شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

تاکسی چهارشنبه

میدانی وقتی شروع کنی تمام شهرت را از درون یک قاب شیشه ی یک اتوبوس ببینی چه میشود؟ نه نمیدانی. حق هم داری آخر مگر دیده ای که بدانی. شاید هم دیده ای و به رویت نیاوردی. شاید هم دیده ای و مثل من اسیر قاب شده ای.

میدانی چند تصویر هست که باید بگویم برایت. آری باید بگویم. میدانی چرا؟ آنقدر روی دلم مانده که باید بیان شود. پس شروع میکنم

اول: آن مرد را دیده ای؟ مرد دست فروش را. همان که دستمال کاغذی جیبی میفروشد. بسته ای 500 تومن. همان که در داخل اتوبوس ولی عصر، هر روز صبح که میروی سرکار میبینیش. همان که مرتب التماس میکند که از او دستمال بخرند. هزار قسم و آیه میدهد. مرتب می گوید که گدایی نمی کند. از کار افتاده شده و باید از این راه خرج خانواده اش را بدهد. همیشه چهره ای محزون دارد، بغض دارد، صدایش آتشت میزند. خیلی ها از او شاکی می شوند و غز می زنند. تو همه را می شنوی، صدای مرد، صدای مسافران، صدای کسانی که دستمال میخرند و هر صدایی که می آید.

انگار از این دنیا جدا شده و نیست و برای خودش در عالمش سیر میکند. میدانی حال این را عجیب خریدارم.

دوم: آن مرد را دیده ای؟ آنکه حالش عجیب است. همان که نزدیک ایستگاه شهرری دیدمش. همان که انگار با خودش درگیر است؟ همان که لباسش ژنده و کثیف است. گاهی روی زمین ولو شده و روی زمین میکوبد، سر پا، مشت. گاهی به دیواره های زمین چمن میکوبد، گاهی میدود، گاهی میخندد گاهی...

انگار از این دنیا جدا شده و نیست و برای خودش در عالمش سیر میکند. میدانی حال این را هم عجیب خریدارم.

سوم: آن دخترکی که که نمیدانی با کیست که می آید و در وسط پیاده روی ولی عصر ساز میزند و میخواند و کاسبی میکند را دیده ای؟ دیده ای که بعضی ها اذیتش می کنند. بعضی دورش جمع میشوند. برخی پول میدهند. برخی رد می شوند. برخی پول نمی دهند. برخی رد نمیشوند. رد نمی شوند. آری رد نمی شوند. می ایستند و به صدای ترانه ی دخترک گوش میدهند. همان که خارج میخواند. استباه میخواند. صدایش گاهی میان صدای ساز گم می شود. همه چیز میشود و هیچ چیز نمیشود.

انگار از این دنیا جدا شده و نیست و برای خودش در عالمش سیر میکند. میدانی حال این را هم عجیب خریدارم.

میدانی حال بعضی ها خیلی عجیب است، گنگ است، پوچ است، شیرین است، تلخ است، شاد است، محزون است، همه چیز می شود و هیچ نمی شود. حال بعضی ها را عجیب خریدارم. حال همه ی شمارا هم خریدارم.

پی نوشت:

به اون دوستانی که کنکور دادن تبریک میگم که شر کنکور از سرشون باز شده و خیالشون قدری آسوده امیدوارم همگی قبول بشید.

از تاخیر طولانی شرمنده

چند پاره

پاره ی یک:

نمایشگاه کتاب خوب است باید باشد، یعنی اگر نباشد یک چیز این مملکت لنگ میزند، از این لنگ زدنها میتوان به فروش انواع و اقسام ملزومات و غیر ملزومات در محیط و حول و حوش نمایشگاه، کاسبی های ریز و درشت، پیدا کردن دوستان جدید و قدیم، مخ زنی های خاصه، از بیکاری در آمدن گشت های ارشاد و غیره و غیره اشاره کرد.

