-
من امروز
شنبه 20 مهرماه سال 1392 17:51
من امروز زنی هستم که گوشه ی خیابان ولی عصیر نزدیک تقاطع لبافی نژاد/ نوفل لوشاتو، روی پله ی کوتاه یک مغازه بساط خود را پهن میکنم، یک روز لباس زیر زنانه میرفروشم، یک روز لوازم منزل، یک روز لباس زیر مردانه، من امروز تمام زنان دست فروش خیابان ولی عصرم، حدفاصل چهارراه ولی عصر تا سه راه جمهوری، مشتری ها ها کنارم می ایستند و...
-
راه خانه ام گم شد
شنبه 20 مهرماه سال 1392 17:48
راه خانه ام گم شد راه خانه ام گم شد، بسیار راحت، خانه کشی کردیم، کوچ کردیم، از خانه ی خود به خانه ی دیگر، به یک آپارتمان، یه جای کمی بزرگتر، به جای جدید و آدمهای جدید، شاید خوب، شاید بد، ولی... راه خانه ام گم شد، اتاقم گم شد، خانه ای که 17 سال از تمام طور عمر من در آن گذشت، حال بیا و زمان های نبودن را کم کن، چقدر...
-
تاکسی چهارشنبه
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 20:45
اینجا کسی نیست که بداند تاکسی چهارشنبه چیست. این نام برای وبلاگ های قبلیم بود که یکی یکی فیلتر شد و متروک، حال گاهی نوشتم ولی دیگر ننوشتم. تاکسی چهارشنبه دید من در سن ۲۲ سالگی به دنیایم بود. زمانی که پیش مشاور میرفتم. اسمش تاکسی بود، گاهی تاکسی بود و گاهی اتوبوس، اما اکثرا اتوبوس بود اتوبوس پر از آدمای رنگارنگ. آدم...
-
خسته از سفر...
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 21:00
تازه از سفر اومدم، خسته نشسته پشت کامپیوتر برای نوشتن این مطلب و دردل با شما، شماهایی که خیلی هاتونو نمیشناسم، وای تنها کسای هستین که باهاشو حرفامو میزنم. یک شنبه با استرس فراوان از انتخاب واحد روز سه شنبه راه افتادیم به سمت شمال، دیناچال، کمی دلم خوش بود که دختر خالم میاد و مودمشو میاره ولی نیمد و من باز استرس گرفتم...
-
رمضان
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1392 00:36
وقتی بین کلی مشکل گیر کنی، از نوشتن دلسرد بشی، ذهنت دیگه یاری نکنه چیزی بنویسی، نوشتنی که همیشه که نه ولی خیلی اوقات برات مایه ی آرامش بوده دیگه آرامش بهت نمیده، دیگه آرامشی رو که میخوای توش نمیبینی، یا شایدم فکر میکنی که نمی بینی، همش میگی امروز، فردا، می نویسم اما نمی نویسی. این مدت ننوشتنم درگیر مسائل زیادی بودم،...
-
هاینریش بل
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1392 10:49
بول در شهر کلن، آلمان، در یک خانوادهی کاتولیک، صلح دوست، مخالف پیشرفت کردن حزب نازیسم به دنیا آمد. او از پیوستن به جوانان حزب هیتلری در دههی 30 میلادی خودداری نمود. او قبل از اینکه تحصیلات خود را در دانشگاه کلن در ادبیات آلمانی شروع کند شاگرد یک کتابفروشی بود.او در ورماخ به خدمت سربازی فراخوانده شد و در فرانسه ،...
-
جاده نیمه دونفره، همراه با بارش باران
شنبه 9 دیماه سال 1391 12:23
گفته بودم هر چیز در اینجا نوشته شود مال دیشب است. دیشبش فرقی ندارد مال چند شب پیش باشد. مهم این است که شبی از آن گذشته باشد. سه شنبه شب بود طبق معمول راهی ساوه، در پی علم اندوزی و کسب فضائل. همه اش چرت شده این ایام. گفته بودم که باز هم در یک دانشدکه هستم و این هر روز برایم آشکارتر میشود. دل به جاده که دادم، جاده...
-
جاده در دست سفر...
