شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

رمضان

وقتی بین کلی مشکل گیر کنی، از نوشتن دلسرد بشی، ذهنت دیگه یاری نکنه چیزی بنویسی، نوشتنی که همیشه که نه ولی خیلی اوقات برات مایه ی آرامش بوده دیگه آرامش بهت نمیده، دیگه آرامشی رو که میخوای توش نمیبینی، یا شایدم فکر میکنی که نمی بینی، همش میگی امروز، فردا، می نویسم اما نمی نویسی. این مدت ننوشتنم درگیر مسائل زیادی بودم، اما باید همرو حل کنم، نباید کم بیارم، دوره ی کم آوردن تموم شده.

ماه رمضون امسالم اومد. نمی خوام از خیر و برکت یا حرفای تکراری بی پایانی که این ایام زده میشه چیزی بگم، فقط میگم، توی این ماه همدیگرو فراموش نکنیم، برای همدیگه دعا کنیم، وقت افطار، وقت سحر، چند دقیقه از وقتمونو بزاریم که برای دوستانمون دعا کنیم، هر کدوم از دوستام مثل خود من درگیر کلی مشکلاتن، تنهاشون نذاریم، یه دعای کوچیک چیزی ازمون کم نمیکنه، پس حداقل 5 دقیقه از وقتمون رو در طول 24 ساعت بهشون بدیم، شاید خدا صدای خودمونو برای خودمونم شنید، وقتی اول دوستانمونو دعا کنیم بعد خودمونو، نشون میدیم که بنده هستیم و به اون چیزی که خودش گفته که بندگان دیگر رو دعا کنیم تا دعا برای خودمون مستجاب بشه رسیدیم. تو این ماه همدیگرو فرامشو نکنیم.

امسال ۴۵ واحد ترم تابستونی برداشتم، ۲ تا ریاضی که حسابی هم سختن و ترم تابستونم کوتاه، توی گرما باید برم ساوه و برگردم، خدا این ۴ واحدو به خیر بگذرونه که با نمره ی خوبی قبول شم، تا معدلم کمی بیاد بالا و کمی خیالم راحت بشه برای ترمای بعد.

لینک دانبود دعای "ربنا اثر ماندگار استاد شجریان" رو در آخر براتون میزارم، امسال هم مثل چند سال اخیر این نوا جاش توی تلویزیون خالیه، اما این صدای سیما مارو از شنیدنش محروم کرده.

پ ن:

یک: امسالم مثل دو سال اخیر، برای همه ی دوستام دعا میکنم، اونا که هستن، اونا که رفتن و دوستیم باهاشون تموم شده، اما دوستیشونو فراموش نمی کنم. امسالم مثل پارسال هوتونو سر افطار دعا میکنم، برای اوان که میتونم اس ام اس میفستم که آمین بگن، اونا هم که نمی تونم دعا میکنم و اونا آمین بگن، اگر دعایی خواستید بکنم براتون تو نظرات به صورت خصوصی بگید، حتما دع میکنم

دو: شما هم برام دعا کنید، سخت محتاج دعا همتونم

سه: برای این ترمم شدید دعام کنید.

لینک دعای ربنا، اثر ماندگار استاد شجریان برای دانلود

برای سال نو

و بازهم درود

سال نو بر تمامی دوستان عزیزم مبارک


درسته که گفته بودم نمی نویسم ولی بازم شروع کردم به نوشتن، چون دیدم نمیتونم از اینجا دل بکنم، اینجا برام خیلی عزیز شده بود، دیدم نمی تونم ترکش کنم، بدجوری بهش عادت کردم، دوستش دارم، پس میمونم و دوباره می نویسم.


راستش چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه، موضوعی به چشمم نمی یاد که بنویسم ولی در مورد همین ایام کمی می نویسم.


