شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

کلاغ و ماه

گاهی برای گفتن بعضی چیزها دیر میشود. گاهی خیلی دیر، گاهی نچندان دیر. اینبار برای گفتن زیاد دیر نشده پس میگویم:

افسانه ی ماه را میدانی؟ نگو برایت نگفتم! بارها پشت همین پنجره وقتی خیره به ماه نگاه میکردیم برایت گفتم. نه انگار یادت نیست! پس باز می گویم. شاید هم میدانی باز میگویی که بگویم هرچه باشد می گویم:

 

زمانی کلاغی بود، سیاه بود، زشت بود، بد صدا بود، شوم بود ولی در جنگلی که بود هیچکس توان پرواز او را نداشت، هیچ پرنده ای نمی توانست مثل او بالا بپرد. کلاغ تنها بود، هیچکس را نداشت، شبی ماه را دید و عاشقش شد، شنید که در ماه آبی هست که رنگ همه چیز را سپید میکند، رفت تا رسید به ماه، دید ماه تنها یک حوضچه ی پر از آبی سپید است، سپید ترین چیزی که تا حال در عمر درازش دیده بود. قدری از آب خورد، به جنگل بازگشت، صبح فردا در میان جنگل شادمانه پرواز کرد، فکر می کرد سپید شده، دیگر همه دوستش دارند، ولی هنوز سیاه بود! هنوز کسی دوستش نداشت، شب هنگام باز به ماه رفت و آب خورد ولی باز سپید نشد، آنقدر رفت و برگشت که دیگر در ماه آبی نماند، ماه خاموش شد. دیگر شب ها جنگل به لطف سپیدی ماه روشن نمی شد، جنگل، شب ها تاریک و سرد بود و کلاغ کنج لانه اش غمبرک زده بود و افسرده نشسته بود، تا مدتها کسی کلاغ را ندید، در شب ها کسی نور ندید، حیوانات دیده بودند که شب هنگام کلاغ به سمت ماه می رود، همه او را مسئول ناپدید شدن ماه می دانشتند میگفتند کلاغ روی ماه را هم سیاه کرد، آنقدر در ماه شنا کرد و آب خورد که ماه هم از سیاهی کلاغ، سیاه شد. بیچاره کلاغ غم خودش کم بود زخم زبان های حیوانات هم به آن اضافه شد.

شب هنگام که شد، جنگل در سیاهی فرور فت، همه حیوانات در لانه هایشان مخفی شده بودند، از شب می ترسیدند، از سیاهی، از همه چیز می ترسیدند، کسی کلاغ را ندید، کلاغ به دریاچه رفت، با نوکش هر چه توانست آب برد به ماه، هر شب تا آنجا که جان داشت، آب برد و آب برد. یک شب دوباره ماه بود، نور ماه بود، سپیدی خیره کننده اش بود، باز بود و نور می پراکند در شب ظلمت جنگل. ولی دیگر کلاغ نبود، از آن شب دیگر کسی کلاغ را ندید، دیگر کسی نبود که به کلاغ زخم زبان بزند، دیگر کسی نبود سیاهیش را به رخش بکشد، تحقیرش کند، او را شوم بنامد، دیگر هیچ چیز از کلاغ به زبان نیامد.

تنها هر شب حیوانات دیدند که ماه زره زره کم می شود و دوباره زره زره پر می شود. همه میدانستند کار کلاغ است، ولی رفته رفته همه کلاغ را فراموش کردند. تنها می دیدند که ماه می رود و می آید و پر و خالی می شود.

چت شده؟ چرا اشک میریزی؟ تو تنها میخواهی اینها را بشنوی و اشک بریزی؟ میخواهی هر بار که اینها را میگویم چشم هایت سرخ شود؟ میخواهی دلم را آتش بزنی؟ بیا، سخت در آغوشت می کشم، بیا با کلاغ همراه باشیم، بیا ما دیگر کلاغ را فراموش نکنیم، بیا ما هم با کلاغ ماه را نظاره کنیم، بدانیم این کلاغ است که ماه را مینوشد و دوباره پر می کند.