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 20:12
وقتی واژه ها به انتها میرسند چیزی از این مغز فرسوده و پیر بیرون نیاید به سکوت رو می آوری و دیگر چیزی نمیگویی چون چیزی برای گفتن نداری. وقتی دستانت روی فرمان اتومبیل قرار میگیرد و جاده را در می نوردی و باران می آید، وای چه حالی دارد که ضبط ناگهان برایت بزن باران را بخواند. غرقه و هیچ ندانی و ذهنت برای خودش فقط رانندگی...
-
مثل باد سرد پاییز - غم لعنتی به من زد
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 22:27
میدانی باد سرد پائیز چیست؟ شاید بدانی و شاید ندانی ولی در پایز وقتی هنوز بعضی درختها کمی سبزند اگر باد سردی بیاید تمام برگها را میخشکاند و می سوزاند و میریزد روی زمین، درخت بیچاره لخت و عور می شود وقتی هنوز آماده نیست. این بار باید بگویم که باد سرد با من، به تو، به ما زد. اینبار شاید بدتر از سالیان سال پیشش، میدانی چه...
-
که درد میکند بدجور...!
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 22:26
اینها همگی بخشی از آشفتگی های روحی من در این ایام است پس ارزش خواندن ندارد، قابل استناد به دنیای زندگان نیست، زیرا در میان وادی مردگان و از لا به لای نوری که از آن دنیا بر من می تابد نوشته می شود؛ سندیتی به نور ندارد و هیچ چیز برای گفتن ندارد، مزهکه . شوخی نیست و جدیتی درونش نخوابیده. یعنی هیچ است و هیچ نیست. پس...
-
تاکسی چهارشنبه
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 19:17
میدانی وقتی شروع کنی تمام شهرت را از درون یک قاب شیشه ی یک اتوبوس ببینی چه میشود؟ نه نمیدانی. حق هم داری آخر مگر دیده ای که بدانی. شاید هم دیده ای و به رویت نیاوردی. شاید هم دیده ای و مثل من اسیر قاب شده ای. میدانی چند تصویر هست که باید بگویم برایت. آری باید بگویم. میدانی چرا؟ آنقدر روی دلم مانده که باید بیان شود. پس...
-
چند پاره
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 19:15
پاره ی یک: نمایشگاه کتاب خوب است باید باشد، یعنی اگر نباشد یک چیز این مملکت لنگ میزند، از این لنگ زدنها میتوان به فروش انواع و اقسام ملزومات و غیر ملزومات در محیط و حول و حوش نمایشگاه، کاسبی های ریز و درشت، پیدا کردن دوستان جدید و قدیم، مخ زنی های خاصه، از بیکاری در آمدن گشت های ارشاد و غیره و غیره اشاره کرد. البته...
-
یادم می آید
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 12:07
یادم می آید یادم می آید وقتی می شد، با یک بخش از یک بستنی کیم دوقلو چقدر از زندگی شاد شد. یادم می آید وقتی می شد، بی محابا درون پارک و میان اسباب بازی ها دوید و در صف طویل تاب ایستاد. یادم می آید وقتی می شد، دنیایمان همه و همه در یک قاب چوبی قهوه ای، پلاستیکی نارنجی، قرمز، مشکی خلاصه بود یادم می آید وقتی می شد، وقتی...
-
گزارش یک پرواز
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 12:06
بارها و بارها شنیده ایم که یک پرواز تاخیر دارد، کنسل میشود و چه و چه و چه شنبه خانواده ی دوستم "تنها" تهران را به مقصد عراق با هواپیما ترک میکنند، و وقتی به آسمان عراق می رسند اجازه ی پرواز نمی گیرند و مجبور به بازگشت می شوند و به فردگاه امام میروند، "تنها" وقتی تماس میگیرد که ببیند رسیده اند یا...
-
برای سال نو
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 15:10
و بازهم درود سال نو بر تمامی دوستان عزیزم مبارک درسته که گفته بودم نمی نویسم ولی بازم شروع کردم به نوشتن، چون دیدم نمیتونم از اینجا دل بکنم، اینجا برام خیلی عزیز شده بود، دیدم نمی تونم ترکش کنم، بدجوری بهش عادت کردم، دوستش دارم، پس میمونم و دوباره می نویسم. راستش چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه، موضوعی به چشمم نمی...