ایام عید تموم و با تمام شوخی ها و ناراحتی هاش تموم شد و رفت. برای اونایی که رفتن سفر، چه سیاحتی چه زیارتی. برای اونایی که توی شهرشون موندن، برای اونایی که به دید و بازدید رفتن و اونایی که براشون مهمون اومد، برای اونایی که امسال اولین عید بعد ازعروسیشون بود و بعضی ها براشون مهمونی پاگشا گرفتن. برای اونایی که خرج زیادی داشتن و برای اونایی که خرج زیادی نداشتن، برای اونایی که پول داشتن و برای اونایی که پول نداشتن. برای اونایی که از پدر و مادر جدان، چه به خاطر فاصله، چه این که تازه از دست داده باشن، چه اینکه فرزند طلاق باشن. برای همه این عید تموم شد، مثل هر سال، نمی خوام خوشی عیدو خراب کنم، نمی خوام بگم خیلی از مردم ما چطوری عیدو سر کردن، چطوری از پس خرج و مخارج عید بر اومدن، چطوری با گرونی عید ساختن و دم نزدن. فقط میخوام بگم که عید تموم شد و رفت تا سال دیگه، یه سال کاری جدید شروع شده و توی همین سال جدید خیلی از مردم ما بودن که با شروع سال جدید از کار بیکار شدن، اخراج شدن، هزار چیز دیگه، وقتی خیلی از این مسائل رو می بینم عید برام دیگه معنایی نداره، البته الان چندین ساله که معنا نداره، اونم به دلالیل خانوادگی و شخصی و اجتماعی ولی باز با همه ی مشکلاتش، با تمام تورم معمول بعد از عید، هزار مصیبت و مشکل بازم میگم سال نو مبارک.


سال نوی همه مبارک مخصوصا بهترین دوستانم که اگر اونا نبودن من اینجا رو میبستم و میرفتم و فقط به خاطر اوناس که موندم پس بازم ازشون اسم میبرم.


تنها، سیب، نسترن، مهتاب، رعنا، الهام، فاطمه، کثافت دوست داشتنی، سعید (که دیگه پیشمون نیست و الان مدتهاست که زیر خروارها خاک دفن شده) و مسعود (که معلوم نشد برای مسابقات انتختابی جودوی دخترش رفت و چرا دیگه برنگشت) از همتون ممنونم شما ها بهترین دوستانی هستید که دارم.


پی نوشت:


یک: الان که می نویسم حالم زیاد خوب نیست البته دلیل دارم هااااااااااااااا و یک دلیل منطقی دارم. شوما (خودم میدونم شما درسته غلط املایی نگیر) هم اگر یک عدد پشه که معلوم نیست به کجا وابستس 4 دفعه بیاد و بره توی گوش و بینیتون و شومارو از خواب ناز بیدار کنه و نزاره تا صبح بخوابید مثل من میشید دیگه، دچار کمبود خواب شدید میشید، من حیف اون پشه رو نتونستم بگیرم وگرنه اون رو به سزای اعمال ننگینش میرسوندم و مجازاتش میکردم باشد که درس عبرتی برای سایر پشه ها باشد.


دو: میدونید این عید تلخی بدی داشت چون دو تا بازیگر مردن، دو تا مادر مردن، خیلی ها شاید کم یادشون بیاد ولی وقتی دهه شصتی باشی و بچگیت رو با "غصه های مجید و بی بی " (پروین دخت یزدانیان) گذرونده باشی میفهمی تلخی از دست رفتن یه نفر یعنی چی، وقتی باهاش انس گرفته بودی، وقتی باهاش زندگی کردی، با اون چهره ی مهربون و آرومش، با اون لهجه ی شیرین اصفهانیش، با تمام خنده ها و گریه ها و شادی و غم و عصبانیت و مهربونی ومعصومیت و خلاصه همه چیزش، وقتی که به مجید نگاه میکرد انگار واقعا به نوه اش نگاه میکرد، مجیدی که اون زمان توی عالم بچگی و نوجونی بی بی رو خیلی اذیت میکرد. بی بی روحت شاد، خیلی دلم برای تمام اون چیزایی که توی فیلمات دیدم تنگ شده.


نفر بعدی که دیگه نیست خانم فاطمه طاهری هستن که ایشونم توی هفته ی پیش فکر کنم چهارشنبه فوت شدن روح ایشونم شاد.


سه: عقرب زلف کجت با غمم قرینه / تا قمر در عقربه حال ما چنینه / کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه / درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه


خل نشدم من بابا، خوبه حالم، فقط میخوام بگم که از امروز شنبه 19 فروردین به ساعت 19:48 الی دوشنبه 21 به ساعت 19:45 ماه در راستای صورت فلکی عقرب قرار میگیرد و به قول قدیمی ها قمر در عقرب میشه، یعنی بدبخت میشیم میره پی کارش، پس نه توی این ایام عاشق بشید، نه لاو بترکونید، نه قرار داد کاری ببندین، نه پولی به کسی بدین، به از کسی پولی بگیرین، خولاصه زندگی رو تعطیل کنید برین پی کارش و حالش.


