شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

هاینریش بل


بول در شهر کلن، آلمان، در یک خانواده­ی کاتولیک، صلح دوست، مخالف پیشرفت کردن حزب نازیسم به دنیا آمد. او از پیوستن به جوانان حزب هیتلری در دهه­ی 30 میلادی خودداری نمود. او قبل از اینکه تحصیلات خود را در دانشگاه کلن در ادبیات آلمانی شروع کند شاگرد یک کتابفروشی بود.او در ورماخ به خدمت سربازی فراخوانده شد و در فرانسه ، رومانی، مجارستان، اتحاد جماهیر شوروی خدمت کرد. او قبل از اسارت توسط امریکایی­ها در سال 1945 و فرستاده شدن به کمپ اسرای جنگی چهاربار مجروح شد.

بول قبل از رسیدن به 30 سالگی به طور تمام وقت به نویسندگی مشغول شد. اولین داستان قطار به موقع رسید در سال 1949 منشتر شد تعداد زیادی داستان، داستان کوتاه، نمایشنامه­های رادیویی، مجموعه ای از مقاله­های دنباله دار باعث شد او در سال 1972 جایزه­ی نوبل ادبیات را به دست آورد. او اولین نویسنده­ی متولد آلمان بود که این جایزه را بعد از نلی ساکس در 1966 به دست آورد. کارهای او به بیش از 30 زبان ترجمه شده است و او یکی از نویسندگان آلمانی است که کارهایش توسط بسیاری خوانده شده است. بهترین کارهای شناخته شده ی او بیلیارد در ساعت نه و نیم، دلقک (عقاید یک دلقکتصویر گروهی با بانو (سیمای زنی در میان جمع) ، افتخار از دست رفته ی کاترینا بلوم (آبروی از دست رفته کاترینا بلومشبکه ی امنیتی جدا از داستانهای کوتاه او هستند.

شخصیت های منفی او چهره­های تاثیرگذار (مهم) در دولت، تجارت، کلیسا هستند که او بعضی­ها را با بذله گویی و بعضی­ها را با ترشرویی نقد میکند. برای اینکه او همرنگی بین فقدان شجاعت، گرایش به خودپسندی و استفاده غلط از قدرت را درک می­کند. شخصیت­های همیشگی او بهترین شخصیت­های نوشته­های آلمانی هستند.

هاینریش بل در سال 1985 در سن 67 سالگی مرد. بنیاد هاینریش بل، یاد و خاطره­ی او را در سایر مکان­ها زنده نگه می­دارد یک آرشیو تخصصی از نوشته­های هاینریش بل در کتابخانه­ی کلن ایجاد شد، از کاغذهای شخصی او که از خانواده­ی او خریداری شد. اما بسیاری از دست نوشته­های او با فرو ریختن ساختمان کتابخانه در مارس 2009 به صورت جبران ناپذیری آسیب دید.

آثار:

قطار به موقع رسید 1949

گوسفندان سیاه 1951

آدم، کجا بودی؟ 1951

و حتی یک کلمه هم نگفت 1953

خانه‌ای بی‌سرپرست 1954

نان سال‌های جوانی 1955

یادداشت‌های روزانه ایرلند 1957

بیلیارد در ساعت نه و نیم 1955

عقاید یک دلقک 1963

پایان مأموریت 1966

سیمای زنی در میان جمع 1971

آبروی از دست رفته کاترینا بلوم 1974

شبکه امنیتی 1979

میراث 1982

زنان در چشم‌انداز رودخانه 1985

فرشته سکوت کرد


 پی نوشت:

یک: اول از همه سال نو رو به همه باید تبریک بگم. با اینکه کمی دیره اما این مدت زیاد حال و حوصله نداشتم که بیام و تبریک بگم.

دو: حال روحی بدک نیست، خوبه. حال جسمی خراب. دچار سرماخوردگی شدید شدم که خوبم نمیشه.

سه: هاینریش بل یکی از محبوب ترین نویسندگان منه. هرچی ازش تونستید پیدا کنید، بخونید چون آثارش لذت بخشه.

چهار: این متن رو خودم از روی نسخه انگلیسی متن ویکی پدیا ترجمه کردم. اگر نقصی داره و اشکال داره به بزرگی خودتون ببخشید.