-
خداحافظی
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1391 03:08
باید با این وبلاگ خداحافظی کنم، تصمیمی که مدتها پیش گرفتم و وبلاگ جدیدم را ساختم، ولی دلم نیامد اینکار را بکنم ولی اینبار، در این شب با نفرت بیش از حدی که از خودم دارم میخواهم برای مدتهای طولانی با شب زندان خداحافظی کنم و برم به خانه ی جدیدم. جایی که مرا کمتر بشناسند و کمتر بدانند کیستم. آدرس وبلاگ جدید را تنها برای...
-
کلاغ و ماه
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 20:07
گاهی برای گفتن بعضی چیزها دیر میشود. گاهی خیلی دیر، گاهی نچندان دیر. اینبار برای گفتن زیاد دیر نشده پس میگویم: افسانه ی ماه را میدانی؟ نگو برایت نگفتم! بارها پشت همین پنجره وقتی خیره به ماه نگاه میکردیم برایت گفتم. نه انگار یادت نیست! پس باز می گویم. شاید هم میدانی باز میگویی که بگویم هرچه باشد می گویم: زمانی کلاغی...
-
در اندرون خسته ام
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 11:26
میدونی؟ باغ وحش رفتی؟ نگو نرفتی توی ابتدایی یکی درمیون یا میرفتیم باغ وحش یا میرفتیم پارک ارم. اون زمان که هنوز ارم سبز نشده بود. اون زمان که هنوز مترو از جلوش رد نشده بود. اون زمانو میگم. پس رفتی، آره رفتی خودم بردمت، هنوز یادمه، پشت سر من بودی، یادته باید دست یکی رو میگرفتیم و باهاش میرفتیم، یادته من همیشه منفور...
-
نیمه ی گمشده
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1390 01:25
چندین سال پیش در جایی خواندم وقتی میخواهی داستانی را که خواندی برای کسی نقل کنی یا بنویسی اگر داستان به طور کامل یادت نیست آن را دوباره بنویس و خلق کن ولی همیشه بگو که اینرا اینگونه نوشتی. حال وصف حال من است این افسانه را نه یادم می آید کی خواندم و نه یادم هست کجا خواندم و که نوشته بود تنها آن را دوباره مینویسم....
-
سکوت هم باید بشکند
شنبه 24 دیماه سال 1390 13:37
بوسه های باد سیاهی شب چشمک های بی پایان چراغ ها آخرین سیگار جامانده از پاکت خیابانهای بی تو هنوز زمان میگذرد شب بسترم خالی تر از من باز تو نیستی صدای پنهان گریه ی ابر و سیگاری که خاموش میشود یه مدت طولانی سکوت کردم، چیزی برای نوشتن نداشتم، الان فقط این شعرو نوشتم بعد از مدتها ننوشتن حتی یه مطلب کوتاه. باید سکوت...
-
تا کسی چهارشنبه
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 14:40
وقتی هیچ حسی به نوشتن نداری، وقتی یأس تمام وجودت را گرفته، یأس نوشتن، یأس خواستن، یأس ماندن، هیچ چیز جواب گوی این احساست نیست، وقتی پوچی سراسر وجودت را گرفته، خسته ای، دنبال یک درمان برای این دردها، ولی هیچ چیز نیست، هیچ چیز نیست، چه میکنی؟ برای دو سال پیش نوشتم، حسین تشنه ی شرافت بود، هر روز و هر روز بیشتر این را درک...
-
لبخند بزن
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 14:39
لبخند بزن زن هر روز جلوی آینه صبح زود آفتاب زده و نزده در حیاط در حال مسواک و مرتب کردن موها، بعد از مسواک و شستن کف دهان و صورت روی به تصویر خودم میگویم، لبخند بزن دیوانه، امروز روز دیگریست. در میان صف اتوبوس برا ی سوار شدن، منتظر شدن برای رسیدن اتوبوس، میان اتوبوس، ایستاده، نشسته، میان مطالعه، گوش کردن به آهنگ، میان...