 

پی نوشت:

یک: این افسانه ها را دوست دارم، بچگیم با آنها سپری شد، خیلی ها را خواندم و حال تعدادی را هنوز در حافظه دارم، آنها که دوستشان داشتم. از همه بیشتر

دو: می نویسم تا بعد، وقتی می نویسم تا بعد یعنی هستم. پس تا بعد و بعد ها هستم.

حرفی برای گفتن نیست، تنها:

خاموش یاران،

بگذارید دوستمان مائوزر سخن بگوید

نیمه ی گمشده

چندین سال پیش در جایی خواندم وقتی میخواهی داستانی را که خواندی برای کسی نقل کنی یا بنویسی اگر داستان به طور کامل یادت نیست آن را دوباره بنویس و خلق کن ولی همیشه بگو که اینرا اینگونه نوشتی.

حال وصف حال من است این افسانه را نه یادم می آید کی خواندم و نه یادم هست کجا خواندم و که نوشته بود تنها آن را دوباره مینویسم.

سالیان سال پیش وقتی خدایان در آسمانها زندگی میکردند تصمیم گرفتند اولین انسان را خلق کنند. آنها در کوه المپ گرد آمدند بعد از ساعتها بحث آنها انسان را خلق کردند. اولین انسان، چیزی شبیه به خدایان. هیبت و ظاهر شبیه خدایان ولی فاقد قدرت خدایان. در این جلسه تنها زئوس بود که ساکت بود و حرف آنچنانی نزد. ساکت و آرام بر روی تخت خود نشسته بود. خدایان تصمیم گرفتند زن و مرد را در قالب یک تن خلق کنند. نتیجه اش شد انسانی با دو پیکر به هم چسبیده یعنی با چهار پا و چهار دست و دو سر و دو مغز و دو پیکر.

انسان در زمین راه می رفت، می گشت، کوه ها را یکی یکی می پیمود. از دشت و صحرا و جنگل عبور میکرد. بر سخت ترین راه ها قدم می نهاد و تن به خطرناکترین آبها می سپرد. به راحتی سنگهای سنگین را بلند میکرد، درختان را می شکست و از آنها استفاده می کرد. هیچ حیوانی یاری مقابله با او را نداشت زیرا او همیشه هوشیار بود و می توانست تمام پیرامون خود را نگاه کند.هیچ مشکلی نبود که اورا از پای درآورد. بر هر مشکل و بیماری فائق می آمد.

سالیانی گذشت. خدایان بر این آفریده ی خود رشک بردند. میدیدند که او چیزی بیش از آنهاست. این مسئله باعث شد تا خشم خدایان بر انسان شعله ور شود بعد از مدتی آنها تصمیم به نابودی انسان گرفتند آنها باز در المپ گرد هم آمدند و از زئوس خواستند انسان را نابود کند ولی باز او آرام بود. او به آنها یک صاعقه داد، صاعقه ای که میتوانست انسان را هلاک کند. آنها باد و ابر را فراخواندند و باران باریدن گرفت. یکی از خدایان صاعقه را به طرف انسان پرتاب کرد.

صاعقه به انسان برخورد کرد و اورا دو نیمه کرد. و هر نیمه به طرفی پرت شد. از آن روز انسان همیشه به دنبال نیمه ی گمشده ی خود میگردد.

پی نوشت:

یک: این هفته دو تا خبر خلی خوب شنیدم. اولین خبر، خبرنامزدی یکی از دوستامه، دوستی که شب زندان باعث اشنایی ما شد. همین پنج شنبه مراسم نامزدیش برگزار میشه و دومین خبر، خبر آزادی یکی از دوستان و عزیزان دربند بود. برای هر دو آرزوی بهترین ها رو دارم.

 ز.ر.ن:

O Friends! Be silent!

Let's let our budy Mauser talk!