پنج: شب زندامم فیلتر کردن. حالم گرفتس

جاده نیمه دونفره، همراه با بارش باران

گفته بودم هر چیز در اینجا نوشته شود مال دیشب است. دیشبش فرقی ندارد مال چند شب پیش باشد. مهم این است که شبی از آن گذشته باشد.

سه شنبه شب بود طبق معمول راهی ساوه، در پی علم اندوزی و کسب فضائل. همه اش چرت شده این ایام. گفته بودم که باز هم در یک دانشدکه هستم و این هر روز برایم آشکارتر میشود.

دل به جاده که دادم، جاده بارانی شد، هوا باریدنش گرفت و هر چه بغض داشت خفه کرد اما چشمانش را نتوانست بگیرد و جاده خیس اشکهای این آسمان شد. آنچنان که حتی برف پاک کن هم حریف آن نشد. جاده سرد بود و سیاه بود و خیس بود. بخاری ماشین دیگر نای دمیدن یک باد گرم را هم نداشت. درجه­ی آب رادیاتور چسبیده بود به آخر. تنها چیز گرم، تن یخ زده ی من بود و چای و آتش سیگار، که سیگار پست سیگار میگیراندم و چند لیوان چای، میان این خوشی چیزی که عیشت را کامل کند انگار نیست، این جاده و این حال می شود مگر تنها بود؟ بی همسفر؟ تک و تنها؟ در جاده ای که حتی ماشین­ها گه گاه از بغلت رد شوند؟ یعنی تو و ای خودت بدون هیچ مزاحم. یا راننده ای عجول پشت هم چراغ دهد و تو به زور بغهمی، چون آنجا نیستی، وقتی می فهمی یا دیر شده و از بغلت رد شده یا میفهمی و میکشی کنار.

آهای یابو، آری با تو هستم. تو نمی فهمی نباید این حال را خراب کنی؟ نمی فهمی نباید چیزی را که که کسی برای خودش ساخته و دل به آن بسته و تمام دل خوشی اش است خراب کنی؟ این را می فهمی؟ اگر میفهمیدی که این چنین نمی کردی. حیف از یابو.

 

"تا وقتی که تو نباشی هیچ چی عوض نمیشه

قفل های زندگیم فقط به دست تو وا میشه

آی بارون همیشه آسمون وا نمیشه تا وقتی تو پیشم نباشی

 

تا وقتی که تو نباشی هیچ چی عوض نمیشه

قفل های زندگیم فقط به دست تو وا میشه

آی بارون همیشه آسمون وا نمیشه تا وقتی تو پیشم نباشی"

 

آه، بالاخره پیدایت شد؟ راستی تو چرا این را خراب می­کنی؟ مگر همین چه اش بود؟ چرا برای باران نخواندی؟ چرا باید این زیبایی را با چیزهای دیگر خراب کنی؟ من که از این ترانه ات تنها همینر ا می­خواهم. این را می فهمی لعنتی؟

بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است

بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است

....

بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست

مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست

بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را

به بام غرقه در خون دیارم
به پا کن پرچم رنگین کمان را

بزن باران که بیصبرند یاران
نمان خاموش! گریان شو! بباران!

بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان بلند روزگاران

جاده است دیگر، باید رفت، حتی وقتی جای کسی که باید در کنارت باشد خالی است، تویی و یک جاده، جاده ای که بارها بالا و پائینش کردی، به او دل بستی، بغض­هایت را درون آن شستی و خالی کردی، سیگار پشت سیگار گیراندی، با دود سیگارت عشق بازی کردی، چای پشت سیگار و سیگار پشت چای برایت شد بهترین همدرد. آهنگ­هایت که از شدت قدیمی بودن بوی نا گرفته، اما برای تو بهترین است و بهترین.

بار ای ابر بهار
ببار ای ابر بهار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بی‌داد از این روزگار
داد و بی‌داد از این روزگار
داد و بی‌داد از این روزگار
ماه را دادند به شب‌های تار ای باران
ماه را دادند به شب‌های تار ای باران
ای باران ای باران ماه را داند به شب‌های تار
ای باران بر کوه و دشت و هامون ببار ای باران
ای باران ای باران ماه را داند به شب‌های تار
ای باران بر کوه و دشت و هامون ببار ای باران
ببار ای ابر بهار
ببار ای باران ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شب‌های تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای باران
دلم خون شد خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلم خون شد خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لب‌های سرخ یار

باران باید بیاید. در جاده باید باران بیاید. وقتی شب است باید ببارد، وقتی جاده خلوت است باید ببارد. وقتی تو در راه تنهایی باید باشد. وقتی زیر باران مستانه میرقصی باید ببارد. باید ببارد تا کسی نفهمد تو داری از درون متلاشی می شوی و کسی نیست که حتی کوچکترین مرهمی بر قلب پاره شده است بگذارد و آن را بخیه کند.