-
برای یک دختر
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1390 18:53
ساعت از 2 بامداد گذشته، پنج شنبه شده 14 مهر 90 . یک شهوت عجیب، برای سپردن این تن خسته به آب زلال دوش، آبی از سر دوشی، پخش میشود، روی تنت می لغزر، نوازشت میکند، آرام پائین می رود و تنت را خیس میکند، و میبوسد، میرود پائین به مجرای گند آب میریزد. مغزم در هم و بر هم و مغشوش و مریض، خسته،کار، فشار عصبی، مشکلات همیشگی، بی...
-
تصویرات موهوم شهر....
شنبه 2 مهرماه سال 1390 14:10
سکوت نباید طولانی شود، ننوشتن نباید به درازا انجامد، باید نوشته شود، باید چیز روی کاغذ، انگشتانی رو صفحه کلید آورده شود، بعد از این مدت، این ننشوتن طولانی، حال حروف جلوی چشمم گم می شوند. انگار نمی شود پیدایشان کرد، سخت یافت می شوند یا چشم به خطا می رود. چهارشنبه اتوبوس خط تجریش راه آهن، پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر،...
-
برای یک مرد
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 13:57
سلام آقا، یا بهتر بگویم سلام مرد کسی که یا از مردی فقط اسمش و عنوانش را یدک میکشد یا واقعا مرد است. میخواهم کمی حرف بزنم، درد دل کنم. میخواهم از چیزی بگویم که مدتها سر دلم مانده، مهم نیست میخوانی یا نمیخوانی من فقط مینویسم، همین. همین است که دلم را سبک میکند. اینکه همین چند خط و ورق و کاغذ و جوهر، در جایی به جز ذهنم و...
-
من امروز ....... هستم
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 20:52
من امروز " پسرک کاری " هستم که در میدان انقلاب گوشه ای از پیاده رو را به ترازوی خود اشغال کرده بودم و از مردم را از حق مسلم شهروندی خود محروم ساخته و برادران جان بر کف شهرداری و سد معبر به بهترین نحو ممکن ترازوی مرا در جلوی رویم خورد کرده و مرا به مجازت خود رساندند. روبروی خورده شیشه های ترازویم زانوی غم بغل...
-
برای رمضان
دوشنبه 17 مردادماه سال 1390 20:02
پارسال برای این ماه در این پست نوشتم "ماه رمضان" حال هم امسال برای این رمضان در این اَمرداد ماه می نویسم. در این 17 مرداد که نزدیک به یک هفته از رمضان امسال گذشته، و برای من این یک هفته همه اش بیدار بودن شب تا صبح و صبح دویدن دنبال کارهای بانکی و رسیدگی به وضع ماشین بودو بس. برای بیدار ماندن دیدن فیلم و...
-
به مملکتی نیازمندیم...
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 21:32
به مملکتی نیازمندم که در آن تجاوزات دسته جمعی اتفاق نیفتد، اگر اتفاق افتاد گناه به گردن بی گناهان و آنان که مورد تجاوز قرار گرفتند نیفتد و متجاوزین مبرا، اگر چنین شد نیایند بگویند تجاوزی نبوده و قصد ارشاد داشتیم و هیچ نکردیم. به مملکتی نیازمندیم که قهرمانانش قاتل و مقتول نشوند، اگر شدند خون ریخته پایمال نشود، خبرهای...
-
برای گرمسار
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 12:01
چهارشنبه 15 تیر به جای ماموریت بندرعباس راهی گرمسار... امتحانات مجازی دانشگاه... صبح ساعت هفت دانشگاه... هشت حرکت با یک تاکسی و دو نفر همسفر دیگر... تاکسی دربستی دانشگاه تمام طول مسیر از چهارراه کالج، خیابان شاپور، شوش، شهیدرجائی، اتوبان بعث، سه راه افسریه، گردنه ی تنباکوئی، جاده امام رضا تا 25 کیلومتری خود گرمسار همه...
-
چهار تصور از
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 11:31
تصویر یک: شب – خارجی – میدان انقلاب گوشه ای از این میدان مرد نابینایی با یک عصای چوبی ایستاده. چاق، با لباسهای نه چندان مناسب، کثیف، از همه مهمتر نابینا. جلویش یک ترازو قرار داده. کارش کشیدن وزن است با همان چشمان نابینا. پول های وزن کشی را با همین چشمان نابینا میگرد. تا نزدیکهای سر شب در همان گوشه ی میدان باقی است....