شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

مثل باد سرد پاییز - غم لعنتی به من زد

 

میدانی باد سرد پائیز چیست؟ شاید بدانی و شاید ندانی ولی در پایز وقتی هنوز بعضی درختها کمی سبزند اگر باد سردی بیاید تمام برگها را میخشکاند و می سوزاند و میریزد روی زمین، درخت بیچاره لخت و عور می شود وقتی هنوز آماده نیست.

این بار باید بگویم که باد سرد با من، به تو، به ما زد. اینبار شاید بدتر از سالیان سال پیشش، میدانی چه می خوایم بگویم، فکر نکنم بدانی. باشد می گویم.

میدانی خانه خرابی چیست؟ خانه خراب کیست؟ شاید می بدانی و شاید ندانی اگر میخواهی بدانی اینها را بخوان و هر بار تکرار کن بم، رودبار.

هر بار یک فاجعه، بم، رودبار، اهر. میدانی هر بار که این شهرها را اسمشان به میان آید، تمام تنم را زلزله می گیرد، تمام تنم میلرزد، در خودم فرو میریزم و ویران می شوم، و قلبم به زیر آوار می ماند ولی اینبار از هلال احمر همیشه خواب خبری است نه از صلیب سرخی که همیشه در میان آواره است و نمی داند چه کند، زیرا کسی نه امکاناتی در اختیارشان می گذارد نه اطلاعاتی که آنها بتوانند اقدامی کنند.

میدانی همیشه هر بار این اخبار به گوشم میرسد از خجالت میمیرم، برای تمام هم وطنانم که در دنیا هستند اشک میریزم و درد حقارت و نگاه سنگین آدما را رویشان حس میکنم. میدانی چرا؟ نمیدانی. شاید بدانی. من که همه چیز را می گویم این را هم میگویم، خجالت میکشم از دولتمردانم که همیشه در این برهه های حساس لالند و به زور می خواهند بگویند هیچ خبری نشده و نیست و هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است.

خیلی در مورد زلزله نوشتند، از غم مردمی که زی آوار رفتند و زنده آمدند یا از کسانشان که زیر آوار رفتند و نیامدند، رفتند. دولت هنوز سکوت کرده، کمک های کشورهای دیگر را رد میکند، دولتمردان در سفر هستند و با خانواده مشغول خوشگذرانی هستند، درحالی که اینبار باید در کنار مردم باشند.

یادم می آید شعارهای انتخابی و لا تاالاتی طرفدارن دولت دم میدادند، آی اقای رئیس جمهور مردمی و 64 درصدی؟ کجایی که مردم دارند هر روز بیشتر می میرند؟ کجایی که یک دستور ویژه برای کمک رسانی صادر کنی و به داد این مردم برسی؟ همه ی این تصویرها و هزاران تصویر و سئوال دیگر در ذهنم میپیچد و نمی داند چه بگویم؟ خفقان دارد جان این مردم را میگیرد و جانی برای مردم نمی گذارد که قدری بیندیشند، بدانند چه بر سرشان آمده و می آید.

باشد همگی خوش باشید، آقای رئیس جمهور، وزیر رفاه، وزیر مسکن و شهرسازی، وزیر کشور، همه و همه تان خوش باشید و خوشگذرانی کنید ه مردم ذره ذره می میرند، گور پدر مردم، بر چهره ی کبریایی شما خالی نیفتد و چیزی از بزرگی آقایتان کم نشود، همه ی مردم فدای آن آقا و شما، جانشان، مالشان، ناموسشان، فرزندانشان. همگی خوش باشید که هنوز ملت بیدارند، جهان بیدار است، راستی آن آقای آقا ها اگر نیامد باکی نیست، آمدن و نیامدنش فرقی ندارد، او هم مثل شما دور کاری میکند، راستی حرف دور کاری پیش آمد، اگر شما دور کاری بلد هستید پس چرا این همه سفر استانی.

پی نوشت:

یک:وقتی اینها را می نویسم در شخمی وحشتناک غوطه ورم و ذهنم هیچ کمکی در نوشتن نمی کند، تنها می نویسد، می نویسد و درد می کشد.

دو: به رسم سال گذشته برای تمام دوستانم هر افطار دعا میکنم، آنها که من در تماس بودند همیشه یک اس ام اس میفرستادم که بگویند "آمین" باقی بدانند که همیشه دعایشان میکردم.

