شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

تا کسی چهارشنبه

 

وقتی هیچ حسی به نوشتن نداری، وقتی یأس تمام وجودت را گرفته، یأس نوشتن، یأس خواستن، یأس ماندن، هیچ چیز جواب گوی این احساست نیست، وقتی پوچی سراسر وجودت را گرفته، خسته ای، دنبال یک درمان برای این دردها، ولی هیچ چیز نیست، هیچ چیز نیست، چه میکنی؟


برای دو سال پیش نوشتم، حسین تشنه ی شرافت بود، هر روز و هر روز بیشتر این را درک میکنم.

شنبه مثل همیشه، با اتوبوس راهی خانه بودم، یک جوون، هیکل دار، با سوییشرت، کنار من، دستهای زخمی، یه لحظه با گوشی بازی میکرد و لحظه ای سر در میان مردم، روی پنجره در هپروت خود سیر میکرد، ناگهان میخندید نه چندان بلند ولی میخندید، دیگر از رفتارهایش خون چند نفر به جوش آمده بود ولی کسی با او کاری نداشت، نزدیک های آخر خط شروع کرد به آزار مسافران روبرویی، دست گذاشت روی پای مرد سمت راست، چند ضربه ی کوچک، ولی مرد به او توجهی نکرد، مسافر سمت چپ ولی برخورد کرد، دست پسر را پس زد، با افروختگی به پسر نگاه ولی پسر در حال خود فرو بود، معلوم نبود نشئه ی کدام افیون و مست کدام شراب بود، ولی حال طبیعی نداشت.

باز همان شنبه، مثل همیشه با اتوبوس راهی خانه بودم، نزدیک به انتهای همان مسیر، همان اتوبوس، پشت یک چراغ، یک پسر با شال و لباس سیاه، گوشه ی خیابان مشغول صحبت با موبایل، انگار منتظر کسی بود، رفقایش، انگار با هم قرار داشتند، برای رفتن به هئیت، این پا و آن پا میکرد، هوا سرد بود، سوز خیابان را گرفته بود، پسرک دستهایش را ها میکرد، یک موتوری سریع گوشی را از دستش ربود و رفت، جالب تر اینکه گوشه ی دیگر این چهار راه، ماشین نیروی انتظامی پارک بود هیچ نکرد، انگار صحنه را ندید، پسرک دنبال موتوری افتاد ولی به سرعت موتور نرسید، از پلیس ها کمک خواست ولی انگار آنها هیچ ندیدند، آنها چند سالی است که دیگر نمی بینند.


همین روزها، خیابانها پر میشود از دسته ها و هیئتها و مردمان ناظر و عزادار و الاف و الوات، همه مثلا در یک حد، همه عزادار، این هیئت ها که راه می افتد، همه باید صدایشان را بشوند، هرچه طبل بزرگتر، بلندگو ها قوی تر باشد برای هیئت با ارزش تر، ارزش هیئت، ایمان هیئت، شور هیئت را بیشتر نشان میدهد، هر چه تعداد  عَلَم کشها بیشتر، هرچه عَلَم بزرگتر باشد، افتخار است، هرکه زیر عَلَم برود افتخار است، فخر است، مباهات است، مخصوص اگر نامزدت، دوست دخترت، هرکه بخواهد ببینتت، باعث افتخار شوی، بگویی قدرت بدنی بالایی داری، حتی اگر با زور و زحمت بخواهد چند قدم عَلَم را ببرد، میان همه ی اینها کسی به فکر پیرمرد و پیرزنی که باید آسایش داشته باشند، استراحت کنند نیست، کسی به فکر آن آدمی که باید شب زود بخوابد و زود به سر کار برود نیست، کسی به فکر کسی نیست، اصولا شور محرم باید همه را در برگیرد، همه باید در این شور ذوب شوند، حتی با زور چوب و چماق، چیزی که اینها میفهمند تنها و تنها شور محرم است و بس که آن هم بعد از 13 محرم پایان می یابد، تمام میشود و میرود تا سال دیگر و باز همین است، کاش به جای شور کمی شعور داشته باشیم.

 

پی نوشت:

یک: از تاخیر طولانی شرمنده، حال درستی برای نشوتن نداشتم.

دو: تنها بگویم مثل همیشه میگذرانم، ملول، خسته، افسرده

سه: دیگر توان رفتتن به هیئت بودن با انسانها را ندارم، تنها سب ها تن خسته را میکشانم تا خانه و ذره ای درس و شام و خواب

لبخند بزن

 

لبخند بزن زن

هر روز جلوی آینه صبح زود آفتاب زده و نزده در حیاط در حال مسواک و مرتب کردن موها، بعد از مسواک و شستن کف دهان و صورت روی به تصویر خودم میگویم، لبخند بزن دیوانه، امروز روز دیگریست. در میان صف اتوبوس برا ی سوار شدن، منتظر شدن برای رسیدن اتوبوس، میان اتوبوس، ایستاده، نشسته، میان مطالعه، گوش کردن به آهنگ، میان شلوغی، ترافیک، بوق، ترمز، گاز، فحش، ناسزا، دعوا، می گویم لبخند بزن دیوانه امروز روز دیگری است.

شب در بشتر خسته، خمود، گیج و منگ، میان دود سیگار آخر شب، چراغ خاموش، با خود میگویم دیوانه امروز هم همان روز قبل بود، قبل تر، روزهای قبل تر و قبل تر و لعنتی تر، میگویم دیوانه لبخند بزن، این روز لعنتی نیز گذشت. میخوابم. میمیرم و فردا این جنازه ی متحرک را تا سر کار میکشم و همان میشود که بود. تکرار در تکرار و مکررات.

 

لبخند بزن زن

صبح که پاشدم لبخند زدم، نا خود آگاه خود را دیدم، دیدم غرق در خون، خون خود، افتاده در تخت، بی رمق، رنگ این خون، یادم می اندازد امروز روز دیگریست، راحت باید باشم، تنها درد و سوزشی از جاری شدن خون، کمی شهوت و دیگر هیچ، امنیت، راحتی، اینکه نباید جسد متعفن خری در را در آغوش، روی تنم احساس کنم، امروز لبخند میزنم، لبخند میزنم و می گویم، لبخند بزن زن، امروز روز دیگریست. بدون بودن در بغل جسدهای متعفن و عرق آلود و مست و حریص و کثیف و خائن و عیاش و لجن. امروز برای من روز دیگرست، امروز یک زنم، فاحشه نیستم.

 

لبخند بزن پیرمرد

لبخند بزن، پیرمرد، امروز پنج شنبه است، نوه هایت دست در دست پدر و مادرشان به دیدارت می آیند، لبخند بزن، پیر مرد لبخند بزن، لبخند بزن، میان این پیر پاتالها، نوه هایت تو را بیشتر دوست دارند، عروست، پسرت، دخترت، دامادت می آیند. بیشتر از کسان دیگری که به آنها سر میزنند، به تو سر میزنند، تو را بیشتر تحویل میگیرند، لبخند بزن پیرمرد، امروز روز دیگریست.

شب که میشود پیرمرد، ملول و غمگین سر تکیه به عصا نشسته روی کاناپه ی اتاقش، غمگین و چشم به راه مانند هفته های پیش، هفته های پیشتر و پیشتر میمرد، دیگر پیر مرد لبخند نمیزند

 همه ی اینها میان قاب شیشه ی یک اتوبوس چهارشنبه جلوی چشمانم رژه میرفت.


پی نوشت:

یک: حالم مثل همیشه

دو: سرماخوردگی شدیدی عارض شده است

سه: نمی دانم......

چهار: فعلا تا بعد

وقتی مینویسم تا بعد یعنی هستم

برای یک دختر

ساعت از 2 بامداد گذشته، پنج شنبه شده 14 مهر 90 .


یک شهوت عجیب، برای سپردن این تن خسته به آب زلال دوش، آبی از سر دوشی، پخش میشود، روی تنت می لغزر، نوازشت میکند، آرام پائین می رود و تنت را خیس میکند، و میبوسد، میرود پائین به مجرای گند آب میریزد.


مغزم در هم و بر هم و مغشوش و مریض، خسته،کار، فشار عصبی، مشکلات همیشگی، بی پولی، حقوق کم و... مرگ.


