شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

آناهیتا

روی مبل راحتی لم داده ام و دختر سرش روی سینه است. سرش با هر نفسم بالا و پائین میرود و پائین بالا می شود. روی سرش دست می کشم و بازوهایش را نوازش می کنم. برایم این دختر بیش تر عجیب شده. انگار دیگر آن دختر نیست که تا نیم ساعت پیش روی زمین جلوی من نشسته و با من حرف میزد. دیگر برایم آن موجودی که فکر می کردم به خاطر سنش خیلی چیزها را نمی داند و اگر چیزی می گوید ادایی بیش نیست که از شنیده هایش بیرون می ریزد. نه او دختر کوچکی نیست دختر بزرگی است دختری که به سنش خیلی چیزها را بیشتر از من حتی شاید بداند نسبت به هم سالانشان که دیگر هیچ.


روی سینه ام خوابیده و من گرمای تنش را حس می کنم و سینه ام از نفس هایش گرم می شود. داغ می شود و آتش میگیرد و آتشش از بالا بیرون می ریزد و می دود به میان چشم هایم و ناخودآگاه و یا به عبارتی ناخود - آگاه با آب شور چشمانم در هم می آمیزد و به بیرون می ریزد. بغضم می شکند و آرام می شکند، نباید آرامش جبری این دختر را به هم بریزم. این اجازه را ندارم. تن نحیفش نباید بیش تر از این اذیت شود.


دلم سیگار می خواد اصلا حواسم نیست که او روی سینه ام است. او روی سینه ام است و خوابیده. خوابیده ی جبری با سرنگ آرام بخش قوی. خوابیده و ماسک اکسیژن روی صورتش است. سیگار را از پاکت بیرون می کشم و آتش میزنم و با ولع تمام دود می کنم.

داریوش از اتاق خواب از کنار ماندانا بیرون می آید، من را روی مبل با سیگار روشن و جسم آناهیتا روی سینه ام می بیند به طرف من می آید....


***


خیابان ولی عصر را برای خودم متر می کنم و بالا می روم و سیگار می کشم و دودش را پف می کنم به این هوای آلوده و سعی می کنم بیش تر آلوده اش کنم. صدای MP3 Player بینوا را تا آخر بالا داده ام و می شنوم که می خواند "عجب صبری خدا دارد، عجب صبری خدا دارد – اگر من جای او بودم..." و صدایش را با گوشهایشم می بلعم و...

کنار یک مغازه مرد و زنی با دختر بچه ای که دستانش میان دستان زن و مرد است می بینم. به طرفشان می روم. کنارشان می ایستم زن من را می بیند، نمی شناسد، رویش را بر می گرداند. به ویترین مغازه خیره می شود و لباسی که دختر بچه چشم هایش گرفته را می بیند و کمی حرف می زنند و بازهم نگاه می کنند. روی شانه ی زن می زنم، جا می خورد، مرد یقه ام را می گیرد، من بی تفاوت مثل همیشه فقط می گویم: "داریوش جان گردنبد منو سن الله ورمنه *" انگار متوجه نشده، شایدم شده ولی هنوز نمی تواند چیزی را که گفته ام درون مغزم با چیزهای قدیمی کنار هم بچیند. یقه ام را شل می کند، ولی هنوز در چنگش است، دخترک زل میزند به صورتم و می گوید: "تو آدم نمیشی امید؟" صدای امید گفتن دختر دست داریوش از روی یقه ام سر میدهد پائین و جای آن را آغوش داریوش می گیرد. کمی حرف
می زنیم و این بار چهار تائی خیابان ولی عصر را در سرمای جمعه شب و فضای دلگیر آن می پیمائیم.


 * گردنبد منو تورو خدا بده.