چه کسی کودتا کرد؟

چه کسی کودتا کرد؟ یا آماده سازی کودتا در یک شبانه روز:
 
 
 روزی سران کشوری و سیاستمداران بین المللی برای دیدار پدرم به اینجا می آمدند؛ شاه ایران ، از سرزمین همسایه، امیر ابوضبی و شیخ زاید، رئیس جمهوری امارات متحده عربی ، آقاخان پرنس کریم ، سناتور جرج مک گاورن از ایالات متحده ، دونکان سندیز وزیر کابینه انگلیس. پدر اغلب برای میهمانانش ضیافت شکار ترتیب می داد، اگرچه خود علاقه چندانی به شکار نداشت. با این حال،برادرانم شکارچیانی زبردست بودند...
حتی در روزهای عادی نیز المرتضی پر از خنده و شادی بود. اغلب پدرم بی مقدمه زیر آواز می زد،اجراهایی مختلف اما پر شور از آوازهای محلی سند یا آهنگ های غربی مورد علاقه اش؛"غروب افسون شده" از گروه موسیقی اطلس جنوبی که پدرم آن را در نیویورک دیده بود، "غریبه ها در شب" آهنگ روز فرانک سیناترا که در زمان دلبری از مادرم در کراچی رایج بود و تخصص اصلی پدرم بود،هنوز صدای پدرم را هنگام خواندن آن می شنوم:

هر چه میخواهد بشود، بشود ، آینده از آن ما نیست

چه کسی میتوانست آینده تاریکی که او را آنقدر ناگهانی در سحرگاه 5 جولای سال هزار ونهصد و هفتاد وهفت غافلگیر کرد، پیشگویی کند؟ کودتای نظامی که آغازگر مصیبت شخصی ما و عذاب پاکستان بود.
پنجم جولای سال 1977 ساعت 1:45 بامداد . محل اقامت نخست وزیر ، راولپندی. بیدار شوید! لباس بپوشید! عجله کنید! مادرم فریاد زد، در حالی که شتابان از اتاق من بیرون می رفت تا خواهرم را بیدار کند."ارتش کودتا کرده است!" ارتش کودتا کرده است. چند دقیقه بعد با نگرانی به پدر و مادرم در اتاق خوابشان پیوستم، در حالیکه نمی دانستم چه خبر است. کودتا؟ چگونه ممکن است که یک کودتا روی داده باشد. روز قبل که حزب مردم پاکستان و رهبران مخالف به توافق نهایی در خصوص انتخابات مورد بحث رسیده بودند. و اگر ارتش کودتا کرده ، کدام جناح نظامی آن را ترتیب داده بود؟ ...

بی نظیر بوتو دختر شرق - صفحه 143 و 144
 
شرح نوشت:
 
اوضاع مملکت که اساسی قاطی پاتی فاطیه باید دید این بازی مثل خیلی از اتفاقات این ۶ سال دعوای زرگریه یا نه اوضاع خراب تر از ایناست. محلیلن سیاسی بر این باورند که نه بابا دعوا جدیه
 
 
پی نوشت:
 
من حالم کمی بد است یعنی بد نیستم خستم خیلی خستم دلیلشم روزی ۱۲ ساعت و گاهی کمی بیشتر است.
 
این بچه های ازمایشگاه پدر منو در آوردن خووو آدم نیستن. دانشجو ان میدوووونی. دانشجو
 
این هفته رو بد شروع نکردم جمعه با یک خانم بسیار متشخص آشنا شدم که توسط یکی از دوستانم معرفی شده بود. خانم بسیار متین و موقر و برازنده ای هستند ایشون. خدا رو چه دیدی شاید منم خر شدم.
 
از دوستان به دلیل تاخیر طولانی معذرت میخوام من حتی وقت نداشتم بیام وب انقدر کار داشتم که نگید. مگه اینا برای آدم حال میزارن که بیای و بنویسی

عاشقش بودم عاشقم نبود

 

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن

یکی بود یکی نبود

 

یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم .

 از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست. هیچ کس نمیداند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

 و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. هنر نبودن دیگری!