مرگ می آید، دوشنبه شبی که گذشت، خیابان حافظ، خیابان رشت، خوابگاه دخترانه ی مرادی، یک دختر، فرزند شهید، تنها فرزند خانواده، میرود تا تنش را به همین داروی شفا بخش بدهد، 2 ساعت میگذرد، دیگر نمی آید، زنده از آن حمام لعنتی بیرون نمی آید.


مرگ می آید، وقتی دختر در حمام خوابگاه زیر دوش آب،جسمش را به آب شفا بخش داده بود، گاز از میان لوله ها خود را بالا میکشد و وارد حمام می شود و و با بخار آب ترکیب میشود و بر جسم دختر میتازد، و جسمش در آن بخار سمی بر کف حمام نقش می بندد.


مرگ می آید، زمانی که یک دختر، کارشناسی ارشد، ورودی 89 بدون خوابگاه، با اسکان موقت، بدون سهمیه، شبانه ی امیر کبیر، قبول شده، با هزار دوندگی خوابگاه میگیرد، قبل از تحویل اتاق میرود تا دوش بگیرد، ولی مرگ را در همان حمام به آغوش می کشد.


مرگ می آید، زمانی که یک دختر در حمام خوابگاه بوده، یک احمق پیدا می شود و بدون اینکه حمام ها را نگاهی بیندازد، بشکه ی اسید را در لوله های فاضلاب جاری میکنر، بدون اخطار، بدون اطلاع، آب و اسید ترکیب میشود و بخارش به جان یک دختر می افتد، ریه هایش را پر میکند، بی حسش میکند، قلبش را ذره ذره از کار می انداد و او را می برد.


مرگ می آید اینبار برای بردن آمنه زنگنه، دانشجوی دوره ی شبانه ی کارشناسی ارشد دانشگاه امیر کبیر.


هیچ کجا خبری درز نمی کند، خبری درز نمی کند که دانشگاه 2 روز تعطیل شد و بسیاری از کلاسها تعطیل شد، تحصن شد، اعتصاب شد، به روئسای دانشگاه درخواست استعفا داده شد، شعار داده شد، در سایتهای اجتماعی مطالبی آمد، ولی جایی خبری درز نکرد، بایکوت کامل خبری و هنوز تمام مسئولین بر سر جای خودند.

 

پی نوشت:


یک: نمی دانم چرا این مطلب اینگونه شد، چیز دیگری در ذهن بود و این شد.


دو: از سه شنبه صبح که این خبر را شنیدم، حالم بس خراب است، ویران شده ام، دانشگاه یک پارچه ماتم است، کسی حال ندارد، همه حالشان خراب، حتی آنهایی که آمنه زنگنه را نمی شناختند، هم دوره اش نبودند، هیچ مراوده ای با او نداشتند، غم از دست دادن او و بی کفایتی و بی خیالی مسئولین حال همه را خراب کرده.


سه: می نویسم تا بعد، یعنی هستم، فعلا

همه ی اینها یعنی هستم


می خواستم مطلبی در خور یک دختر بنویسم ولی تنها همین کلمات بر کاغد آمد

تصویرات موهوم شهر....

سکوت نباید طولانی شود، ننوشتن نباید به درازا انجامد، باید نوشته شود، باید چیز روی کاغذ، انگشتانی رو صفحه کلید آورده شود، بعد از این مدت، این ننشوتن طولانی، حال حروف جلوی چشمم گم می شوند. انگار نمی شود پیدایشان کرد، سخت یافت می شوند یا چشم به خطا می رود.

 

چهارشنبه اتوبوس خط تجریش راه آهن، پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر، ملتی کلافه و خسته، از کار روزانه، از خفگی هوا، از همه چیز، از هر چیز که بتواند اعصاب این انسانهای خسته را تحریک کند و جنگی بیافریند، چراغ سبز میشود، چهارراه هنوز خالی نشده، اتوبوس ذره ذره جلو می رود، چراغ باز قرمز می شود، سربازها با چراغ بازیان گرفته، چراغ تنها برای 30 ثانیه سبز شد و باز 4 دقیقه قرمز ماند، اینبار مسافران کمی هیاهو می کنند، آنها خسته اند، خسته از دوندگی های روزانه، کار، بیمارستان، خانه، وام، اجاره و... 

چراغ سبز می شود و اتوبوس حرکت می کند، به چهار راه بعدی میرسد، ترافیک است، سخت حرکت می کند، باز به چراغ قرمز می رسد، می ایستد، چراغ سریع سبز می شود، ولی مسافران انگار تازه یادشان افتاده پیاده شوند، داد مسافران در می آید، جر و بحث در می گیرد، راننده می گوید، مسافران می گویند، یکی به دو می کنند، فحش نثار هم می کنند، کسی نمی گوید در اتوبوس بچه هست، زن هست، ناموس مردم و خودشان است، بی محابا ناسزا را نثار هم می کنند، مسافری جلو می رود، عده ای جلوی او را می گیرند، چند ثانیه بعد مسافری دیگر صدایش بالا می رود و جلو می رود، شدید تر از قبل، قد بلند، چهار شانه، مشت زن، خسته از دوندگی های روزانه و پیگیری های بیمارستان، جلو می رود، مسافران جلویش را می گیرند، بگو مگو می شود، لعنت به این چراغ ها که اعصاب مردم را ذایل کرده، مسافر را با زور سر جایش می نشانند، شاگرد راننده آرام حرف می زند، دلیل می آورد، مشکل را بین خودش و مسافران تقسیم می کند، جانبداری نمی کند، حرف می زند، اتوبوس جلو می رود ولی هنوز هم چراغ مانده هم ترافیک شدید حتی در خط ویژه.

 

داستان همچنان ادامه دارد، تا انتهای مسیر، هر روز، هر ساعت، در هر اتوبوس. 

طناب دور گردن یک نفر بسته می شود، چشم هایش بسته اند، ترس سراتاپای وجودش را فرا گرفته، چند نفر اشک می ریزند، یکی از داغ این بچه، یکی از داغ بچه ای دیگر که مرده، بقیه هلهله می کنند، کمی غر می زنند که چرا سریعتر انجام نمی شود، خسته شدند، چندین ساعت که در اینجا منتظرند که اعدام را ببینند، یکی نگاه می کند، عده ای دوربین بیرون به دست، در جستجوی جای مناسب برای گرفتن فیلم، با موبایل، با دوربین فیلم برداری، با هر چیزی که در دست دارد، انگار صحنه ای که تنها یک بار در قرن تکرار می شود را نگاه می کنند، نباید این صحنه را از دست داد، 15 هزار نفر، کم نیست، یعنی چه؟ یعنی 15 نفر آمده اند که تنها یک اعدام را ببینند؟ مردم من چرا اییند؟ این مردم به صحنه ی عاشقانه ی بوسه ی دو معشوق نگاه می کنند، آنچنان با نفرت و کینه ولی به صحنه ی اعدام با چنان شور و شعفی نگاه می کنند که برایش حدی نمی توان تصور کرد. انگار 15 هزار نفر آمده اند این بچه را یک راست به جهنم هدایت کنند، ولی هیچ کس داغ دو خانواده را نگاه نمی کند، درک نمی کند، هیچ کس اشکهای دو مادر را نمی بیند، جرثقیل بالا می رود، یک تن بالای جرثقیل میان آسمان و زمین دست و پا میزند، چرخ میزند، چه کسی می داند آن بالا وقتی طناب داشت آخرین نفس هایش را می برید چه در فکر داشت؟ مراسم پایان می پذیرد و 15 هزار نفر با شادی و هلهله از یک جشن، خوشحال از گرفتن فیلم و عکس به خانه هایشان می روند. مراسم پایان می پذیرد ولی دو مادر هنوز می گریند. 

