شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

جاده در دست سفر...

وقتی واژه ها به انتها میرسند چیزی از این مغز فرسوده و پیر بیرون نیاید به سکوت رو می آوری و دیگر چیزی نمیگویی چون چیزی برای گفتن نداری.

وقتی دستانت روی فرمان اتومبیل قرار میگیرد و جاده را در می نوردی و باران می آید، وای چه حالی دارد که ضبط ناگهان برایت بزن باران را بخواند. غرقه و هیچ ندانی و ذهنت برای خودش فقط رانندگی کند و تو در این دنیا نباشی و هیچ ندانی، معجون غریبی میشود. وقتی بوی چوب نم خورده و بوی گیاهان و خاک خیس در مشامت بپیچد و روحت را تازه کند، ذره ای حتی تنها برای یک ثاینه فراموش کنی، همه چیز را، و تنها مست این فضا شوی.

وقتی کنار موج های آبهای خشمگین قدم میزنی و آب پاهایت را نوازش میکند، وقتی صدای پرندگان را می شنوی، حرکت موجودات روی ساحل را میبینی و رد میشوی و غرق در عوالم خود هستی و به هیچ فکر میکنی، وقتی ذره ای از این دنیا کنده شوی، آنجاست که شادی سراسر وجودت را میگیرد.

وقتی در کنار آتش مهیا شده از هیزم های جمع شده در ساحل نشسته ای و به سوختن چوب های خیس و تر نگاه میکنی، معنی آن مثل معروف را میتوانی درک کنی، که آتش همه چیز را می سوزاند، ثانیه ای حیات می بخشد و پاک میکند و خوراک را گرم میکند و ثانیه ای بر خرمنت میزند و همه چیز را در هیمه های خود فرو می خورد و هیچ کس توان مهارش را ندارد.

وقتی چای مهیا از آتش را میخوری، در دهانت بوی دود و چوب را حس میکنی، نشئه می شوی همراه با صدای دریا و پرندگان، در خلعی عظیم فرو میغلتی، میخواهی بمانی و بیرون نیایی، ولی در این فضا مجالی برای ماندن نیست همیشه چیزی هست که بیرونت بیاورد.

میخواهی برانی حتی در مستی خواب آلودگی و خمودگی ولی باید برانی تا برسی، این رسیدن ها گاهی کار دست آدم میدهد، شادیت را کم میکند و از بین می برد و تنها خاطراتش را در تو به یادگار می گذارد، و تو جبر این سرنوشت می شوی، میخواهی برانی با اتومبیلی که نیاز به سوخت نداشته باشد، با آهنگ هایی که هرگز به انتها نرسد با چایی های داغی که هیچ وقت تمام نشود، با تمام خوش هایی که در آن لحظات داری و میخواهی که تمام نشود تنها در یک مسیر بی انتها برانی و غرق در لذتهای آن شوی.

تمام ره آورد یک سفر کوتاه برای تو می شود چندی خاطرات تلخ و شیرین که همه را داری و مدتی با آنها سرخوشی.

پی نوشت:

یک: وقتی سکوت میکنم چیزی برای بیان پیدا نمی کنم و گاهی تاریخ را گم می کنم و حتی نمیدانم در چه زمان و ساعتی هستم تنها شب و روز و روز و شب را با هم پیوند میدهم شاید از این احوالات خارج شوم.

دو: چیزی برای گفتن نیست.

نظرات 1 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:20 http://2fblog.r98.ir/

سلام دوست عزیز منم آپ کردم خوشحال میشم سر بزنی منتظرتم...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد