شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

برای یک دختر

ساعت از 2 بامداد گذشته، پنج شنبه شده 14 مهر 90 .


یک شهوت عجیب، برای سپردن این تن خسته به آب زلال دوش، آبی از سر دوشی، پخش میشود، روی تنت می لغزر، نوازشت میکند، آرام پائین می رود و تنت را خیس میکند، و میبوسد، میرود پائین به مجرای گند آب میریزد.


مغزم در هم و بر هم و مغشوش و مریض، خسته،کار، فشار عصبی، مشکلات همیشگی، بی پولی، حقوق کم و... مرگ.


مرگ می آید، دوشنبه شبی که گذشت، خیابان حافظ، خیابان رشت، خوابگاه دخترانه ی مرادی، یک دختر، فرزند شهید، تنها فرزند خانواده، میرود تا تنش را به همین داروی شفا بخش بدهد، 2 ساعت میگذرد، دیگر نمی آید، زنده از آن حمام لعنتی بیرون نمی آید.


مرگ می آید، وقتی دختر در حمام خوابگاه زیر دوش آب،جسمش را به آب شفا بخش داده بود، گاز از میان لوله ها خود را بالا میکشد و وارد حمام می شود و و با بخار آب ترکیب میشود و بر جسم دختر میتازد، و جسمش در آن بخار سمی بر کف حمام نقش می بندد.


مرگ می آید، زمانی که یک دختر، کارشناسی ارشد، ورودی 89 بدون خوابگاه، با اسکان موقت، بدون سهمیه، شبانه ی امیر کبیر، قبول شده، با هزار دوندگی خوابگاه میگیرد، قبل از تحویل اتاق میرود تا دوش بگیرد، ولی مرگ را در همان حمام به آغوش می کشد.


مرگ می آید، زمانی که یک دختر در حمام خوابگاه بوده، یک احمق پیدا می شود و بدون اینکه حمام ها را نگاهی بیندازد، بشکه ی اسید را در لوله های فاضلاب جاری میکنر، بدون اخطار، بدون اطلاع، آب و اسید ترکیب میشود و بخارش به جان یک دختر می افتد، ریه هایش را پر میکند، بی حسش میکند، قلبش را ذره ذره از کار می انداد و او را می برد.


مرگ می آید اینبار برای بردن آمنه زنگنه، دانشجوی دوره ی شبانه ی کارشناسی ارشد دانشگاه امیر کبیر.


هیچ کجا خبری درز نمی کند، خبری درز نمی کند که دانشگاه 2 روز تعطیل شد و بسیاری از کلاسها تعطیل شد، تحصن شد، اعتصاب شد، به روئسای دانشگاه درخواست استعفا داده شد، شعار داده شد، در سایتهای اجتماعی مطالبی آمد، ولی جایی خبری درز نکرد، بایکوت کامل خبری و هنوز تمام مسئولین بر سر جای خودند.

 

پی نوشت:


یک: نمی دانم چرا این مطلب اینگونه شد، چیز دیگری در ذهن بود و این شد.


دو: از سه شنبه صبح که این خبر را شنیدم، حالم بس خراب است، ویران شده ام، دانشگاه یک پارچه ماتم است، کسی حال ندارد، همه حالشان خراب، حتی آنهایی که آمنه زنگنه را نمی شناختند، هم دوره اش نبودند، هیچ مراوده ای با او نداشتند، غم از دست دادن او و بی کفایتی و بی خیالی مسئولین حال همه را خراب کرده.


سه: می نویسم تا بعد، یعنی هستم، فعلا

همه ی اینها یعنی هستم


می خواستم مطلبی در خور یک دختر بنویسم ولی تنها همین کلمات بر کاغد آمد

تصویرات موهوم شهر....

سکوت نباید طولانی شود، ننوشتن نباید به درازا انجامد، باید نوشته شود، باید چیز روی کاغذ، انگشتانی رو صفحه کلید آورده شود، بعد از این مدت، این ننشوتن طولانی، حال حروف جلوی چشمم گم می شوند. انگار نمی شود پیدایشان کرد، سخت یافت می شوند یا چشم به خطا می رود.