مشتی حیدر هنوز اشک می ریزد، برای دخترش، برای جگر گوشه اش، برای اولادش، هنوز بعد از چند سال نتوانسته غم این داغ را فراموش کند، هنوز وقتی پای دردلش بنشینی غمی ژرف را درون صدایش و سینه اش می شنوی، میان تک تک نفس هایش، میان تک تک کلماتش، میان هر چیزی که بگوید او مشتی حیدر است، میان تک تک پک هایش به سیگار، میان تک تک قلپ های استکان چایش، میان هر چیزش، آخرین بار باز هم مشت حیدر همان مشت حیدر بود، صبح بعد از مدتها باز سراغش رفتم. دلم برایش تنگ بود، کنار همان چزخ قدیمی میوه اش نشسته بود، مرا دید، بلند شد، بغلم کرد، بوسیدم، دست روی شانه هایم گذاشت، گفت داری پیر میشوی امید، چشم هایت دارد پیرتر می شود، موهایت دارد رنگ می بازد، پیر شدی پسر، پیر شدی. نشستیم، چای خوردیم، حرف زدیم، سیگار کشیدیم، موقع رفتن پرسید، امید 3000 میلیارد چقدر پول است؟ ارزش جان دخترم را داشت؟ بیشتر می ارزید یا کمتر؟ بی جواب، با بغضی در گلو رهایش کردم و رفتم و مشتی باز کنار چرخش نشست و سیگارش را دود کرد. 

بارها فکر کرده بودم 3000 میلیارد چقدر می ارزد؟ ارزش جان چند انسان است؟ در مملکت اسلامی امام زمان، با هدایت امام زمان و نایبش، تنها در یک هفته از چند اختلاس چند صد میلیاردی پرده برداشته میشود، هنوز دروغ می گویند، اختلاس کار اجنبی است در این ممکلت امام زمانی هیچ کدام از نابین و خدمت گذاران اینگونه نیستند، مال مردم را تاراج بردند، دختری برای نداشتن پول عمل در بیمارستان بمیرد و جنازه اش به خانواده اش داده نشود، جمعی از کفار هر چه داشتند جمع کردند و دختر از بیمارستان خارج شد، بی روح بی جان، هیچ کدام از حاجی های مسلمان پول نداشتند بدهند دختر سالم بیرون بیاید، آنها برای جهان آخرتی که شک در وجودش دارم، سند میخرند، پول در حلق اعراب می ریزند، کنفرانس بیداری اسلامی راه می اندازند و 90 درصد حاضران نشئه و خمار و مست در جلسه حاضر بودند.

 

پی نوشت:

اول: تصویرها گنگ است، شب ها خواب درستی ندارم، هنوز درد خاطرات این افراد هر شب روحم را آتش میزند، وای اگر کسی بیاید با من همصدا شود، فریاد بزند، جان و روحم درد می کند، خدایا برسان درمانی.

 

دوم: از غیبت طولانی شرمنده ام، ازدیاد کارها و تجمیعشان برای اول ترم و شروع نابهنگام و زودهنگام ترم وقتی برای نوشتن برایم باقی نگذاشت و این مدت تنها و تنها مشغول رسیدگی به وضع آزمایشگاه برای شروع ترم جدید بودم که هنوز کارها روی روال کامل نیفتاده.

 

سوم: از وضع روحی چیزی نمی گم، فقط می گم خوبم، همین.

چیز دیگری نیست، لابه لای همان نوشته ها هر چیز لازم را گفتم.

فعلا،تا بعد............ مینویسم مثل همیشه

وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم

برای یک مرد

 

سلام آقا، یا بهتر بگویم سلام مرد


کسی که یا از مردی فقط اسمش و عنوانش را یدک میکشد یا واقعا مرد است.


میخواهم کمی حرف بزنم، درد دل کنم. میخواهم از چیزی بگویم که مدتها سر دلم مانده، مهم نیست میخوانی یا نمیخوانی من فقط مینویسم، همین. همین است که دلم را سبک میکند. اینکه همین چند خط و ورق و کاغذ و جوهر، در جایی به جز ذهنم و قلبم و روحم ثبت شود، اینکه کمی کمتر آزار دهد این روح شکسته ی پیر را.


شروع میکنیم:


هیچ میدانی مرد چیست؟ میخواهم مرد را تو برایم تعریف کنی؛ من نمی دانم مرد چیست.مرد از نگاه ما، که یعنی از نگاه مادر ما، یا بهتر بگویم خیلی از مادرهای ما، یعنی کسی بیرون از خانه کار کند، شب بعد از کار خسته به خانه بیاید، پول تو جیبی و خرج خانه را بدهد، معیشت را تامین کند، صدایش بلند باشد، غیرت داشته، دعوا کند، زبانش روی فامیلش دراز باشد، رئیس خانه باشد.. باشد.


