شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

عاشقش بودم عاشقم نبود

 

عاشقش بودم عاشقم نبود

وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن

یکی بود یکی نبود

 

یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم .

 از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست. هیچ کس نمیداند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

 و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. هنر نبودن دیگری!

 

مشکل در معنای بودن نهفته است. بودن بسیاری از چیزها با چندین معنا و معنی و مفهوم. حتی می شود همین جمله ی ساده را اینگونه نیز معنی کرد یکی بود یکی نبود یعنی یکی بود که یکی نبود آن وقت باید بنشینی و در اصل و منطق و فلسفه ی بودن بحث کنی، تقدم و تأخر را به میان بکشی و کل به جزو و جزو به کل اتحاد در عین تک بودن و تک بودن در عین اتحاد. فردیت و کثرت و قلیل.

اینها چیزی هایی است که در ادبیات ما وجود دارد خواه درست خواه غلط. ولی تلخ ترش همین است که گفتم یعنی یکی بود و یکی نبود. نبود دیگری به بودن دیگری است و بود دیگری به نبود دیگری.

پی نوشت:

در این مدت حوصله ی نوشتن نداشتم خیلی خسته بودم. از همه ی دوستان که تولدم رو تبریک گفتن بسیار سپاسگزارم. نمی دونم چطور تشکرم کنم. ننوشتنم رو به حساب خستگی و افسردگی شدیدم بگذارید.

جمعه پیش یعنی ۶ اسفند خانواده مرا به خواستگاری ۲ دختر بردند. جای همه خالی امید پررو با کت شلوار ساکت نشسته بود و سرش پائین و عرق میریخت و مرتب با دستمال کاغذی پیشانی و دستانش را پاک میکرد.

نمی دانم سهم من از زندگی چیست ولی هرچه می کنم دوستم به من جواب مثبت نمی دهد. خانواده هم مرا راحت نمی گذارند و می خواهند دست مرا بند کنند و شوورمان بروند.

بازهم از تاخیر شرمنده ام. تا بعد

وقتی می نویسم تا بعد پس هستم. یاهوووووووووو