پست بعد نوشت: واس پست بعدی میخوام از همین باور قمر در عقرب بنویسم، به نظرم جالبه مخصوصا وقتی خواستم خودم بدونم دقیقا این پدیده چیه و دیدم مردم ما چقدر عمیق این پدیده رو باور دارن. و مطلب بعدی که باید بنویسم میخوام از "سیب" بنویسم البته شاید اینجا ننویسم توی جای محرمانم بنویسم، جایی که فقط چند نفر آدرسش رو میدم ولی چه اینجا چه اونجا مطلب رمزدار خواهد بود و لاغیر.


ز ا ن: چقدر چرت گفتم پی نوشت و اینا از خود مطلب بیشتر شد. خوب اینم یه وضیه برای خودش. (بازم خودم میدونم وضع و وضعیت درسته بازم دلم خواست بنویسم پس غلط نگیر)


وباز هم این جمله که هنوز هستم، پس تا بعد


وقتی می نویسم هنوز هستم و تا بعد یعنی هستم من تا پایان جهان خواه امسال باشد یا هزاران هزار سال دیگر زنده خواهم ماند.

دو نوزاد متولد شد


درود بر دوستان عزیز چند خبر رو اول بگم.


اول اینکه یه موضوع جدید به نام "لبخند ستیزان" که از کتابی به همین نام "لبخند ستیزان ـ تاملی بر جامعه مدنی و دشمنانش" به قلم دکتر محد جواد مظفر اضافه کردم. البته بگم که حقوق مولف و ناشر رعایت شده و با اجازه ی مسقیم خود آقای دکتر که از دوستان هستن این کار رو انجام دادم. در این کتاب دو مقاله هست که به نظر من از باقی مقالات قوی ترن، و به عنوان 2 پست اول این موضوع همین 2 مقاله رو قرار میدم.


دوم اینکه من از کاری که تازه گیرش آورده بودم اومدم بیرون. دعوام نکنید که چرا آنقدر زود اومدم بیرون ایشالا توی یه پست کامل براتون توضیح میدم.


و اینکه امروز شادم. دلیلش هم خبر تولد دو نوزاده. نوزادانی که فرزند دو تا از دوستای قدیم هستنن. دوستایی که مدتهاست ارتباطم رو باهاشون قطع کردم. یعنی از اون موقعی که بیتا رفت. یعنی چیزی حدود 5 سال. اون زمان که باهاشون آشنا شدم من یه پسر17 ـ  18 ساله بیشتر نبودم به واسطه ی آشنایی یکی از دوستام با یه شرکت کامپیوتری و به دلیل علاقم به کامپیوتر وارد اون شرکت شدم برای کارآموزی و آموزش کامپیوتر. رئیس شرکت جوونی بود که از من 4 ـ 5 سال بزرگتر بود. با پشت کار خودش این شرکت رو راه انداخته بود و چند تا از دوستای دانشگاهیشو آورده بود سر کار، توی اون جمع 2 تا دختر بودن که من از همه بیشتر دوستشون داشتم یکی بیتا بود و دیگری "سحر" که بعد ها شد همسر همین رئیس شرکتمون. اسم اون پسر "طهماسب" بود.


این دو همدیگرو از زمان دانشگاه دوست داشتن ولی خوب یه جورایی هیچ کدومشون جرآت نداشتن به هم بگن ولی کار توی شرکت علاقه ی بینشون رو زیاد تر کرده بود و بالاخره باعث شده بود که طهماسب از سحر تقاضای ازدواج کنه، ولی مشکل اصلی خانواده ها بودن که کمی مخالفت داشتن ولی بعد از کلی گرفت و گیر و شر بازی های من و صحبتام با خانوادشون بالاخره راضی شدن. الان میگید آخه بچه تو چطوری خانوادشون رو راضی کردی؟ چرا دروغ میگی؟ بجون بچم (هااااااا من که بچه ندارم!! خوب ندارم به جونش قسم میخورم. مشکلیه؟) با کلی چرت و پرت گفتن و سر هم بندی مسائل روانشناسی و غیره تونستیم اینا رو راضی کنیم. بعد از راضی شدن خانواده ها که بعد از یک سال از حضور من تو اون شرکت می گذشت مراسم عقد سریع راه افتاد (یه مدت کوتاهی قبل از لو رفتن ارتباط من و بیتا پیش خانوادش و خونده شدن صیغه محرمیت من و بیتا توسط پدرش).