البته باید گفت که نمایشگاه امسال نسبت به پارسال از نظر من ضعیف تر بود، به چند دلیل

یک: عدم حضور نشر چشمه، نمایشگاه چشمه را به نمایشگاه را نمی دهد و می گوید تو غلط کردی که پارسال به نمایشگاه نیمدی، مگر مرض داشتی، حالا که پارسال نیامدی امسالم نمی یایی. البته چشمه هم می گوید حالا که اینطور است من اصلا خودم نمایشگاه میزنم تا چشمت در بیاید و میرود خودش نمایشگاه میزند و چشم نمایشگاه را در می آورد.

دو: چند انتشاراتی که من سر زدم به آنها چندان کتاب جدیدی برای عرضه نداشتند و بیشتر همان کتابهای قدیم را به نمایشگاه آورده بودند، که این برای انتشاراتی ها جای ضعف است.


 پاره ی دو:

یکی یک ترانه میخواند، ملتی به هم میریزند، چند گروه و دسته و نفر حکم ارتداد صادر میکنند، عده ای برای سرش جایزه تعیین می کنند و جبهه گیری و حمایت از او شروع می شود، من کاری با کار خواننده ندارم که بگویم کار او با فهم مردم ایران حتی اگر خوب هم بود باز بد میشد و استفاده از نام ائمه برای بیان مسائل و مشکلات کار خطایی است، ولی خطا تر از آن کار عده ای است که حکم قتل صادر می کنند، فرمان قتل صادر می کنند و جایزه می گذارند و به حرکت خود برای نجات و ارشاد می بالند و همه را احمق و نادان و ذاله می پندارند، فقط یک سئوال می ماند، شما کمی عقل دارید؟ نمی بینید که ملت ایران و مسلمان و مخصوصا شیعه را مشتی حیوان و وحشی می بینند و با آنها بدترین برخوردها و توهین و ستم ها را می کنند؟ نمی بینید در عراق چطور با آنها برخورد می کنند؟ در عربستان چه تعداد از ایرانیان ر اعدام می کنند؟ نیم بینید و سوریه چه ها که بر سر ایرانیان نمی آوردند؟ هیچ نمی بینید ایران هر روز خار تر و در خود فرو رفته تر می شود و هزاران مشکلات گریبان گیر ملت ایران می شود؟ کمی هم عقل را به کار بیندازیم و همه چیز را در بوق و کرنا نکنیم.

 

پی نوشت:

یک: امسال نمایشگاه رو به دون سیب تجربه کردم، سال قبل که با سیب بودم خیلی بهم خوش گذشت امسال نه زیاد

دو: حرفی نداریم بزنیم. اصرار نکنید

یادم می آید

یادم می آید

یادم می آید وقتی می شد، با یک بخش از یک بستنی کیم دوقلو چقدر از زندگی شاد شد.

یادم می آید وقتی می شد، بی محابا درون پارک و میان اسباب بازی ها دوید و در صف طویل تاب ایستاد.

یادم می آید وقتی می شد، دنیایمان همه و همه در یک قاب چوبی قهوه ای، پلاستیکی نارنجی، قرمز، مشکی خلاصه بود

یادم می آید وقتی می شد، وقتی قهر می شد تا قیامت آنی نمی گذشت که قیامت می شد

یادم می آید وقتی می شد، تمام آرزویمان جمع کردن کارت های صد آفرین و هزار آفرین بود و آفرین و آفرین و نهایت گرفتن جایزه هایش بود

یادم می آید وقتی می شد، زمان کنکور چقدر شور و حول و ولا داشتند که قبول شوند

یادم می آید وقتی می شد، زمان سربازی و تراشیدن سر و رژه و قدم رو رفتن

یادم می آید وقتی می شد، عشق و نگاه و دوستی تعریفش فرق داشت، دوست داشتن و دوست شدن یعنی چند ماه انتظار و هزار جانگولر بازی و حرکات اکشن

یادم می آید وقتی می شد، وقتی تهران همه شور بود، غوغا بود، وقتی همه چیز بوی باروت و خون و آتش میداد

یادم می آید وقتی می شد، ابله ها بر مردم حاکم بودند، خون مردم را در شیشه می کردند، به مردم و بدبختی هایشان می خندیدند

یادم می آید وقتی می شد، می شد همه چیز جور دیگر باشد و هیچ نباشد، من باشم و سیب باشد.

