شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

در مترو باران می آید

   

دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. خیابانها شلوغ بود خیابانها خلوت بود. آدمها همه می رفتند و می آمدند مترو هم سرد بود. سرد سرد. سردی که حتی با هم همه ی  شلوغی آن گرم نمی شد. دیروز خانه ی یکی از دوستان پدر بودم با مترو رفتم با مترو برگشتم. رفت و آمدش چیز جالبی نبود ولی خستگی بود و خماری از نخوابیدن شب پیش و باز خواب آلودگی روز.

دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. مترو هم سرد بود. هوا بارانی نبود حتی ابری هم نبود ولی در مترو باران می آمد. مسیر برگشت خط ۲ و خط ۱ مترو داخلش سرد بود بدجور هم سرد بود. آنچنان سرد که شلوغی و ازدحام و هم همه ی مردم گرمش نمی کرد. در مترو باران می آمد حتی داخل واگن هایش، باران می آمد روی سر من.

پسرکی دست فروش با یک مشمع رنگی و یک کیف کوله ی صورتی و یک بسته ی آدامس Relax در میان دستانش. "آدامس بخرید آقا خانم آدامس بخرید. بسته ی آدامس پانصد تومانی مغازه ۳ تا هزار تومان." اینها را او می گفت کسی توجه زیادی به او نمی کرد و من باز این سئوال بی پیر ذهنم  را فشرد. کودکی که باید حال در خانه باشد و درسهایش را برای فردا آماده کند و جای بسته های آدامس در کیف روی دوشش باید کیف و کتاب و مداد باشد چرا در آن آدامس است. پسری دیگر رد شد و افکارم را در هم پیچید "آدامس بخرید آقا خانم آدامس بخرید. بسته ی آدامس پانصد تومانی مغازه ۳ تا هزار تومان." اینها را او می گفت کسی توجه زیادی به او نمی کرد . او فقط یک بسته ی آدامس در دستش بود و یک مشمع از جنس همان مشمع دیگر در دستش. تنها همین حرفها تکرار همان.

دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. مترو هم سرد بود. هوا بارانی نبود حتی ابری هم نبود ولی در مترو باران می آمد. ایتسگاه آخر، ایستگاه مقصد من و باز پسری روی یکی از صندلی ها جا خوش کرده بود. "آدامس بخرید آقا خانم آدامس بخرید. بسته ی آدامس پانصد تومانی مغازه ۳ تا هزار تومان." اینها را او می گفت کسی توجه زیادی به او نمی کرد  و باز همان حرف و همان بسته و همان مشمع.

یاد آن چند روزی که در آن شرکت کار می کردم افتادم. گفته بودم که فقط سه رو در آنجا بودم. اول خوشحال که بالاخره کاری پیدا کردم. کاری که منتی بر سرم نداشت خودم پیدا کرده بودم. هر چه بود اراده ی خودم بود برای یافتنش. روز سوم هم مثل ۲ روز قبل شروع شد اول از همه رسیده بودم جلوی در شرکت کتاب "کارمن اثر پروسپه مریمه" را داشتم می خواندم رئیس آمد در شرکت باز شد. کاغذ حضور غیاب امضاء شد و ساعت خورد. حوالی ساعت ۱۰ ابتدا زمزمه ی آرام یک گفت و گو و بعد صدای فریاد، صدای گریه، صدای فحش، صدای ناسزا. پلیس آمد و با اوقات تلخی با رئیس صحبت کرد. مردک سابقه دار بود. شاید ۸ شاید ۱۰ کارمند خود را اینگونه آزرده بود و سوزانده بود. برگه های شکایت و صورت جلسه ی ماموریت در کلانتری موجود بود. رئیس شاک بود پلیس رفت پلیس دیگر آمد رئیس شاکی بود. چرا پلیس قبلی گفته بود: "که تو چرا کارمندایت را اینگونه می آزاری، می سوزانی، ما با تو چه کنیم. این چندمین بار است که به خاطر این موضوع من ایجا آمده ام" اینها را رئیس به پلیس جدید می گفت. پلیس دختر و مادرش را راضی کرد که بروند و راه شکایت را برایشان بازگو کرد.

منشی شرکت یعنی همسر رئیس آمد برگه ای جلویم گذاشت گفت آقای امید دیوانه این را امضا کنید. "من پای لرز هیچ خربزه ای امضا نمی کنم" این را من گفتم. نمی دانم چرا ناگهان یاد این کتاب افتادم. کتاب شعر "من پای لرز هیچ خربزه ای امضا نمی کنم اثر پژمان قانون". زن ناراحت شد و با صدایی توام با گله و خشمی که فکر می کرد مخفی کرده سراغ دیگر کارمندان رفت.

