فهمیم که او چه میگوید. نمی دانیم به چه اشخاصی می پرد و آنها را مزحکه می کند و به سخره می گیرد.سرتاسر این مجموعه تا حال که پخش شده نکات ریزی دارد که باید بیان کرد.

در بخش اول چیز زیادی برای بیان نبود. شروع مجموعه بود و تا بیاید و جا بیفتد طول می کشید.

در بخش دوم زمانی که می خواهند سیامک انصاری را اعدام کنند کنایه ی ریزی به فیلم تاریخی "کمال الملک" زده می شود. مراسم اعدام تقریبا همان حالت اعدام فیلم کمال الملک را دارد. سکانس اعدام پیرمرد ترکمن. جرم ها یکی نیستند ولی در زمان اعدام دوم یکی از جرایم همان جرم دزدیدن طلا و جواهرات است.

لباس زنان دربار بر خلاف دوره ای که بیان می شود یعنی دوران زندیه بیشتر برای دوران قاجار آنهم زمان ناصرالدین شاه قاجار است. لباس هایی که شاه در فرنگ بر تن رقاصان باله ی فرنگی دید و عاشق آنها شد و آنها را ابتدا برای سوگلی ها بعد برای زنان دیگرش و شاهزاده خانمها و در نهایت برای تمام زنان دربار آورد. ولی لباس مردان تقریبا همان لباس های دوران زندیه است. لباس سربازان و محافظان بیشتر به لباس سربازان انگلیسی و فرانسوی شباهت دارد. نظمیه هم که برای دوران قاجار است ولی سر از دربار جهانگیر شاه دولو در آورده.

اسم های درباریان هم جالب است. بیخودی الملک دیلمی، اعتماد الدوله، دایی اقبال، نسترا خان داموس الملک، فرنچ السلطنه و... هر کدام به مقتضای کار خود در دربار اسمی مناسب دارند حتی تیپ و قیافه آنها هم بسیار بیانگر وظیفه ی آنهاست. می توان برای آنها در تاریخ شخصیت های قرینه ای پیدا کرد. دایی اقبال یکی از نخست وزیران خاندان پهلوی است که همیشه می گفت خانه زادم یعنی همان جمله ای که دایی اقبال می گوید. نسترا خان همان نستراداموس پیشگوی معروف صاحب کتاب پیشگویی با جام بلورین است که پسرش نیز همین شغل پدر را داشت و حتی انفجار برج های دوقلوی تجاری آمریکا در 11 سپتامبر را نیز پیش بینی کرده بود. بر خلاف نسترا خان سریال که همیشه غلط پیش گویی می کند.

مترجم دربار جناب فرنچ السلطنه که زبان تمام سفرا و فرستادگان دول فرنگ و مستعمرات است و جای آنها سخن می گوید و آنها هیچ نمی گویند. تیپی فرنگی و ظاهری تحصیل کرده و روشنفکرانه دارد ولی اخلاق و خلق و خو و منشش مانند دیگر درباریان است.

صحبت از سم و مسموم کردن امری رایج در دربار است. تمام نوکرها و آشپرها خودشان سم را در غذا می ریزند. دایی خودش سم را خرید می کند و همه ی دربار، ترس از مسموم شدن و سوء قصد به جان اعلاء حضرت را دارند و جان پیش مرگان با یک بازی احمقانه گرفته می شود. و هیچ کس ککش هم نمی گزد. همه آن را امری طبیعی می دانند تنها رعیت بینوا جانش را بر این مسخره بازی درباری می گذارد.

اشاره به قهوه نیز جای بحث دارد. چرا نام سریال را قهوه تلخ گذارده اند. قهوه ی مسموم قجری که در جاهایی به نام  قهوه ی تلخ قجری نیز گفته شده چرا با نام این سریال قرابت دارد. چرا قهوه ای که دربار قاجار برای کشتن افراد از آن سود می جست باید نام این سریال باشد. اینکه قهوه های مسموم به خرد کوچک و بزرگ و مخالف دربار داده می شد و در دربار جهانگیر شاه هم همیشه سم و مرگ موش و زهر مار یافت می شود نکته ریز و قابل تاملی است.

 

پی نوشت:

خوب برای امروز گیر دادن بسته. در ضمن منم نقاد نیستم فقط نکات ریزی که به چشمم اومد برای دوستان بیان کردم. حال هر کدام از دوستان نکته ی ریزی دارند برای بیان اعلام کنند تا دیگران هم با دقت بیشتری پای این سریال بشینند.

 دوستم "تنها" دلمو شکونده، خیلی از دستش عصبانیم. این حق من نیست که باهام این رفتار رو بکنه.