 

یادم می آید وقتی این ترانه برایم بارها و بارها تکرار می شد.

 

شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی

جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی

کوچ کردن دسته دسته آشنایان عندلیبان

باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی

* * *

وای از دنیا که یار از یار می ترسد

غنچه های تشنه از گلزار می ترسد

عاشق از آوازه دیدار می ترسد

پنجه ی خنیا گران از تار می ترسد

شه سوار از جاده هموار می ترسد

این طبیب از دیدن بیمار می ترسد


* * *

ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت

سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت

آشنا نا آشنا شد

تا بلی گفتم بلا شد

گریه کردم ناله کردم حلقه بر هر در زدم

سنگ سنگ کلبه ی ویرانه را بر سر زدم

آب از آبی نجنبید خفته در خوابی نجنبید

* * *

چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت

آسمان افسانه ی ما را به دست کم گرفت

جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد

بر من و بر ناله هایم هیچکس گوشی ندارد

* * *

بازآ تا کاروان رفته باز آید

بازآ تا دلبران ناز ناز آید

بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید

پاگل افشانان نگار دلنواز آید

بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم

گل بیفشانیم ومی در ساغر اندازیم

 

پی نوشت:

یک: اینبار سپردم به انگشتام، ببینم چی می نویسن. سپردم چون خودم آنقدر مشغله داشتم که چیزی به ذهنم نرسید برای نوشتن

دو: کلا الان نمی دونم چی بگم.

 

گزارش یک پرواز

بارها و بارها شنیده ایم که یک پرواز تاخیر دارد، کنسل میشود و چه و چه و چه

شنبه خانواده ی دوستم "تنها" تهران را به مقصد عراق با هواپیما ترک میکنند، و وقتی به آسمان عراق می رسند اجازه ی پرواز نمی گیرند و مجبور به بازگشت می شوند و به فردگاه امام میروند، "تنها" وقتی تماس میگیرد که ببیند رسیده اند یا نه؟ می شنود که در ایران هستند و مجبور به بازگشت شده اند، فعلا باید منتظر باشد. تنها حتی برایشان غذا آماده کرد که برایشان ببرد ولی مسئولین همیشه در صحنه و دلسوز و غیور فرودگاه با بدترین نوع برخورد اجازه ی رساندن غذا را ندادند و گفتند نمی شود و باید بمانند و چیزی نمی شود به آنها داد.


در این میان خبر میرسد که هوای عراق برای نشستن مناسب نیست، انسان باید احمق باشد که این را باور کند، زیرا هوای مقصد و طول مسیر همیشه قبل از پرواز چک میشود و بعد اجازه ی پرواز میگیرند.


دوم: حتی اگر فرض تغییر ناگهانی هوا صحیح باشد هیچگاه پرواز به مبدا باز نمی گردد بلکه به نزدیکترین فرودگاه رفته و در آنجا می نشیند در بدترین شرایط جوی و پایداری هوای نا مساعد امکان بازگشت موجود است که خوشبختانه در این فرض نمی گنجد


خبر میرسد که صبح تعداد کثیری از عاشقان و دلسوختگان  که به طور قاچاق وارد حریم مرزی عراق شده اند در حال استرداد به ایران هستند، این خبر هم جالب است البته نه از باب دروغ بودن بلکه از باب اینکه چقدر ما در ایران احمق داریم که وقتی مرز باز است و کاروان است که میرود و می آید اینها چاقاقی وارد مرز میشوند و آبرویی که از آن مقدار ناچیزی مانده را میبرند و فکر نمی کنند چه تبعاتی برای ایران و دیگران دارد.