پی نوشت:

یک: این حال و روز من در 3 شنبه بود.

دو: اگر بتوانی برای شادی عددی تعیین کنی و بالاترین رتبه را در نظر بگیری تنها کافیست mod 2 آن را حساب کنی تا بفهمی که من چه عددی از این عدد هستم و جایگاهم چیست.

سه: اگر راه ساوه را رفتی و دیدی که شب است و بارانی و یک دیوانه ای دارد زیر باران گوشه ی جاده در شانه ی خاکی با سیگاری در دست می رقصد از کنارش عبور کن، درنگ نکن و نایست. بدان رد کرده که به اینجا رسیده.

جاده در دست سفر...

وقتی واژه ها به انتها میرسند چیزی از این مغز فرسوده و پیر بیرون نیاید به سکوت رو می آوری و دیگر چیزی نمیگویی چون چیزی برای گفتن نداری.

وقتی دستانت روی فرمان اتومبیل قرار میگیرد و جاده را در می نوردی و باران می آید، وای چه حالی دارد که ضبط ناگهان برایت بزن باران را بخواند. غرقه و هیچ ندانی و ذهنت برای خودش فقط رانندگی کند و تو در این دنیا نباشی و هیچ ندانی، معجون غریبی میشود. وقتی بوی چوب نم خورده و بوی گیاهان و خاک خیس در مشامت بپیچد و روحت را تازه کند، ذره ای حتی تنها برای یک ثاینه فراموش کنی، همه چیز را، و تنها مست این فضا شوی.

وقتی کنار موج های آبهای خشمگین قدم میزنی و آب پاهایت را نوازش میکند، وقتی صدای پرندگان را می شنوی، حرکت موجودات روی ساحل را میبینی و رد میشوی و غرق در عوالم خود هستی و به هیچ فکر میکنی، وقتی ذره ای از این دنیا کنده شوی، آنجاست که شادی سراسر وجودت را میگیرد.

وقتی در کنار آتش مهیا شده از هیزم های جمع شده در ساحل نشسته ای و به سوختن چوب های خیس و تر نگاه میکنی، معنی آن مثل معروف را میتوانی درک کنی، که آتش همه چیز را می سوزاند، ثانیه ای حیات می بخشد و پاک میکند و خوراک را گرم میکند و ثانیه ای بر خرمنت میزند و همه چیز را در هیمه های خود فرو می خورد و هیچ کس توان مهارش را ندارد.

وقتی چای مهیا از آتش را میخوری، در دهانت بوی دود و چوب را حس میکنی، نشئه می شوی همراه با صدای دریا و پرندگان، در خلعی عظیم فرو میغلتی، میخواهی بمانی و بیرون نیایی، ولی در این فضا مجالی برای ماندن نیست همیشه چیزی هست که بیرونت بیاورد.

میخواهی برانی حتی در مستی خواب آلودگی و خمودگی ولی باید برانی تا برسی، این رسیدن ها گاهی کار دست آدم میدهد، شادیت را کم میکند و از بین می برد و تنها خاطراتش را در تو به یادگار می گذارد، و تو جبر این سرنوشت می شوی، میخواهی برانی با اتومبیلی که نیاز به سوخت نداشته باشد، با آهنگ هایی که هرگز به انتها نرسد با چایی های داغی که هیچ وقت تمام نشود، با تمام خوش هایی که در آن لحظات داری و میخواهی که تمام نشود تنها در یک مسیر بی انتها برانی و غرق در لذتهای آن شوی.

تمام ره آورد یک سفر کوتاه برای تو می شود چندی خاطرات تلخ و شیرین که همه را داری و مدتی با آنها سرخوشی.

پی نوشت:

یک: وقتی سکوت میکنم چیزی برای بیان پیدا نمی کنم و گاهی تاریخ را گم می کنم و حتی نمیدانم در چه زمان و ساعتی هستم تنها شب و روز و روز و شب را با هم پیوند میدهم شاید از این احوالات خارج شوم.

دو: چیزی برای گفتن نیست.