آخ که این باشدها گاهی گیر می کند، گیر میکند که بگویی که دست بزن داشته باشد، گیر میکند که بگویی برای آن پولی که می دهد خود را محق تجاوز به تو بداند، تجاوز به روحت، دست یافتن به تمام اندامت، نفوذ و رسوخ درون روحت و هر منفذ و مجرای تنت، ادعاهای پوچ و خودخواهانه، میدانی خیلی از اینها آدم را خفه میکند، زنانگیت را از تو میگیرد، تورا کلفت و نوکر خانه میکند، له میکند، نابود می کند، برده میکند، برده...


شروع میکنیم:


شروع نشده به پایان میرسیم. چیزی نمی توانم بگویم، هر چه بگویم درد، بگویم که تو میتوانی به من خیانت کنی بدون اینکه من اطلاع یابم، میتوانی من باشم و زن دیگری باشد، و من ندانم، تو همه چیز را میتوانی، حتی دنیا را هم میتوانی، انگار تمام توانستن برای تو تعریف شده و برای هیچ تعریف نشده، و این میشود عدالت. برای من هر چیز باشد میشود زنجیر و ناهنجار و نکن ها، نتوانستن ها.


می دانی انتهای راه این راه چیست؟ یک دفتر و چند جمله ی ابلهانه مثال همان جمله های ابلهانه که من و تو را به هم رساند، به طور ابلهانه، حالا ابلهانه دارد جدا می کند. می دانی برای آن دفتر شاید بشود آخر دنیا، پایان همه چیز، یکی زن بی پناه، بدون کار، بدون آینده، بدون تامین، پشتوانه؟ هیچ. انگار بدبختی دهانش را بیشتر باز کند و مرا در انتهای حلقش فرو کند. برای تو آن دفتر یعنی آزادی، آزاید به معنی واقعی کلمه که هر چه تا حال در خفا و دور از چشم من کردی حال عیان کنی و سرت را حتی بالاتر بگیری، افتخار کنی، بر خودت ببالی، باد در گلویت بیندازی.

میتوانی بچه هایم را از من بگیری، آنها را از دیدنم محروم کنی، تکه های تنم، قطعه های روحم را، تو همه چیز را میتوانی، اصلا ذات تو با توانستن است، تو را توانستن آفریدند و مرا نتوانستن، تمام فرق ما این است، مسیر جدایی من و تو، یک زن و مرد، حال جدا از سر و سینه و پستان و آلت و تولید مثل و هر چیز درونی، من و تو در اینها هم کمی تا زیادی شبیه هم هستیم، ولی تفاوت ما در همان هاست که گفتم، تو میتوانی من نمیتوانم.


شروع کنیم:

بگذار همین جا....

پایان کنیم

 

پی نوشت:


یک: وقتی بعد از مدتها یه وقت کوچیک دست داد و نشستم به تمیز کردن فایلهای بازیابی شده ی هاردم بعد از آخرین پاک شدن سراری هارد، چشمش به این نوشته خورد، یه نوشته ی قدیمی، نوشته ای که برای یکی از دوستام، برای کلاس گروه درمانیش نوشته بودم، خیلی سخته که یه پسر باشی و بخوای از زبون یه زن یه سری مونولوگ رو بیان کنی، یک سری خودگویی از زبان کسی و چیزی که نیستی، باید خودت رو جای اون شخص قرار بدی و از زبان اون شخص صحبتهایی رو بگی، صحبتهایی که باید مخاطبی نداشته باشه، صحبتهای خود با خود، ولی انگار مخاطبی داره، انگار یه نامه نوشته میشه، ولی همه صحبتهای خود با خوده.


دو: این نوشته هم مثل باقی زیاد قوی نیست ولی دوستش دارم، خیلی دوستش دارم، تجربه های نوشته شده ی قدیم، اینکه زمانی چه تفکراتی داشتی، چه چیزهایی نوشتی همه و همه حس خوب و گاهی بدی به آدم میده.


سه: دیگه از حالم نمیگم


چهار: فعلا هستم، مینویسم، حتی اگر دی بنویسم، پس......... تابعد

وقتی مینویسم تا بعد یعنی هستم