وقتی شنیدم بسیار برای خودم و تنها و خیلی های دیگر تاسف خوردم که چرا ما این چنینیم؟ وقتی می شنوم که هیچ مسئولی پاسخ گو نیست، هیچ کس یک عذرخواهی ساده نمی کند و با مردم مانند گروگان در فرودگاه برخورد میکنند، وقتی می شنوم که هیچ قانونی وجود ندارد که بگوید آی آقای مسئول اینجا فرودگاه و سازمان و اداره است و طرف تو انسان هستند یا گاوداری پدرت؟ خوب جواب معلوم است. شکی در آن نیست.


هیچ کس پاسخ گوی گرانی سرسام آور نیست. هیچ کس پاسخ گوی اخراج کارگران کارخانه جات و ورشکستگی صنایع نیست. کلا در ایران هیچ مسئولی جواب گوی هیچ چیز نیست. هیچ کس جوابگو نیست اگر حال یکی از مسافران بد شود چه می شود؟ پاسخ گو نیست که اگر کسی بر اثر استرس و هر مشکل دیگر اتفاق نا خوشایندی برایش بیوفتد چه می شود؟


این اتفاق اگر در هر کشوری می افتاد حداقل مسئولان شعور آن را داشتند که از مسافران عذرخواهی کنند و بهترین سرویس را در اختیار آنان قرار دهند ولی در ایران این اتفاق نمی افتد.


پی نوشت: بالاخره بعد از کلی معطلی و مشکلات خانواده ی تنها به عراق رفتند.

چیز خاصی ندارم بگم. همین.

برای سال نو

و بازهم درود

سال نو بر تمامی دوستان عزیزم مبارک


درسته که گفته بودم نمی نویسم ولی بازم شروع کردم به نوشتن، چون دیدم نمیتونم از اینجا دل بکنم، اینجا برام خیلی عزیز شده بود، دیدم نمی تونم ترکش کنم، بدجوری بهش عادت کردم، دوستش دارم، پس میمونم و دوباره می نویسم.


راستش چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه، موضوعی به چشمم نمی یاد که بنویسم ولی در مورد همین ایام کمی می نویسم.


ایام عید تموم و با تمام شوخی ها و ناراحتی هاش تموم شد و رفت. برای اونایی که رفتن سفر، چه سیاحتی چه زیارتی. برای اونایی که توی شهرشون موندن، برای اونایی که به دید و بازدید رفتن و اونایی که براشون مهمون اومد، برای اونایی که امسال اولین عید بعد ازعروسیشون بود و بعضی ها براشون مهمونی پاگشا گرفتن. برای اونایی که خرج زیادی داشتن و برای اونایی که خرج زیادی نداشتن، برای اونایی که پول داشتن و برای اونایی که پول نداشتن. برای اونایی که از پدر و مادر جدان، چه به خاطر فاصله، چه این که تازه از دست داده باشن، چه اینکه فرزند طلاق باشن. برای همه این عید تموم شد، مثل هر سال، نمی خوام خوشی عیدو خراب کنم، نمی خوام بگم خیلی از مردم ما چطوری عیدو سر کردن، چطوری از پس خرج و مخارج عید بر اومدن، چطوری با گرونی عید ساختن و دم نزدن. فقط میخوام بگم که عید تموم شد و رفت تا سال دیگه، یه سال کاری جدید شروع شده و توی همین سال جدید خیلی از مردم ما بودن که با شروع سال جدید از کار بیکار شدن، اخراج شدن، هزار چیز دیگه، وقتی خیلی از این مسائل رو می بینم عید برام دیگه معنایی نداره، البته الان چندین ساله که معنا نداره، اونم به دلالیل خانوادگی و شخصی و اجتماعی ولی باز با همه ی مشکلاتش، با تمام تورم معمول بعد از عید، هزار مصیبت و مشکل بازم میگم سال نو مبارک.


سال نوی همه مبارک مخصوصا بهترین دوستانم که اگر اونا نبودن من اینجا رو میبستم و میرفتم و فقط به خاطر اوناس که موندم پس بازم ازشون اسم میبرم.


تنها، سیب، نسترن، مهتاب، رعنا، الهام، فاطمه، کثافت دوست داشتنی، سعید (که دیگه پیشمون نیست و الان مدتهاست که زیر خروارها خاک دفن شده) و مسعود (که معلوم نشد برای مسابقات انتختابی جودوی دخترش رفت و چرا دیگه برنگشت) از همتون ممنونم شما ها بهترین دوستانی هستید که دارم.