 

مشکل در معنای بودن نهفته است. بودن بسیاری از چیزها با چندین معنا و معنی و مفهوم. حتی می شود همین جمله ی ساده را اینگونه نیز معنی کرد یکی بود یکی نبود یعنی یکی بود که یکی نبود آن وقت باید بنشینی و در اصل و منطق و فلسفه ی بودن بحث کنی، تقدم و تأخر را به میان بکشی و کل به جزو و جزو به کل اتحاد در عین تک بودن و تک بودن در عین اتحاد. فردیت و کثرت و قلیل.

اینها چیزی هایی است که در ادبیات ما وجود دارد خواه درست خواه غلط. ولی تلخ ترش همین است که گفتم یعنی یکی بود و یکی نبود. نبود دیگری به بودن دیگری است و بود دیگری به نبود دیگری.

پی نوشت:

در این مدت حوصله ی نوشتن نداشتم خیلی خسته بودم. از همه ی دوستان که تولدم رو تبریک گفتن بسیار سپاسگزارم. نمی دونم چطور تشکرم کنم. ننوشتنم رو به حساب خستگی و افسردگی شدیدم بگذارید.

جمعه پیش یعنی ۶ اسفند خانواده مرا به خواستگاری ۲ دختر بردند. جای همه خالی امید پررو با کت شلوار ساکت نشسته بود و سرش پائین و عرق میریخت و مرتب با دستمال کاغذی پیشانی و دستانش را پاک میکرد.

نمی دانم سهم من از زندگی چیست ولی هرچه می کنم دوستم به من جواب مثبت نمی دهد. خانواده هم مرا راحت نمی گذارند و می خواهند دست مرا بند کنند و شوورمان بروند.

بازهم از تاخیر شرمنده ام. تا بعد

وقتی می نویسم تا بعد پس هستم. یاهوووووووووو

داستان ملت ما!!!!

یارانه‌هایک نوع هدیه است و هدیه هم از نظر ما اگر سال برآن بگذرد خمس دارد،ولی به خاطر مصالح و ملاحظاتی می گوییم امسال خمس یارانه ها را به مقلدین می بخشیم.

فتوای آقای مکارم شیرازی

داستان ملت ایران

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: ملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.

آخوند پرسید: از مال دنیا چه داری؟

روستایی گفت:همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

آخوند گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد….

آخوند گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.

روستایی برآشفت که: ملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!

آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.

آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.

چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت: که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!

آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از
اتاق بیرون بگذارد!

ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد. روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد.

روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند ملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم

 

پی نوشت:

شنبه پیش یعنی ۱۶ بهمن تولدم بود. تولدم مبارک. خیلی فراموش شدم به زور کسی بهم تولدم رو تبریک گفت فقط ۴ نفر. ۲ نفر هم گذاشتن روز بعدش تبریک گفتن. بیچاره امید دیوانه.

یک هفتس در ۲۵ سالگی به سر میبریم. خستگی این شروع ترم جدید و بالار فتن سن را بر شانه ها و کمر همایونیمان حس میکنیم. پیر شده ایم پیر!!!!!!!

یکی به این آیت الله العظمی مکارم شیرازی بگه تعریف سال، خمس، حبه، هدیه چیه تا ما روشن بشیم به مالی که هدیه است و با گذشت یک سال با چرخش مال و مصرف آن چیزی از آن باقی نمی ماند چطور بر آن خمس تعلق میگیرد؟ شرع جدیده؟ بازم یه پول قلمبه دیدی خیال و وهم ورت داشته؟ میخوای کیسه بدوزی؟ بری پوستت رو بکشی جوون شی نگن سنت زیاده؟ یا بری ویتامین درمانی که بعدش بری عیال درمانی؟

چرا ما این قدر ساده ایم به یه شکلات یا تیتاپ و کیک و ساندیس آنقدر خوشحال میشیم که بلا نسبت جمع انگار به درازگوش تیتاپ دادن یا گوسپند رو جلوی وانت نشاندن یا دست محبتی روی سر جوجه تیغی کشیدن؟ جدا؟