مثل باد سرد پاییز - غم لعنتی به من زد

 

میدانی باد سرد پائیز چیست؟ شاید بدانی و شاید ندانی ولی در پایز وقتی هنوز بعضی درختها کمی سبزند اگر باد سردی بیاید تمام برگها را میخشکاند و می سوزاند و میریزد روی زمین، درخت بیچاره لخت و عور می شود وقتی هنوز آماده نیست.

این بار باید بگویم که باد سرد با من، به تو، به ما زد. اینبار شاید بدتر از سالیان سال پیشش، میدانی چه می خوایم بگویم، فکر نکنم بدانی. باشد می گویم.

میدانی خانه خرابی چیست؟ خانه خراب کیست؟ شاید می بدانی و شاید ندانی اگر میخواهی بدانی اینها را بخوان و هر بار تکرار کن بم، رودبار.

هر بار یک فاجعه، بم، رودبار، اهر. میدانی هر بار که این شهرها را اسمشان به میان آید، تمام تنم را زلزله می گیرد، تمام تنم میلرزد، در خودم فرو میریزم و ویران می شوم، و قلبم به زیر آوار می ماند ولی اینبار از هلال احمر همیشه خواب خبری است نه از صلیب سرخی که همیشه در میان آواره است و نمی داند چه کند، زیرا کسی نه امکاناتی در اختیارشان می گذارد نه اطلاعاتی که آنها بتوانند اقدامی کنند.

میدانی همیشه هر بار این اخبار به گوشم میرسد از خجالت میمیرم، برای تمام هم وطنانم که در دنیا هستند اشک میریزم و درد حقارت و نگاه سنگین آدما را رویشان حس میکنم. میدانی چرا؟ نمیدانی. شاید بدانی. من که همه چیز را می گویم این را هم میگویم، خجالت میکشم از دولتمردانم که همیشه در این برهه های حساس لالند و به زور می خواهند بگویند هیچ خبری نشده و نیست و هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است.

خیلی در مورد زلزله نوشتند، از غم مردمی که زی آوار رفتند و زنده آمدند یا از کسانشان که زیر آوار رفتند و نیامدند، رفتند. دولت هنوز سکوت کرده، کمک های کشورهای دیگر را رد میکند، دولتمردان در سفر هستند و با خانواده مشغول خوشگذرانی هستند، درحالی که اینبار باید در کنار مردم باشند.

یادم می آید شعارهای انتخابی و لا تاالاتی طرفدارن دولت دم میدادند، آی اقای رئیس جمهور مردمی و 64 درصدی؟ کجایی که مردم دارند هر روز بیشتر می میرند؟ کجایی که یک دستور ویژه برای کمک رسانی صادر کنی و به داد این مردم برسی؟ همه ی این تصویرها و هزاران تصویر و سئوال دیگر در ذهنم میپیچد و نمی داند چه بگویم؟ خفقان دارد جان این مردم را میگیرد و جانی برای مردم نمی گذارد که قدری بیندیشند، بدانند چه بر سرشان آمده و می آید.

باشد همگی خوش باشید، آقای رئیس جمهور، وزیر رفاه، وزیر مسکن و شهرسازی، وزیر کشور، همه و همه تان خوش باشید و خوشگذرانی کنید ه مردم ذره ذره می میرند، گور پدر مردم، بر چهره ی کبریایی شما خالی نیفتد و چیزی از بزرگی آقایتان کم نشود، همه ی مردم فدای آن آقا و شما، جانشان، مالشان، ناموسشان، فرزندانشان. همگی خوش باشید که هنوز ملت بیدارند، جهان بیدار است، راستی آن آقای آقا ها اگر نیامد باکی نیست، آمدن و نیامدنش فرقی ندارد، او هم مثل شما دور کاری میکند، راستی حرف دور کاری پیش آمد، اگر شما دور کاری بلد هستید پس چرا این همه سفر استانی.

پی نوشت:

یک:وقتی اینها را می نویسم در شخمی وحشتناک غوطه ورم و ذهنم هیچ کمکی در نوشتن نمی کند، تنها می نویسد، می نویسد و درد می کشد.

دو: به رسم سال گذشته برای تمام دوستانم هر افطار دعا میکنم، آنها که من در تماس بودند همیشه یک اس ام اس میفرستادم که بگویند "آمین" باقی بدانند که همیشه دعایشان میکردم.