 

چهارشنبه اتوبوس خط تجریش راه آهن، پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر، ملتی کلافه و خسته، از کار روزانه، از خفگی هوا، از همه چیز، از هر چیز که بتواند اعصاب این انسانهای خسته را تحریک کند و جنگی بیافریند، چراغ سبز میشود، چهارراه هنوز خالی نشده، اتوبوس ذره ذره جلو می رود، چراغ باز قرمز می شود، سربازها با چراغ بازیان گرفته، چراغ تنها برای 30 ثانیه سبز شد و باز 4 دقیقه قرمز ماند، اینبار مسافران کمی هیاهو می کنند، آنها خسته اند، خسته از دوندگی های روزانه، کار، بیمارستان، خانه، وام، اجاره و... 

چراغ سبز می شود و اتوبوس حرکت می کند، به چهار راه بعدی میرسد، ترافیک است، سخت حرکت می کند، باز به چراغ قرمز می رسد، می ایستد، چراغ سریع سبز می شود، ولی مسافران انگار تازه یادشان افتاده پیاده شوند، داد مسافران در می آید، جر و بحث در می گیرد، راننده می گوید، مسافران می گویند، یکی به دو می کنند، فحش نثار هم می کنند، کسی نمی گوید در اتوبوس بچه هست، زن هست، ناموس مردم و خودشان است، بی محابا ناسزا را نثار هم می کنند، مسافری جلو می رود، عده ای جلوی او را می گیرند، چند ثانیه بعد مسافری دیگر صدایش بالا می رود و جلو می رود، شدید تر از قبل، قد بلند، چهار شانه، مشت زن، خسته از دوندگی های روزانه و پیگیری های بیمارستان، جلو می رود، مسافران جلویش را می گیرند، بگو مگو می شود، لعنت به این چراغ ها که اعصاب مردم را ذایل کرده، مسافر را با زور سر جایش می نشانند، شاگرد راننده آرام حرف می زند، دلیل می آورد، مشکل را بین خودش و مسافران تقسیم می کند، جانبداری نمی کند، حرف می زند، اتوبوس جلو می رود ولی هنوز هم چراغ مانده هم ترافیک شدید حتی در خط ویژه.

 

داستان همچنان ادامه دارد، تا انتهای مسیر، هر روز، هر ساعت، در هر اتوبوس. 

طناب دور گردن یک نفر بسته می شود، چشم هایش بسته اند، ترس سراتاپای وجودش را فرا گرفته، چند نفر اشک می ریزند، یکی از داغ این بچه، یکی از داغ بچه ای دیگر که مرده، بقیه هلهله می کنند، کمی غر می زنند که چرا سریعتر انجام نمی شود، خسته شدند، چندین ساعت که در اینجا منتظرند که اعدام را ببینند، یکی نگاه می کند، عده ای دوربین بیرون به دست، در جستجوی جای مناسب برای گرفتن فیلم، با موبایل، با دوربین فیلم برداری، با هر چیزی که در دست دارد، انگار صحنه ای که تنها یک بار در قرن تکرار می شود را نگاه می کنند، نباید این صحنه را از دست داد، 15 هزار نفر، کم نیست، یعنی چه؟ یعنی 15 نفر آمده اند که تنها یک اعدام را ببینند؟ مردم من چرا اییند؟ این مردم به صحنه ی عاشقانه ی بوسه ی دو معشوق نگاه می کنند، آنچنان با نفرت و کینه ولی به صحنه ی اعدام با چنان شور و شعفی نگاه می کنند که برایش حدی نمی توان تصور کرد. انگار 15 هزار نفر آمده اند این بچه را یک راست به جهنم هدایت کنند، ولی هیچ کس داغ دو خانواده را نگاه نمی کند، درک نمی کند، هیچ کس اشکهای دو مادر را نمی بیند، جرثقیل بالا می رود، یک تن بالای جرثقیل میان آسمان و زمین دست و پا میزند، چرخ میزند، چه کسی می داند آن بالا وقتی طناب داشت آخرین نفس هایش را می برید چه در فکر داشت؟ مراسم پایان می پذیرد و 15 هزار نفر با شادی و هلهله از یک جشن، خوشحال از گرفتن فیلم و عکس به خانه هایشان می روند. مراسم پایان می پذیرد ولی دو مادر هنوز می گریند. 