***

روی مبل نشسته ام و آناهیتا جلوی من نشسته روی زمین و دارد برای خودش نقاشی می کند. این اولین بار است که او را می بینم. تمام چیزهایی که من از او می دانم هیچ است و تمام چیزهایی که او از من می داند تنها خلاصه می شود به چیزهایی که ماندانا و داریوش برایش از من گفته اند و یک آلبوم عکسهای چند سال پیش از من و بیتا و ماندانا و داریوش و طهماسب و سحر و... . ولی باز جای شکرش باقیست که او این غریبه ای را که در خیابان روی شانه ی مادرش زد را شناخت وگرنه معلوم نبود کارمان به کجا بکشد.

می خواستم کمی با ماندانا حرف بزنم. باید می پرسیدم این دختر چرا اینقدر لاغر، رنگ پریده، افسرده، بدون مو است. نمی توانستم چیزی را که در ذهنم بود باور کنم. یعنی تطبیق چیزی که جلویم بود و با چیزی که در ذهن بود برایم سخت بود. رفتم آشپزخانه، سیگاری آتش زدم. ماندانا و داریوش داشتند شام را آماده می کردند. ماندانا چشم هایش کمی سرخ بود، معلوم گریه کرده حال داریوش هم تعریفی نداشت. نمی دانستم چه چیزی باید بپرسم، چه باید بگویم و از کجا شروع کنم. تنها گفتم: "چند وقته؟" و ماندانا جواب داد:" 3 سال. 3 سال از 5 سال . 5 سالی که تو حتی یه روزشم پیشمون نبودی. مثلا برادرم بودی. دوستمون بودی. باید می بودی، ولی نبودی. کجا بودی؟ دنبال بیتا و کاراش و لاو ترکوندن با ایشون، که دست آخرم ولت کرد رفت. اون تو رو ول کرد تو هم مارو. عحب بابا دمت گرم. حالا هم بعد از 5 ، 6 سال پیدات شده که چی بگی؟ که چی بخوای؟ اون روزا که بهت نیاز داشتیم کجا بودی؟ شد یه زنگ بزنی حال ما رو بپرسی. بپرسی زنده ایم یا نه؟"


زانوهایش دیگر تاب ایستادن نداشت. مجبور شد تمام گلایه هایش از من را آرام بگوید. نمی توانست داد بزند. مجبور شد همه را آرام بگوید، با حرص بگوید و در آخر زانوهایش تا شود و روی کف آشپزخانه بیفتد و هق هق گریه کند. روی زمین نشستم، سرش را در میان بازویم گرفت و شانه هایش را مالیدم. آرام که شد آناهیتا را صدا زدم و شام را کنار هم خوردیم. دیگر گله ای نبود، تنها مرور همان خاطرات قدیمی.

***

روی سینه ام خوابیده و من گرمای تنش را حس می کنم و سینه ام از نفس هایش گرم می شود. داغ می شود و آتش میگیرد و آتشش از بالا بیرون می ریزد و می دود به میان چشم هایم و ناخودآگاه و یا به عبارتی ناخود - آگاه با آب شور چشمانم در هم می آمیزد و به بیرون می ریزد. بغضم می شکند و آرام می شکند، نباید آرامش جبری این دختر را به هم بریزم. این اجازه را ندارم. تن نحیفش نباید بیش تر از این اذیت شود.


داریوش از اتاق خواب از کنار ماندانا بیرون می آید، من را روی مبل با سیگار روشن و جسم آناهیتا روی سینه ام می بیند به طرف من می آید....


 

پی نوشت:


زمانی که من از گروه جدا شدم حتی خبر نداشتم که ماندانا بارداره. عمر این دختر چیزی نزدیک به زمان جدایی من از گروهه قدیمی دوستامه.


آناهیتا دختر کوچکی که مبتلا به سرطانه. دختری که خیلی بیشتر از سنش می فهمه. وقتی از مرگ حرف می زند انگار از یه امر خیلی عادی حرف می زنه. براش ترسناک و عجیب نبود.


از جمعه شب با خودم می گم باید بنویسم ول یجمعه وقت نبود. شنبه و یک شنبه هم آنقدر درگی کار بودم که وقت نکردم. این هایی را که هم نوشتم با سر درد فراوان و بغض گلویم بود.


دارویش و ماندانا و آناهایتا همین ایام از ایران می روند. پرونده پزشکی آناهیتا توسط یکی از دوستان قدیمی به پزشکی در آمریکا نشان داده شده شاید امیدی باشه، شانس امید به زندگی برای این دختر زیر 35 درصده.


حالا بگید چرا همیشه افسردم و تلخ می نویسم. آنقدر مشکل و گرفتاری و غصه دورم رو گرفته که وقت نیم کنم گاهی برای دل خودم الکی الکی هم که شده گریه کنم.


فعلا بدرود تا بعد............. وقتی می نویسم تا بعد یعنی هستم.

یک شب با ف.ا.ح.ش.ه 2

سه نفری روی همان مبل کهنه نشسته بودیم. هر کدام طرفی. من طرفی گوشه ی یکی از مبل ها و آن دو در کنار هم و در کنار و بغل همدیگر. آن دو مشغول تعریف و نوازش یکدیگر و من این طرف مشغول کام گرفتن از سیگار. زنگ در برای بار دوم بعد از حضور من زده شد. غذا را آورده بودند و رفیق من رفت تا غذا را تحویل بگیرد. برگشت سه تا پیتزا به همراه نوشابه و سالاد و سیب زمینی. مهمانی با شکوهی در نظر گرفته بود.

شام در سکوت من و خنده و گفت آنها خورده شد. دوباره رهسپار همان مبل قدیمی شدیم. نشستیم. زن رو به من با خنده ای مسخره: شما چرا پیش ما نمی یای؟ از ما بدت میاد؟ بغل ما رو دوست نداری؟ من هم مثل همیشه سرد و بی روح جواب دادم: بغل شما جای یه نفره نه دو نفر. بشه دو نفر اوضاع بی ریخت میشه. می فهمی که چی می گم؟ به یکی کم میرسه به یکی زیاد. اصلا قاتی میشه، همه چی تو هم میره، زیاد خوب نیست. خوش این چیزارو ندارم. رفیقم به او گفت: اینو ولش این آدم نیست. چه می فهمه بغل شما چه حسی داره ی خیالش پاشو بریم.

دست رفیقمان را گرفت و راهی اتاق خواب شدند. انگار می دانست اتاق کجاست. حتماً قبل هم اینجا آمده بود. من فقط خودم را لعنت می کردم که چرا ماندم. ولی خوب این وقت شب هم نمی توانستم به خوانه برگردم و مجبور به ماندن شدم.

فضای اتاق برایم آنقدر زجر آور شده بود که به بالکن پناه بردم و سردی هوا و آرامشش را به درون سینه کشاندم و به خیل عظیم چراغ های روشن و خاموش و صداهای گذری گوش دادم. نمی دانم چقدر گذشت و چه قدر زمان رفت ولی نفس سنگین کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم زن را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. با یک پیراهن مردانه و که دکمه هایش یکی در میان بسته شده بود.دست به سینه و تکیه به چهارچوب در بالکن ایستاده بود. حوصله اش را نداشتم. می خواستم تنها باشم. ولی انگار متوجه نبود. وقتی در این حالم حتی حوصله ندارم که به طرف مقابلم بگویم برود. روی کف سنگی بالکن نشستم و تکیه ام را دادم به دیوار. چراغ بالکن را روشن کرد روبرویم نشسست. رک زده به صورتم نگاه کرد و گفت: تو چه مرگته؟ تو هم از همون آدمایی که ما رو به چشم یه ف.ا.ح.شه نگاه می کنن؟ به چشم یه ج.ن.د.ه؟ شما چرا اینطوری هستید؟ وقتی می بینینمون فقط همین فکرا رو می کنید ولی توی دلتون فقط اینه که بخواید یه شب کنارمون باشید، تو بغلمون باشید، هر کاری می خواید باهامون کنید، به تمام بمون نفوذ کنید، به همه جامون دست بکشید، خوب و بدم ندارید. همتون لنگه ی همید. یکی تون خشن، یکیتون آروم، یکیتون شوت و پرت، یکیتون بچه زرنگ، همه شکلتون رو دیدم. همتون وقتی کنارتونیم براتون ملکه ایم، دوست داشتنی هستیم، حرفای عاشقانه می زنید، حرفای بد می زنید، فحش می دید، هر چی دلتون می خواید می گید، کامتونو که گرفتید می شیم همون ج.ن.ده ی خیابابونی که توی هر خیابون وای میسته ماشین تور بزنه، نه، بهترش اینه شمارمون توی جیب چند تا باشه که فقط با اونا بپریم و با اونا باشیم ولی اونام به ما به همون چشم نگاه می کنن. زنا بدتر از شما وقتی جوری نگاه می کنن که چطور شوهرشون رو غر زدیم و یه شب سریدن تو بغل ما با چشاشون   می خوان مارو تیکه تیکه کنن. می خوان با ناخوناشون چشامونو در آرن ولی همین زنا وقتی بفهمن شوهر دوستشون که ازش خوششون نمی اومده رو غر زدیم دست خوشم بهمون می گن. حالا یا تقصیر می ندازن گردن مرده یا زنه چه فرقی می کنه. توی تمام این داستان ما همون ف.ا.ح.شه بیشتر نیستیم. ج.ن.ده ایم. می فهمی چی می گم؟ چرا داری اینطوری نگاه می کنی؟ یه حرفی بزن لعنتی.

سیگاری روشن کردم و نزدیکش رفتم و به میان لبانش گذاشتم. سرش را در میان دستانم گرفتم و پیشانیش را بوسیدم. گفتم: آروم باش، داد نزن، خودتو خسته نکن. به جز اینکه بخوای برای خودت دردسر درست کنی داد و بی داد فایده ای نداره. اینایی که میگی رو همرو فوت آبم. همرو می دونم. به اندازه ای کافی زنایی مثل تورو میشناسم. به اندازه ی کافی باهاشون حرف زدم. شب و روزی نبوده که باهاشون بخوابم ولی باهاشون بودم. برای بودن مردایی مثل من به قول تو به زنایی از جنس تو نیازه. بد قضاوت نکن زنایی که برای بدبختیاشون به مردایی به بدبختی این رفیقمم نیاز دارن. مردایی مثل من به قول تو به وجود نمی یان مگه زنی از جنس تو هم باشه. گاهی این جور مردارو زناشون اینطوری می کنن.

صحبتامون زیاد شد. خیلی شد. کلی تو بغلم گریه کرد. از تموم بدبختیاشو و زندگیش گفت داستانش تکراری مثل تمام زنهایی که این سرنوشت رو دارن. زنایی که برای امرار معاش باید تن فروشی کنن. اینا داستانشون از اون زنایی که به شوهرشون خیانت می کنن جداست.

دیگه سرد شده بود. سرما وجودشو گرفته بود. لرزش بدنشو می شد حس کرد. بلندش کردم بردمش توی اتاق، خوابوندمش روی مبل و رفتم براش متکا و لحاف آوردم. می خواستم متکا رو بزارم زیر سرش دستمو گرفت. سریع لبش رو چسبوند رو لبم. نفرتی بدون مرز تمام وجودمو گرفت. صورتش رو کشید عقب. تو چشاش التماسی عجیب موج میزد. از کارش متنفر بودم. می خواستم به خاطر اینکارش حداقل یه سیلی بزنم که حرصم خالی شه ولی نزدم. لحاف رو انداختم روش. بهم گفت امید خواهش می کنم امشبو پیشم بخواب. فقط پیشم بخواب. نمی خوام کاری بکنی. با اینکه آرزومه با تو باشم ولی فقط پیشم باش. هیچ کاری نمی کنم. بهت قول می دم. فقط بزار کنارت بخوابم.