سه: حوصله ی ویرایش متن را نداشتم و تنها نوشتمش.

که درد میکند بدجور...!

اینها همگی بخشی از آشفتگی های روحی من در این ایام است پس ارزش خواندن ندارد، قابل استناد به دنیای زندگان نیست، زیرا در میان وادی مردگان و از لا به لای نوری که از آن دنیا بر من می تابد نوشته می شود؛ سندیتی به نور ندارد و هیچ چیز برای گفتن ندارد، مزهکه . شوخی نیست و جدیتی درونش نخوابیده. یعنی هیچ است و هیچ نیست. پس خواندنش توصیه نمی شود.

 

میدانی خیلی اوقات خیلی جاها درد می کند مثل همان چیزی که نامجو میگفت: "که درد میکند بدجور، که در میکند بدجور". نگفت که چه درد میکنی فقط گفت درد میکند، این را میفهمم که درد میکند چون در این زمان جایی از من درد میکند، نمیدانم کجا؟ ولی درد میکند.

میدانی؟ آیدین درد میکند، آیدا در میکند، سورملینا درد میکند، مادر درد میکند، پدر درد میکند، اورهان اورخانی، یوسف، سوجی، ایاز پاسبان، فروزان، مستر لرد، جمشید دیلاق، رام اسبی، کارخانه ی چوب بری، کارگاه قاب سازی، پوتشکا، کلیسا، زیر زمین که در آتش سوخت، مسیو سورن، مسیو میرزایان، کلاغ ها که میگویند برف برف، چتربازهای روسی همه یکجا و با هم درد میکنند.

میان همه ی اینها، مرشد درد میکند، مارگاریتا درد میکند، دلقک درد میکند، پیرمرد ژنده پوش، زن سیاه پوش، ماگما، رقص دخترک هندی، اولدوز، کلاغ ها، کچل، عروسکها و خیلی های دیگر درد میکند.

همه ی اینها به کنار بدتر از اینها که درد میکند اینها هم درد میکند، میدانی؟ مرتضی و اویش درد میکند، فراز و اویش درد میکند، خودم درد میکند و شب های سیاهم درد میکند، سیب درد میکند، مهتاب درد میکند، تنها درد میکند، رانیا در میکند، ال درد می کند، نرگس درد می کند، خیلی هستند که درد میکند، همه ی آنها که شناختمشان و با آنها زندگی کردم درد می کند، باید درد بکند اگر درد نکند نمی شود. زندگیست دیگر! باید همیشه یک جایش درد بکند، اگر درد نکند نمی شود.

وقتی میان چشم های مرتضی و اویش میگردم و میبینم کجایشان است که درد میکند من هم درد میکند و درد میزند بالا و نمیدانم چه کنم، باید کاری کرد و نمی شود. از قدرت من خارج است، انگار میان یک دایره ایستاده ام که همه چیز دورش درد میکند و من نمیدانم چه کنم، میدانی؟ وقتی میان مردگان این جمع شدی، تنها درد میکنی و هیچ مسکنی برای این دردها نمی یابی.

میدانی، خیلی ها هستند که میدانم درد میکنند و هیچ نمی گویم. نمی توانم بگویم، گاهی یادم میرود و گاهی نمیدانم، تنها میدانم که درد میکنند و من هیچ نمی کنم جز اینکه خودم هم درد کنم.

میان همه ی اینها خودم هم درد میکنم، خود بی خیال و راحت و آسوده ام، خود بی فکرم و هزار خود فراموش شده ام.

مغزم آنقدر در پیچ و تاب دنیا و مشکلات و دردهایش غوطه خورده که دیگر هیچ چیز نمیشود گفت و نوشت فقط مهملاتی از ذهنم نشت می کند و در میان هزاران هزار داده جای میگیرد.

 

خر نوشت:

خدایا باور کن که ما اونقدری که آرزو داریم، وقت نداریما! بجنب قربون دستت!

خداوندا برای این بندگان کمترینت لطف فرما بگو رسمن چه برنامه ای داری مخصوصا وقتی یوهو تغییر برنامه میدی تا ما بدانیم که رسمن باس چه غلطی کنیم. متشکرم از وقتی که در اختیارم گذاردید.

پی نوشت:

حالم خراب است و درد میکند بدجور، در میکند بدجور!

دلم برای سیب بسیار تنگ و است و جای نبودنش درد میکند بدجور، درد میکند بدجور