شب عقد من به عنوان دوست عروس و داماد،  برادر ناتنی و ناخونی عروس توی مراسم عقد شرکت کردم. سحر برادر نداشت، تنها برادرش چند سال قبل با خانواده قطع رابطه کرده بود و رفته بود استرالیا براش فقط یه خواهر مونده بود. بله، من به عنوان برادر عروس تو مجلس دعوت بودم لازم به ذکره که مادر و پدر جفتشون بنده رو شخصاً دعوت کرده بودن. شب عقد تمام بچه های اون شرکت بودن تمام دوستامون. منم کنار بیتا شونه به شونه هم کنار عروس و داماد وایستاده بودیم.

حاج آقا شروع کرد به خوندن صیغه، بعد از خوندن بار اول و درخواست وکالت، من که با بچه ها و خواهر عروس قرار گذاشته بودم یه مقدار شر بازی درآرم بلند گفتم: "عروس رفته کد برنامشو بنویسه" مجلس مونده بود من چی دارم میگم، همه زدن زیر خنده حتی خود حاجی. حاجی برای بار دوم اعلام کرد و وکالت خواست، گفتم: "عروس رفته برنامشو کامپایل کنه" اونایی که فهمیدن چی گفتن به حرفم خندیدن اونایی هم که نفهمیدن به خنده ی دیگران. بار سوم خونده شد و حاجی وکالت خواست. همه گفتیم سحر بله رو میگه ولی نه!!، داشت بروبر منو نگاه می کرد. گفتم: "چیه، چی می خوای؟ بله رو بگو خیال جمع رو راحت کن" گفت: " خواستم ببینم مارو نفرستی دنبال دیباگ برنامه؟" گفتم: "خیالت راحت آبجی خودم میزونش می کنم شما بله رو بگو". سحر گفت: "با اجازه ی پدر و مادرم، پدر و مادر طهماسب، بزرگای جمع، این امید چشم دریده، بله" وکالت طهماسبم گرفته شد و اونا به عقد هم دراومدن. من یواشکی در گوش طهماسب گفتم پاشو دست پدرت و پدر سحر رو ببوس، بزار بفهمن هنوز اونا رو بزرگتون حساب می کنید و اجازشون براتون اهمیت داره.


اون موقع از حقوق شرکت با اینکه کم بود و بیشتر لطف طمهاسب با دلیل اینکه با اینکه کار زیادی ازم بر نمی اومد ولی بازم کارای اسمبل مال من بود، پول کلاس خصوصی های شاگردام و یه مختصر پس اندازم یه زنجیر و پلاک برای سحر و یه دونه برای طهماسب خریده بودم، داده بودم از طلا و نقره براشون اینارو بسازن. روش صیغه ی عقد رو نوشته بودن که با کنار هم گذاشتنشون کامل می شدن و پشتش هم تاریخ عقد حک شده بود. میخواستم یادشون نره که با کنار هم بودن کاملن، یادشون نره که برای رسیدن به این روز چقدر زحمت کشیدن. در گوششون گفته بودم از طرف من و بیتا. اونا راز علاقه ی من به بیتا و جریان صیغه ی محرمیتمون رو می دونستن. سحر در گوشم گفت: "داداش امید ایشالا نوبت تو، برات سنگ تموم میزاریم، به جان جفتمون قول می دم". مراسم عقد تموم شد ولی سحر هیچ وقت نتونست به قولش عمل کنه. کمتر از 6 ماه بعد من متوجه خیانت بیتا به خودم شدم.


حالا دلیل خوشحالیمو بگم. زمانی که رفتیم جواب آزمایش رو بگیریم که شرط 2 خانواده برای عقد بود متوجه شدیم که طهماسب به دلیل یه اختلال ژنتیکی توانایی جنسی بسیار ضعیفی داره یعنی قدرت بسیار پائین بدن در تولید کروموزوم و بدون هیچ درمانی. نگذاشتیم کسی از این ماجرا بو ببره، یه برگه آزمایش جعلی براشون درست کردم و همه چیز رو عادی نوشتیم، چون نمی خواستن همدیگرو از دست بدن.