پی نوشت:


یک: الان که می نویسم حالم زیاد خوب نیست البته دلیل دارم هااااااااااااااا و یک دلیل منطقی دارم. شوما (خودم میدونم شما درسته غلط املایی نگیر) هم اگر یک عدد پشه که معلوم نیست به کجا وابستس 4 دفعه بیاد و بره توی گوش و بینیتون و شومارو از خواب ناز بیدار کنه و نزاره تا صبح بخوابید مثل من میشید دیگه، دچار کمبود خواب شدید میشید، من حیف اون پشه رو نتونستم بگیرم وگرنه اون رو به سزای اعمال ننگینش میرسوندم و مجازاتش میکردم باشد که درس عبرتی برای سایر پشه ها باشد.


دو: میدونید این عید تلخی بدی داشت چون دو تا بازیگر مردن، دو تا مادر مردن، خیلی ها شاید کم یادشون بیاد ولی وقتی دهه شصتی باشی و بچگیت رو با "غصه های مجید و بی بی " (پروین دخت یزدانیان) گذرونده باشی میفهمی تلخی از دست رفتن یه نفر یعنی چی، وقتی باهاش انس گرفته بودی، وقتی باهاش زندگی کردی، با اون چهره ی مهربون و آرومش، با اون لهجه ی شیرین اصفهانیش، با تمام خنده ها و گریه ها و شادی و غم و عصبانیت و مهربونی ومعصومیت و خلاصه همه چیزش، وقتی که به مجید نگاه میکرد انگار واقعا به نوه اش نگاه میکرد، مجیدی که اون زمان توی عالم بچگی و نوجونی بی بی رو خیلی اذیت میکرد. بی بی روحت شاد، خیلی دلم برای تمام اون چیزایی که توی فیلمات دیدم تنگ شده.


نفر بعدی که دیگه نیست خانم فاطمه طاهری هستن که ایشونم توی هفته ی پیش فکر کنم چهارشنبه فوت شدن روح ایشونم شاد.


سه: عقرب زلف کجت با غمم قرینه / تا قمر در عقربه حال ما چنینه / کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه / درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه


خل نشدم من بابا، خوبه حالم، فقط میخوام بگم که از امروز شنبه 19 فروردین به ساعت 19:48 الی دوشنبه 21 به ساعت 19:45 ماه در راستای صورت فلکی عقرب قرار میگیرد و به قول قدیمی ها قمر در عقرب میشه، یعنی بدبخت میشیم میره پی کارش، پس نه توی این ایام عاشق بشید، نه لاو بترکونید، نه قرار داد کاری ببندین، نه پولی به کسی بدین، به از کسی پولی بگیرین، خولاصه زندگی رو تعطیل کنید برین پی کارش و حالش.


پست بعد نوشت: واس پست بعدی میخوام از همین باور قمر در عقرب بنویسم، به نظرم جالبه مخصوصا وقتی خواستم خودم بدونم دقیقا این پدیده چیه و دیدم مردم ما چقدر عمیق این پدیده رو باور دارن. و مطلب بعدی که باید بنویسم میخوام از "سیب" بنویسم البته شاید اینجا ننویسم توی جای محرمانم بنویسم، جایی که فقط چند نفر آدرسش رو میدم ولی چه اینجا چه اونجا مطلب رمزدار خواهد بود و لاغیر.


ز ا ن: چقدر چرت گفتم پی نوشت و اینا از خود مطلب بیشتر شد. خوب اینم یه وضیه برای خودش. (بازم خودم میدونم وضع و وضعیت درسته بازم دلم خواست بنویسم پس غلط نگیر)


وباز هم این جمله که هنوز هستم، پس تا بعد


وقتی می نویسم هنوز هستم و تا بعد یعنی هستم من تا پایان جهان خواه امسال باشد یا هزاران هزار سال دیگر زنده خواهم ماند.