یه متکای دیگه از اتاق آوردم و انداختم رو زمین و متکای اونم انداختم کنارش خودمو ولو کردم روی زمین. ذهنم دیگه قدرت پایداری نداشت. تمام داستان زن و تمام داستانای دیگه و تصاویر قبلی و کار امشب زن توی ذهنم داشت موج میزد. سرمو چسبوندم به متکا و بدنمو به زمین گرم اتاق. دستم رو دراز کرد و سرش رو گذاشت روی دستم و متکا. یه سیگار برای من و خودش روشن کرد و گذاشت گوشه ی لبم.  من سیگارامو زود می کشم. شاید زودتر از رفیقام. وقتی باهاشون می کشم من زودتر تموم می کنم. سیگار من تموم شد ولی سیگار اون نه. داشت سیگارشو مثل کسی که در فکر غریبی غوطه وره می کشید. سیگارشو تموم کرد و ته سیگارو توی زیر سیگاری خاموش کرد. دست منو کشید و گذاشت روی سینش و محکم گرفتش انگار می ترسید که بخوام در برم. شایدم فکر می کرد دست من چیز گران بهاییه و کسی می خواد ازش بدرزده و اگر سفت نچسبه می دزدنش. صبح زود از خونه زدم بیرون وقتی زن و رفیقم خواب بودن. دیگه نمی تونستم بیشتر از اون، اونجا باشم. فضای اون خونه داشت منو می کشت.

پی نوشت:

1 ـ توی این یه هفته به هیچ کدوم از تماسا و اس ام اس های رفیقم جواب ندادم. دیگه حوصلشو نداشتم. نمی خواستم ببینمش. هر چه قدر زنگ زد من جواب ندادم حتی رد تماسم ندادم که بگه زنگشو دیدم.

2 ـ امروز داشتم به اون شب فکر می کردم. به تمام حرفایی که زد به تموم بد و بیراها و فحشایی که به من داد. این باعث شد من بیشتر از زنایی که به معنی واقعی کلمه ف.ا.ح.ش.ه ان بدم از مردای فاسقم بدم بیاد، خیلی بیشتر از قدیم. حتی از خودمم بدم بیاد خیلی بیشتر از قدیم.

3 ـ امروز اصلا حالم خوب نبود. سرما خوردگی که چند روز داشت توی وجودم وول می خورد و بروز نمی داد امروز ریخت بیرون یعنی از دیشب ریخته بیرون ولی امروزش خیلی سخت بود. باید استراحت کنم. باید شنبه بتونم برم سر کار.

4 ـ امروز صبح اون زن بهم زنگ یه مقدار درددل کرد ازم اجازه گرفت بازم زنگ بزنه. گفت اولش می ترسیده زنگ بزنه. شمارمم با ترس از دوستم گرفت ولی دلش می خواسته با کسی دردل کنه. اینم به جمع تمام کسایی که برام دردل کردن اضافه بشه چه فرقی داره یکی کمتر یا یشتر

شبی با یک ف.ا.ح.ش.ه

 

نمی دانم از کجا باید شروع کرد؟ از کدام سمت نوشت؟ چه باید گفت؟ برای که باید نوشت؟ من بازهم هیچ چیز نمی دانم. من فقط می دانم که نامم امید است و باید هرچه می خواهم بنویسم. با سیاست که کاری نداریم، اصلاً گور پدر سیاست، اصلاً سیاست ممنوع. برای که هم، که مهم نیست. برای هر که که می نویسم. برا ی خودم. برای شما دوستانم. برای دوستان کم عقل و بی شعوری که می آیند و در اینجا فحش می دهند و لذت عجیب می برند و فکر می کند با این فحش طرف مقابل را خورد کرده اند و توهین کرده اند. ولی نمی دانند که خود خورد می شوند و هر که بیاید چیزی یا می نویسد یا چیزی در دل به این صاحب حماقت و مادر صاحب این حماقت می دهند.