حالا که اتفاقی وقتی بعد از چندین ماه داشتم یکی از آکانتهای قبلیمو چک می کردم یکی از بچه های شرکت اتفاقی بالا بود. وقتی دید من روشنم اول کلی فحش و بد و بیراه بارم کرد، بعد کمی با هم صحبت کردیم و از حالو روزم و افسردگیمو و اینکه از بیتا خبر دارم پرسید. آخر هم خبر تولد بچه های سحر و طهماسب رو بهم داد. گفتم بهشون از طرف من تبریک بگو، به سحر بگو: "آبجی نتونستی به قول و قرارت عمل کنی، اشکال نداره، اگر خبری شد خبرت می کنم، ولی این بار به قولت عمل کن". نفهمیدم چرا اینو گفتم به جورایی بد گفتم ولی نفهمیدم چرا گفتم.

 


پی نوشت:


نگید اینا دروغه، داستانه، سرکاریه.


نگید تو که این دوستا رو داری چرا نمیری پیششون برای کار. من نمی تونم برم پیش اونا، اونا امید رو یه پسر شاد و بی خیال و شیطون می شناسن. این امید حالا تا حدودی دارای یک فلسفه شده، دچار یاس فلسفی میشه، افسردگی داره که خیلی اوقات باهاشه، دیدش نسبت به زندگی عوض شده، نمی تونم برم توی جمعی که با اون دید قدیم بهم نگاه کنن و منم مجبور بشم همون امید قدیم باشم. از من بر نیم آمد. حتی رفیقم هم گفت ولی به دروغ گفتم فعلا توی یه شرکت دارم کار می کنم، تازه رفتم نمی تونم بیام بیرون.


نگید با گفتن اینا ناراحت بودم،نگید بازم سیاه و تلخ نوشتم. درسته که بخشیش تلخه، وقتی هم که تلخی یادت بیاد شیرینی کم رنگ میشه، ولی بگم بازم شادم خیلی خوشحالم.

راستی اسم بچه هاشونو گذاشتن امید و بیتا. حالا اسم پسر امید گذاشتن امید ایرادی نداره ولی چرا اسم بیتا رو گذاشتن رو دختره.


دوستم گفت امید شکل خودته، دماغش تو آفسایده، قیافش هم هیچ حسی رو القا نمی کنه و بسیار راز گونه است و قدشم دیلاقه. حیف من حوصله ندارم از خودم عکس بزارم مخصوصاً عکس های اون موقعم رو. حالا درسته بینیم یه مقدار بزرگه ولی تو آفساید نیست. این سایز بینی در آقایان طبیعیه. دوم من هیچم رازگونه نیستم و اینکه قدمم دیلاق نیست. آخه یه نوزاد یه روزه چطور میتونه دیلاق باشه، دماغش تو آفساید باشه، رازگونه هم باشه، اینو برا من روشن کنید.

عاقبت کاری یافتم


سلام یه خبر تقریباً خوب حتی اکر کسی خوشحال نشه حداقل خودم کم و بیش خوشحالم. اول که کار گیر آوردم و دوم اینکه باهاش صحبت کردم.

البته بگم که دیشب می خواستم این مطلب رو با عنوان روز اول کار بنویسم چه جوری به خاطره ی درس دوم ابتدایی که داشتیم. اسمش رو دقیق یادم نیست ولی موضوعش در مورد همون پسری بود که از روز اول کلاس دومش روایت می شد. هنوز یادمه که دو درس اول کتاب فارسیمون در مورد همین پسر بود. یادش بخیر. البت فکر نکنم شما یادتون بیاد این مال خیلی قدیماست. هی دل غافل پیر شدیم رفتا. هنوز یادمه برای سارا گریه می کردم. یادش بخیر. یادمه "دارا بادام دارد، سارا بادام ندارد، دارا از بادام خود به سارا می دهد" کسی یادشه؟ دلم برای سارا سوخت که چرا بادوم نداشت. چرا دارا بادام داشت؟

ای بابا باز پرت زدم. بی خیال برسیم با ماجرای "به سر کار رفتن من"