سه: حوصله ی ویرایش متن را نداشتم و تنها نوشتمش.

که درد میکند بدجور...!

اینها همگی بخشی از آشفتگی های روحی من در این ایام است پس ارزش خواندن ندارد، قابل استناد به دنیای زندگان نیست، زیرا در میان وادی مردگان و از لا به لای نوری که از آن دنیا بر من می تابد نوشته می شود؛ سندیتی به نور ندارد و هیچ چیز برای گفتن ندارد، مزهکه . شوخی نیست و جدیتی درونش نخوابیده. یعنی هیچ است و هیچ نیست. پس خواندنش توصیه نمی شود.

 

میدانی خیلی اوقات خیلی جاها درد می کند مثل همان چیزی که نامجو میگفت: "که درد میکند بدجور، که در میکند بدجور". نگفت که چه درد میکنی فقط گفت درد میکند، این را میفهمم که درد میکند چون در این زمان جایی از من درد میکند، نمیدانم کجا؟ ولی درد میکند.

میدانی؟ آیدین درد میکند، آیدا در میکند، سورملینا درد میکند، مادر درد میکند، پدر درد میکند، اورهان اورخانی، یوسف، سوجی، ایاز پاسبان، فروزان، مستر لرد، جمشید دیلاق، رام اسبی، کارخانه ی چوب بری، کارگاه قاب سازی، پوتشکا، کلیسا، زیر زمین که در آتش سوخت، مسیو سورن، مسیو میرزایان، کلاغ ها که میگویند برف برف، چتربازهای روسی همه یکجا و با هم درد میکنند.

میان همه ی اینها، مرشد درد میکند، مارگاریتا درد میکند، دلقک درد میکند، پیرمرد ژنده پوش، زن سیاه پوش، ماگما، رقص دخترک هندی، اولدوز، کلاغ ها، کچل، عروسکها و خیلی های دیگر درد میکند.

همه ی اینها به کنار بدتر از اینها که درد میکند اینها هم درد میکند، میدانی؟ مرتضی و اویش درد میکند، فراز و اویش درد میکند، خودم درد میکند و شب های سیاهم درد میکند، سیب درد میکند، مهتاب درد میکند، تنها درد میکند، رانیا در میکند، ال درد می کند، نرگس درد می کند، خیلی هستند که درد میکند، همه ی آنها که شناختمشان و با آنها زندگی کردم درد می کند، باید درد بکند اگر درد نکند نمی شود. زندگیست دیگر! باید همیشه یک جایش درد بکند، اگر درد نکند نمی شود.

وقتی میان چشم های مرتضی و اویش میگردم و میبینم کجایشان است که درد میکند من هم درد میکند و درد میزند بالا و نمیدانم چه کنم، باید کاری کرد و نمی شود. از قدرت من خارج است، انگار میان یک دایره ایستاده ام که همه چیز دورش درد میکند و من نمیدانم چه کنم، میدانی؟ وقتی میان مردگان این جمع شدی، تنها درد میکنی و هیچ مسکنی برای این دردها نمی یابی.

میدانی، خیلی ها هستند که میدانم درد میکنند و هیچ نمی گویم. نمی توانم بگویم، گاهی یادم میرود و گاهی نمیدانم، تنها میدانم که درد میکنند و من هیچ نمی کنم جز اینکه خودم هم درد کنم.

میان همه ی اینها خودم هم درد میکنم، خود بی خیال و راحت و آسوده ام، خود بی فکرم و هزار خود فراموش شده ام.

مغزم آنقدر در پیچ و تاب دنیا و مشکلات و دردهایش غوطه خورده که دیگر هیچ چیز نمیشود گفت و نوشت فقط مهملاتی از ذهنم نشت می کند و در میان هزاران هزار داده جای میگیرد.

 

خر نوشت:

خدایا باور کن که ما اونقدری که آرزو داریم، وقت نداریما! بجنب قربون دستت!

خداوندا برای این بندگان کمترینت لطف فرما بگو رسمن چه برنامه ای داری مخصوصا وقتی یوهو تغییر برنامه میدی تا ما بدانیم که رسمن باس چه غلطی کنیم. متشکرم از وقتی که در اختیارم گذاردید.

پی نوشت:

حالم خراب است و درد میکند بدجور، در میکند بدجور!

دلم برای سیب بسیار تنگ و است و جای نبودنش درد میکند بدجور، درد میکند بدجور