5 شنبه قرار بود بروم خانه ی یکی از دوستانم. مادرش از استرالیا زنگ زده بود و سفارش کرده بود که بروم سراغش. 5 شنبه زنگ زدم پیدایش کنم. گفت تهران نیستم برای عروسی آمده ام شمال.

سرم داشت می ترکید. عصبانی بودم. ناراحت بودم. ناگهان دوستی زنگ زد و مرا دعوت کرد نتوانستم روی دوستم را زمین زنم. او کمی برایم اهمیت دارد. من و دوستانم برای ترک او و بیرون کشیدن او از منجلاب زحمت فراوانی کشیدیم. رفتم می دانستم برنامه ای دارد. می دانستم شری برایم دارد ولی باز رفتم.

وقتی رفتم 5 شنبه عصر هوا سرد بود شاید هم من سردم بود. وقت داشتم. بخشی از مسیر را پیاده رفتم. پشت سر هم سیگار می گیراندم. MP3 Player بی نوا را داخل گوش کرده بودم و هر چه آنگ غم بار بود داخلش ریختم. 5 شنبه عصر دل تهران بدجور هوایی بود. هوای چه را داشت نمی دانم ولی بدجور هوایی بود.

رسیدم خانه اش و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. دست دادیم و رفتم تو و خود را روی مبل پهن کردم. مبلی قدیمی و رنگ و روفته. چوب هایش دیگر آن زیبایی سابق را ندارد. رنگ و لعاب سابق را ندارد. نشیمن ها و پشتی هایش دیگر آن نرمی و راحتی سابق را ندارد. ولی آدم روی این مبل که ولو شود کلی چیز دارد که سختی مبل را فراموش می کند. شبهایی که با دوستانم صبح کردیم روی این مبل خوابیدیم. برخواستیم و زندگی کردیم.

برایم چای آورد سیگاری دیگر از پاکت او گیراندم. شروع کردم کشیدن و غرق در افکار دورِ دور خود شدم. صدای زنگ آمد و افکارم در هم پیچید. نمی دانستم کس دیگری را دعوت کرده. نمی دانستم اگر دعوت کرده کیست فقط دانستم کسی را دعوت کرده. صدای قدم های سبک و شمرده که شمردگی اش زار می زد مجبوری است. صدای قدم هایی که زار می زد رفتن و ترتیبشان اینگونه نیست. صدای قدم هایی که با تمام سبکی سنگینی عجیبی را به گوشت می دواند. همه اینها در همان صدای گام نهادن کسی روی پله ها خلاصه شده بود.

از در اتاق وارد شد سلام داد دست داد. روبوسی کرد و به ظرف من آمد و دست داد، روبوسی نکرد صورتم آنقدر خشک و بی روح بود که فهمید روبوسی گرمی در کار نیست. حتی فهمید که شب گرمی هم در پیش نیست. مهمانی گرمی نیست. حرف گرمی نیست. هیچ چیز گرمی نیست. اگر همه اینها باشد مطمئناً هیچ کدامشان از طرف من نیست. من سرد و بی روح و خشک بودم انگار سردی هوای پایتخت درون صورتم نفوذ کرده بود.

مانتویش را به کمک دوستم درآورد. روی کاناپه ولو شد. آرایش نیمه غلیظ و سنگینی داشت. کسی با دیدنش فکر نمی کرد او کیست. همه او را زنی سنگین می دیدند با اینکه آرایش کرده ولی باز سنگین و خانواده دار است. شاید آزاد باشد ولی جلف نیست. چای را دوستم آورد تعارف کرد. زن سیگاری از درون جعبه ی سیگارش در آورد و با یک فندک شیک آن را آتش زد و دود سیگار را از میان لبهای سرخش به بیرون داد. اثر ماتیک روی سیگار باقی ماند.