ساعت ۵:۳۰ دقیقه و امضاء برگه حضور غیاب و ساعت زدن و خداحافظی و تصمیم برای ترک آن کار. خود را با زور، با خشم و عصبانیت، با سرگشتگی، با پک های عمیق به سیگار به اتوبوس رساندم و خود را ولو کردم روی یک سنگی گنگ و مبهم که مانند خودم بود. گنگی صندلی را بهنام گفته بود. تا حالا فکر نکرده بودم این صندلی های اتوبوس چقدر گنگ و مبهمند مانند خودم هستند. سیاه و آبی تیره و قهوه ای و هر رنگ مانند خودم، مانند بهنام، مانند خیلی های دیگر.

دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. مترو هم سرد بود. هوا بارانی نبود حتی ابری هم نبود  ولی من دلم باران می خواست، دلم راه گردی زیر باران می خواست، دلم سیگار گیراندن زیر باران می خواست، سیگار بود ولی باران نبود، آن روز هم دلم باران می خواست سومین روزی که کار جدید را که آن همه مشتقت برایش کشیده بودم ترک کردم. باران نبود، ابر هم نبود، حتی هوا سرد هم نبود، سیگار بود ولی باران نبود.

دیروز تهران باران نداشت. تهران باران نداشت که زیرش راه گردی کنی، که شاید در کنارت او باشد. دستانش در درون دستت باشد. شانه به شانه حال چتر باشد یا نباشد چه فرقی می کند مگر نباید زیر باران خیس شد. اصلا باران برای چه می آید مگر نمی آید که خیس کند پس چتر برای چیست. می شود با او یا تنها زیر باران راه گردی کرد. می شود در باران گم شد و در درونش درمیان افکارت و افکارش غوطه بخوری. می توانی دلت برای کلاغها بسوزد. حتی برای آن کلاغ کوچک که کنار تنگ ماهی نشسته بود و می گفت تو که سقف قفست شکسته پس برای چه پرواز نمی کنی. می شود با او بود و تنها، می شود راه گردی کرد. می شود سیگار گیراند. می شود به نغمه های سوزناک و بارانی گوش داد. به هر نغمه ای که در باران و برای باران گفته شده، به هر ترانه ای که بویی از باران بدهد.

و برای آخر دیروز تهران باران نداشت ولی هوا سرد بود. دلم سیگار و باران می خواست باران نبود ولی سگار بود. هوا سرد بود ولی من نلرزیدم.

راستی جیکش را در نیاورید ولی من پای لرز هیچ خربزه ای امضا نمی کنم.

پی نوشت:

اینها همه از چندی روی ذهنم سنگینی می کرد ولی تازه گفتمش.

دلم خیلی چیزها میخواهد ولی بیشتر از همه او را می خواهد. دلم میخواهد در کنار او با او در کنج یک کافه نشسته باشم، هوا باران نم نمی داشته باشد. کافه یکی گرامافن داشته باشد. بشود در کافه سیگار گیراند شعر خواند.

دلم در این روز حتی بهستان، نسل سوخته، و دختر آریایی را می خواهد، بشینیم دور هم شعر بخوانیم، قهوه بخوری و سیگار بگیرانیم و ب هر چه نوشتیم و دیدیم و زندگی کردیم بیندیشیم و باران برایمان جشن بگیرد و ببارد و گرامافون مارا مهمان نغمه ای کند. حال جایش مهم نیست ولی اگر کافه باشد بهتر است. کاش کافه چایکووسکی به جای اینکه در این فضای لعنتی مجازی بود در خیابان های مرکزی، سعدی، فردوسی، لاله زار، ولی عصر بود.

دلم برای یک سیگار لک میزند

 

باز شب شد و این دل دارد نفوس بد میزند

شاید او برای غریبه ای تاری، ترانه میزند

هر شب من، سکوت، کتاب، سیگار

باز این برای دل یک چای، قهوه پر میزند

ساعت 11 شد و این شصت بی مراد

ونگ ونگ یک پیامک به کسی را میزند

ساعت شد 12 سر در غفا همه خسبیده اند (*)

یک دیوانه از سحر برای همه تک میزند

اینجا آسمان ابری، بارانی، صاف، مهتابی

دلم برای یک قهوه و سیگار لک میزند

فردا عصر، رها میروم به خانه اش

قلبم از همین حالا برای خود عجب بد میزند

خوب میدانم شاید این بار اگر خواهش کنم

جای دست مزد برای من شعری، ترانه ای، گیتار میزند

ساعت 2 شده و من رهسپار خواب میشوم

در تختی پیر که به همه جایم لگد میزند

در خواب میروم و یکی به شیشه میکوبد

با تشر میگوید بگیر بخواب این شعر دیگر به جفنگ میزند

(*) به معنای خوابیده اند در زبان همدانی

 

پی نوشت:

سلام بر دوستان عزیز. شرمندم نبودم. این مدت کارای تایپی که خواهرم آورده بود رو  انجام می دادم
تعدادشون زیاد بود.

این شعر رو چند شب پیش نوشتم. می دونم کلی اشکال داره ولی چه کار کنم. دیگه بیشتر از این از دستم بر نمی اومد

به من چه اصلا نخونید کی گفته بخونید

فعلاْ تا بعدا    وقتی مینویسم بعدا یعنی هستم