سه شنبه ی پیش که برای یه شرکت فرم پر کرده بودم پنجشنبه باهام تماس گرفتن که ا ز شنبه برم سر کار. منم مثل یه پسر خوب شب قبلش رو اصلا نخوابیدم. البته استرس و شوق و ذوق رفتن سر کار رو نداشتم مثل این بچه مدرسه ایها. آخی یادش بخیر روز اول مدرسه همه دست مامی و ددی رو می گرفتن می رفتن مدرسه، آخی! نازی! حالا منم پررو به مامانه می گفتیم نیاد با هم بریم. میای چی کار البت نکه مامی هم خیلی می اومدا، اصلا، حتی جلسه های مدرسه رو هم به زور می اومد. خلاصه من بیچاره که خواهرم برام پروژه های تایپی میاره درگیر تایپ یه پروژه بودم که به خاطر چند تا کار دیگه نرسیده بودم این رو تایپ کنم خلاصه تا صبح تایپشو تموم کردم و رفتم یه دوش گرفتم و با بابام تا یه جایی رفتم و باقیشو خودم رفتم. آنقدر زود رفتم که از رئیس شرکتم زودتر رسیدم سر کار. بله ما رو نشوندن پشت یه سیستم و یه برنامه که با یه زبون برنامه نویسی ناشناس نوشته شده بود رو گذاشتن جلوم گفتن ببین چی ازش سر در میاری. منو میگی اصلا این زبون رو ندیده بودم این چه زبونیه؟ اسمش C++ بیلدره، ولی چرا این جوریه؟ این ++C که نمی نونست با بانک اطلاعاتی ارتباط برقرار کنه اونم بانک اس گیو ال سرور 2000، بابا این دیگه چیه؟ با بدبختی یه کم باهاش آشنا شدم اونم خیلی کم یه مقداری شبیه همین زبون دلفی عزیز دل برادر بود. خلاصه با بدبختی یه لک و لکی کردیم که رئیس اومد گفت چه کردی گفتم کمی کار کردم یه چیزایی فهمیدم. آقا یه فرم برنامه رو باز کرد گفت توضیح بده منم دست و پا شکسته و پررویی تمام یه چیزایی پروندم. گفت به برنامه بنویس که 2 تا عدد بگیره جمع کنه یه حرف بگیره و بهم بچسبونه آقا یه طوری نوشتم که حالشو برد. ما رو فرستاد پیش جوونی که مدتی هست که اونجا کار می کنه و مسئول انفورماتیک اونجاست و به کارش وارده. کم سن و ساله و آدم خوبیه. یه سیستم آوردن و مارو خواست که مثلاً آموزشمون بده ولی ایشون نمی دونه بنده کار سخت افزارم کردم. ازم پرسید که مادربورد رو توضیح بده ما رو میگی ترکوندیم سوراخ سنبه ها و جا پیچاشم براش گفتم ولی خوب کم و بیش استرس روز اول کاری و نگرانی از خراب کردن و خستگی مفرت اذیتم می کرد. خلاصه دیروز که تموم شد امروزم رفتیم ادامه کار مونتاژ کامپیوتر رو تموم کردیم البته بازم با استرس و دست پاچگی و بازم با همون زبون عجیب غریب ور رفتیم. راستی نزدیکیای محل کارم یه نمایشگاه ماشینه. خداییش فراری و تویوتا و ... داره کره. البته اگر باز گیر ندم و یه سوژه از این نمایشگاه نکشم بیرون ولی اگر من دیوانم که می کشم بیرون. حالا نیگا کونید.

اههههه چه قدر ور زدم. ای بابا امروزم بازم برای جامعه ام و مردم جامعه ام و نسل آینده ی جامعه ام ننوشم باشه ولی این چند روز اول تموم شه بازم شروع می کنم به گیر دادن به ملت.

 

پی نوشت:

حالم کم و بیش خوبه فقط خستگی زیادی دارم آخه 6 صبح میرم بیرون 8 شب  می رسم خونه. از 8 تا 5:30 بعد از ظهرم سر کارم.

دیشب باهاش حرف زدم زیاد نتونستم حرف بزنم مهمون داشتن معذرت خواهی کرد و قطع کرد. به کنایه گفت که این مدت زنگ نزدم منم گفتم تو هم نه زنگ زدی نه اس ام اس دادی. گفت فکر کردم برای همیشه گفتی خداحافظ منم گفتم آره قصدم برای همیشه بود، ولی چی کار کنم که بد جور وابستتم، گرفتارتم، به همه ی کارات عادت کردم حتی کم محلی هات. گفت عادت خوب نیست وابستگی خوب نیست، منم گفتم بهت گفتم که دلبستتم، وابستتم، بهت گرفتارم و محتاجم ولی کی تو باور کردی. امشبم میخوام باهاش تمام بگیرم ببینم میتونم راضیش کنم برگرده یا نه. 

تغییر

سلام بر دوستان عزیز

بعد از مدتها استفاده از بلاگفا و پرشین بلاگ و وردپرس گفتیم مدتی هم در اینجا بنویسیم

ولی وبلاگ قبلی که در بلاگفا است را هم، هم پا با این وبلاگ به روز میکنم.