زن  را روی کاناپه با سیگار و چایش تنها گذاشتم و رفتم سراغ رفیقم. نمی توانستم فریاد بزنم. داد بزنم. نمی توانستم کاری کنم می خواستم بروم ولی دوستم نگهم داشت. گفت: کمی خوش بگذران، شاد باش زندگی کن، حال کن از زندگیت.

نمی دانم این نوع زندگی کجایش حال دارد؟ اصلاً این زندگی خوشی دارد؟ حالی دارد؟ هر شب در بغل کسی باشی و با او ع.ش.ق  ب.ا.ز.ی کنی. نمی توانستم تنهایش بگذارم. یک بار همین زنهایی که
می گوید با آنها از زندگی لذت ببر تمام پولهایش را دزدیه بود و رفته بود. برای ترسی که داشتم که مبادا به او آسیبی برساند ماندم...

 

پی نوشت1: دوستان عزیز از این به بعد محبورم نظرهای وبلاگ رو تأییدی کنم چون افراد بی خرد و احمقی پیداشده و بدون نام و آدرس و نشانی برای من و دوستان دیگر باعث مزاحمت شده اند. حتی تهدید می کنند که نام و نشانی است را بگو که ال می کنیم و بل می کنیم. نمی دانم اگر شما شجاعت داشتید، اثری از خود به جا می گذاشتید آن وقت می گفتم چه کسی شجاعت دارم.

پی نوشت2: نمی دانم مادر این دوستان را کی مورد التفات قرار داده ام که آنها اینگونه پرخاش می کنند. باری ما همیشه هستیم. اسممان را گفتیم و نشانمان هم همین وبلاگ است. جرأتی دارید کاری کنید. منتهای کار شما این است که وبلاگ مرا به سیستم فیلترینگ معرفی کرده که آنهم موردی ندارد. وبلاگ دیگری می سازیم.

پی نوشت 3: ماجرای 5 شنبه ام طولانی است آن را در 2 پست می گذارم. نمی دانم ماجرای بودن با یک ف.ا.حش.ه برای کسی جذابیت دارد یا نه. اگر دوست ندارید بشنوید بگویید ننویسم. فقط می دانم که از آن 5 شنبه حال خودم خوب نیست. و می دانم که حال آن زن هم خوب نیست. این را تلفنی به من دیروز صبح گفت.

فعلاً تا بعداً

وقتی می گم بعدا یعنی هستم.

تاکسی چهار شنبه

 

یادش بخیر  آن زمانی که در سقف شب تاکسی چهار شنبه می نوشتم. کی شروع شد؟ هههههههههه

یادش بخیر. یکی از شب هایی بود  از کلاس روانشناسی بر میگشتم. چه ایامی بود.

یادش بخیر با مشدی هم در یکی از همین اتوبوس ها و تا کسی های چهار شنبه آشنا شدم.

از سال ۸۶ می شناختمش. از زستان ۸۶ می شناختمش. راستی شد دو سال. آی می شود گفت ۲ سال. با هم از اتوبوس پیاده شده بودیم، با هم سوار شده بودیم. میان ان همه آدمی که هر کدام روایتی برای خود دارد مشتی روایت دیگری بود.

راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد اول می خواستم بگویم ۵ شنبه شب هوای تهران کمی سرد بود. دلم گرفته بود. مثلاً عید بود. مثلاً سادی بود ولی چیزی نبود. او نبود، سیگار نبود، شادی نبود، هیچ کس نبود. چرا کسی نبود؟ چرا شاد نبود؟ چرا هیچ چیز نبود؟ راستی یک چیزهایی بود. یکی غم بود، یکی دل تنگی بود، بغض بود، حس رفتن و رفتن در خیابان بود، حس این بود که او باید باشد ولی نبود. چند مدتی است  که کم است، سخت است. چرا این گونه است

راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد می خواستم بگویم ۵ شنبه هوای تهران کمی سرد بود، دلم بد جور هوای مشتی را کرده بود، دل آدم که هوا کند باید رفت، نباید ماند، باید رفت، حال نرسیدی که نرسیدی مگر مهم است. مگر چیز مهمی هم در دنیا مانده مگر  من مهم هستم مگر تو مهم هستی. من که ادعای انسانیت دارم مهم نیستم. آنها که حتی آدم نیستند چرا ادعای مهمیت می کنند؟

برای من فقط مشتی مهم بود و او. حالا دیگر مشتی هم مهم نیست. مهم نیست چون دیگر نیست. چرا نیست خوب معلوم است چون دیگر نیست.

راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد می خواستم بگویم ۵ شنبه هوای تهران کمی سرد بود، دلم بد جور هوای مشتی را کرده بود، راه افتادم، هوای سرد برایم مهم نبود، خود را ول داده بودم در خیابان، سیگار می گیراندم، برای خودم سوت می زدم. برای خودم؟ نه! من برای خود که هیچ وقت سوت نمی زنم. همیشه برای فاحشه های شهر سوت می زنم. همیشه و همیشه و همیشه نواهای قدیمی سوت می زنم. هر چه به زهنم بیاید می زنم.

راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد می خواستم بگویم ۵ شنبه هوای تهران کمی سرد بود، دلم بد جور هوای مشتی را کرده بود، این همه گفتم ولی از مشتی نگفتم. آری ۵ شنبه دلم هوای مشتی را کرده. می دانستم کجاست. همیشه می دانستم. همیشه یک جا داشت. جایش ثابت بود. تغییر نمی کرد. آدم های خیابان گرد جای ثابتی ندارند، ولی مشتی جاشی همیشه زیر یکی از همین پلهای مزخرف این شهر نکبتی بود. سیگار می گیراندم و می رفتم و می رفتم. رفتم سراغ پاتوقش، جلوی جایی که مشتی بود یک ماشین حمل زباله بود، جسد مشتی در میان زباله های دیگر به چشم می خورد، حتی یک آمبولانس قراضه هم نیامد که با آن جسد مشتی حمل شود. میان کوهی از زباله به هم فشرده شده جا خوش کرده بود.

چیزی که می خوساتم بگویم را گفتم. دیگر ۵ شنبه های سرد که دلم هوای مشتی را بکند دیگر نمی آید، یا اگر بیاید دیگر نیم شود رفت چون مشتی دیگر نیست.

 

پی نوشت:

 دوستان از تاخیر شرمسارم. تازگی در یکی از دانشکده های کامپیوتر این شهر کاری پیدا کرده ام. از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب همیشه سر کارم. خستگی زیادی به همراه دارد. مخصوصاً وقتی جایی که تحویل می گیری نظم و ترتیب درستی نداشته باشد و تو  ۶ روز خودت را بکشی  ولی باز هم نتوانی سر و سامان درستی به انجا بدهی.

نوشته هایی که بالا خواندید عین واقعیت است. ۵ شنبه گذشته یک خیابات گرد در گوشه ای از این شهر مرد که دوست من بود. حالا دیگر نیست.

یکی از دوستان به نام پرسیدند من کجایی هستم؟ من اصالتا ایرانی تبار، همدانی زاده و تهرانی تولد هستم. دکتر از زمان تولد با آزمایش های فراوان دریافت کرد که من زاتاً تعطیل بوده، دیوانه بوده، دل مره و افسرده و مایوس فلسفه زده و غیره و... هستم.

فعلا تا بعد،   وقتی می نویسم تا بعد یعنی بعدی هست که من می نویسم تا بعد