مشتی حیدر هنوز اشک می ریزد، برای دخترش، برای جگر گوشه اش، برای اولادش، هنوز بعد از چند سال نتوانسته غم این داغ را فراموش کند، هنوز وقتی پای دردلش بنشینی غمی ژرف را درون صدایش و سینه اش می شنوی، میان تک تک نفس هایش، میان تک تک کلماتش، میان هر چیزی که بگوید او مشتی حیدر است، میان تک تک پک هایش به سیگار، میان تک تک قلپ های استکان چایش، میان هر چیزش، آخرین بار باز هم مشت حیدر همان مشت حیدر بود، صبح بعد از مدتها باز سراغش رفتم. دلم برایش تنگ بود، کنار همان چزخ قدیمی میوه اش نشسته بود، مرا دید، بلند شد، بغلم کرد، بوسیدم، دست روی شانه هایم گذاشت، گفت داری پیر میشوی امید، چشم هایت دارد پیرتر می شود، موهایت دارد رنگ می بازد، پیر شدی پسر، پیر شدی. نشستیم، چای خوردیم، حرف زدیم، سیگار کشیدیم، موقع رفتن پرسید، امید 3000 میلیارد چقدر پول است؟ ارزش جان دخترم را داشت؟ بیشتر می ارزید یا کمتر؟ بی جواب، با بغضی در گلو رهایش کردم و رفتم و مشتی باز کنار چرخش نشست و سیگارش را دود کرد. 

بارها فکر کرده بودم 3000 میلیارد چقدر می ارزد؟ ارزش جان چند انسان است؟ در مملکت اسلامی امام زمان، با هدایت امام زمان و نایبش، تنها در یک هفته از چند اختلاس چند صد میلیاردی پرده برداشته میشود، هنوز دروغ می گویند، اختلاس کار اجنبی است در این ممکلت امام زمانی هیچ کدام از نابین و خدمت گذاران اینگونه نیستند، مال مردم را تاراج بردند، دختری برای نداشتن پول عمل در بیمارستان بمیرد و جنازه اش به خانواده اش داده نشود، جمعی از کفار هر چه داشتند جمع کردند و دختر از بیمارستان خارج شد، بی روح بی جان، هیچ کدام از حاجی های مسلمان پول نداشتند بدهند دختر سالم بیرون بیاید، آنها برای جهان آخرتی که شک در وجودش دارم، سند میخرند، پول در حلق اعراب می ریزند، کنفرانس بیداری اسلامی راه می اندازند و 90 درصد حاضران نشئه و خمار و مست در جلسه حاضر بودند.

 

پی نوشت:

اول: تصویرها گنگ است، شب ها خواب درستی ندارم، هنوز درد خاطرات این افراد هر شب روحم را آتش میزند، وای اگر کسی بیاید با من همصدا شود، فریاد بزند، جان و روحم درد می کند، خدایا برسان درمانی.

 

دوم: از غیبت طولانی شرمنده ام، ازدیاد کارها و تجمیعشان برای اول ترم و شروع نابهنگام و زودهنگام ترم وقتی برای نوشتن برایم باقی نگذاشت و این مدت تنها و تنها مشغول رسیدگی به وضع آزمایشگاه برای شروع ترم جدید بودم که هنوز کارها روی روال کامل نیفتاده.

 

سوم: از وضع روحی چیزی نمی گم، فقط می گم خوبم، همین.

چیز دیگری نیست، لابه لای همان نوشته ها هر چیز لازم را گفتم.

فعلا،تا بعد............ مینویسم مثل همیشه

وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم