شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

شب زندان

چه چلیسای چوب چیله تراش سبز شوری

مرخصی برای یک دوست

 

میحواستم چیز دیگری بنویسم ولی این مسئله برای مهم تر بود. پستی که قرار بود چند روز بعد نوشته شود را بعدا هم میشود نوشت. 

امروز در خلال آیتم هایی در گوگل ریدر توسط دوستان به اشتراک گذاشته می شود خبری شنیدم که هم دلم را شاد کرد هم غمگینم کرد. قبلا مقاله ی (لبخند ستیزان) را از ایشان در همین جا برایتان گذاشته بودم. 

خبر خوش این بود که محمدجواد مظفر به مرخصی چند روزه آمده و خبر بد دلیل آمدن بود. دلیل آمدن مرخصی دکتر مظفر فوت مادرهمسر ایشان است. چه چیزی از این بدتر برای یک مرد که در زندان شاهد مرگ یک دوست (هدی صابر و هاله سحابی) باشد و برای اعتراض شهادتنامه ی شهادت این دوست را امضا کند و در میان 12 تن اعتصابیون باشد و حال برای فوت مادر همسرش از زندان خارج شود. 

نمی دام او که در قبل از انقلاب فعال سیاسی دانشجویی بود و این انقلاب هر چند کم به قلم و عمل ایشان مدیون است و وزارت ارشاد دوران خاتمی نیز به ایشان مدیون است و نشر کتاب این مملکت به خاطر چاپ کتابهای ارزشمند ایشان چه به قلم خود ایشان چه به قلم دیگران در انتشارات کویر مدیون ایشان است، حال چرا با این بزرگ مرد این گونه رفتار میشود. هیچ کس عمق 62 روز سلول انفرادی تنگ را درک نمیکند مگر کسی که خود در آنجا بوده باشد، هیچ کس معنای حبس تعزیری را نمیشناسد مگر کسی که این حبس را در بند سیاسیون زندان اوین گذرانده باشد. 

وقتی که باایشان صحبت میکنی دلت باز میشود، احترام ویژه ای به تو می گذارد هرچند سنت از او خیلی پائین تر باشد، یعنی جای بچه ی او باشی. 

زمانی که نحوه ی مصادره پاسپورت ایشان را در فرودگاه شنیدم و دیدم کسی جوابگو نیست و کسی نمیداند چه کسی پاسپورت را با چه حکمی و چه دستوری مصادره کرده و حال وقتی به آن نهاد میروی کسی نیست که بگوید خرت به چند؟ واقعا میگویم خاک بر سر این نظام و مملکت و این مرد را این چنین می آزارد. وقتی نام او را در میان شهادتنامه ی شهادت هدی صابر دیدم، وقتی اسمش را در میان جمع دوازده نفری اعتصابیون دیدم او برایم بیش از پیش بزرگ شد.

دلم گرفته. نمی توانتم ببینم، بنویسم، تصاویر مانیتور جلوی چشمم میرقصد، تار می شود. باید زمانی را پیدا کنم و تا برای بار مجدد به دیدارش بروم، شاید صحبت با او کمی دلم را سبک کند.

برای آزادی این مرد باید تا بهار سال دیگر صبر کنم.

 

پی نوشت:

یک: لینک مقاله ی لبخند ستیزان

دو: عمادالدین باقی که در این چند روز اخیر آزاد شده او نیز از همین دوستان بود که هم شهادتنامه را امضا کرد و هم از صف دروازده نفری اعتصابیون بود

سه: حال اول تیرمان بد خراب شد.

چهار: شاید اینبار اجازه بگیرم و کل کتاب لبخند ستیزان را ذره ذره تایپ کنم و در اینترنت بگذارم

وقایع هفته اخیر

 

درود

 بازم اومدم که فقط غر بزنم.

اول: بگم که در سیستم تست پزشکی مترو بنده به دلیل انحراف شدید مهره های کمر در ناحیه اتصال به لگن، رد صلاحیت شده و دیگه از تیم راهبری خارج شده ام. وقتی چهارشنبه این خبر رو از دکتر ارتوپد شنیدم انگار برام مهم نبود. حالا دلیلش به قول دکتر مادرزادی بوده، یا به دلیل افتادن در پله و شکستن پای راست و دست چپ و زیر ابروی چپ بوده (این 3 شکستگی در یک زمان رخ داده مال 3 زمان نیست) یا به دلیل کار کشیدن بیش از حد توانم از خودم بوده؟ چه فرقی داره؟ وقتی شنبه پرونده را بردم طب کار مترو خانم مسئول نبود خانم دیگر گفتند به احتمال زیاد ردید، ولی صبر کنید از دکتر بپرسم، از دکتر پرسیدند دکتر انگار ارجاع دادند به پزشک دیگر و جواب افتاد به یک شنبه و یک شنبه بالاخره تائیدیه رد صلاحیت اینجانب صادر شد، راحت شدم بخشی از استرسهام از بین رفت. آخییییییی

 

دوم: دخترم داره میره. هییییییی.دخترم؟ مگه من دخترم داشتم؟ ینیییی بهم نیم یاد دختر داشته باشم؟

آره من یه دختر داشتم که خیلی دوسش میداشتم. الان داره میره. میل زده بود که دارم میرم. پذیرش گرفتم که برم.

آشنایی من و دخترم توی یکی از وبلاگای قدیمیم مربوط به چند سال پیشه. دختر خیلی خوبی بود. رفتم تو مخش که بره کامپیوتر بخونه، آخرم رفت. دخترم بابا نداشت، وقتی بچه بود باباش فوت شده بود و مادرش به کمک خانواده همسر مرحومش این دختر رو بزرگ کرد. تک دختر بود و یکی یک دونه. من اول براش یه دوست بودم ولی یه بار از دهنم پرید بهش گفتم دخترم دیگه شد دخترم. الان که بیشتر از یه هفتس میدونم داره میره خیلی غمگینم، آخه دلبستگی بهش داشتم با اینکه مدتها بود که باهام در تماس نبود، نمی اومد وب و ای میل هام رو جواب نمیداد ولی بازم خیلی دوستش داشتم.الانم که داره میره احساس کسی رو دارم که دخترش داره ترکش میکنه. زندگی ما هم همینه دیگه.

 

سوم: چند روز پیش با یکی از دوستان عرزشی در حال بحث بودیم. متاسفانه آدمی هستم که زیاد بحث میکنم، ولی نسبت به گذشته خیلی کمتر بحث میکنم، تو بحث اگر توهینی بهم بشه توهین رو بی جواب نمیزارم حتی اگر کار به فحش و ناسزا بکشه میگم. کمم نمی یارم، بالاخره بچه پائین شهر بودن برای آدم یک سری مزیت هایی به همراه داره. اینکه جامعه رو بهتر از خیلی ها درک میکنی، اینکه بتونی توی خیابانهای مرکزی شهر ساعت ها راه بری، سیگار، باران، چای های خیابانی همه و همه مزیت های بچه های پائین، طبع شعر و نویسندگی، انگار این بچه همه در میان مشکلاتشان شکل میگیرند و زنده میشوند و میمیرند و این چرخه بی انتها.

با دوست عرزشی در حال بحث بودیم ابتدا بحث بین من و یکی از دوستان دیگرم بود که در خارج زندگی میکرد، یعنی از نسل دهه شصتی بود و رفت، طاقت این لجنزار را نداشت و رفت، چندین سالی است که در استرالیا زندگی میکند، برای خودش در کامپیوتر نابغه ای بود ولی دوام این سرزمین را نداشت و رفت. من و او در حال بحث بودیم بر سر خبرهای این چندین روز، سر تیتر مهمترین خبرها هم تجاوزات گروهی به مردم و زنان در همین سرزمین اسلامی، توسط به اصطلاح اشرار، که البته پشت پرده خبرهای دیگری نیز همیشه هست. دوست عرزشی وقتی دید من و دوست مشترک خارجی هر دو در چت هستیم خواست به ما بپیوندد این آدم شخصیت عجیبی دارد، سادیسم مطلق دارد، همیشه توهین و ناسزایش به راه و هر جا کم می آورد از این حربه استفاده میکند، یعنی تقریبا همیشه اوقات، میدانست وقتی من و او باشیم همیشه در چه مورد حرف میزنیم، پس می دانست میتواند بازهم اعصاب هر دو را به هم بریزد و در خفا از این حماقت هایش به انزال برسد، دروغ نمیگم، انگار همیشه حس شهوت خراب کردن مردم و ارضاء این حس او را زنده نگه میداشت. طبق معمول همیشه اراجیفی که مسئولان به خورد مردم داده بودند و گناه را بر سر قربانی میکوفتند و جانی را مبرا می­کردند تنها سلاح او بود، و زنان بیچاره را میکوبید که اگر حجاب این بود و آن بود چه میشد و این اتفاق نمی افتاد، خون من و دوستم را به جوش آورد، وقتی دیدم دارد به آن زنان بیچاره توهین میکند تنها چیزی که بر دهانم آمد به او گفتم، همیشه وقتی در اوج عصبانیت باشم و بخواهم جواب توهین های ناموسی کسی را بدهم اولین تصویر بدترین چیزی است که میگویم، نمی دانم از کجا حرف آمد و گفتم که اگر مادر محترمه هم حجابشان سفت و قرص و محکم بود ثمره اش تو نیمشدی.....

از یکی از دوستان شنیدم که فردای همان شب بحث دوست عرزشی را به بیمارستان برده اند، خودکشی کرده، انگار بازهم تیکه ام به بدجایی اشاره داشته و از شانس ما بازهم درست بوده. از خودم نه راضی هستم نه خشمگین، همیشه میدانم تقاص تمام گناهانم را پس میدهم حال چه این دنیا چه دردنیای دیگر اگر وجود داشته باشد. ولی گناه خیلی از این حرفهایم را پس نخواهم داد چون سنگینی حرفی در مقابل سنگینی حرفی دیگر بود.

 

چهارم: از صبح که سرکار آمدم ذهنم درگیر یک مساله هست و آنهم این است که دیدن خواب گاوی که 3 ساعت مداوم دنبالت میکند و نمیگذارد بخوابی چیست؟ در اینترنت هرچه سرچ کردم چیزی پیدا نشد. فکر کنم باید دست به دامن، جنگیر و فالگیر و فالبین و آینه بین و معبر و واعظ و منبری و دعای باطل سحر و این چیزها شوم،

پی نوشت:

یک: فعلا اوضاع روحی مناسب نیست ولی بهش عادت دارم، حوصله ی ..س ناله های الکی را هم ندارم، پس حالم به راه است.

دو: خواب مشاهده شده خواب یکی از دوستان بود که صبح با خماری و اعصاب خمیر بیش از حد برایم تعریف کرد و خواست بداند تعبیرش چیست؟ ما که چیزی پیدا نکردیم.

دوستان اگر کسی یک بچه کرگدن برای فروش دارد به من بگوید خریدارم. نمیدانید چقدر دلم هوای داشتن یک کرگدن را دارد. این حس از وقتی که کتاب شل سیلوراستاین را خواندم در من بیشتر زنده شده.

اگر کرگدن سراغ ندارند دعایی که بتوان مادر خانه را راضی کرد که یک جفت همستر بخریم و جای کرگدن نگهداری کنیم به من ارائه کند

سه: اگر این پست سرشار از بی ادبی و توهین بود شرمنده ولی واقعیت این جامعه نکبت بار چیزی بیشتر برای ما نگذاشته، گاهی میگویم حجرف گاندی که میگفت: "اگر دشمن به صورت تو سیلی زد طرف دیگر را نیز بیاور تا یک سیلی دیگر بزند" احمقانه است، یعنی بیشتر اوقا میگویم احمقانه است، جواب سیلی مطمئنا بوسیدن دست نیست، جواب ناسزا هم لبخند نیست، اگر دیدی طرفت وقتی لبخند زدی برآشفته تر شد و بیشتر به ناسزا بیشتری رو آورد بد نیست برای ارضاء حس سادیسممان کمی لبخند بزنیم و با این کار او را حرص دهیم، ولی به نظر من توهین هایی که در آرامش گفته شود و تا انتهای استخوان آدم را بسوزاند برای این آدمها بهتر است.

چهار: چرا کسی به جز چند دوست کسی بهم روز مرد رو تبریک نگفت؟

پنج: دیوانگی من پایان ندارد، نوشتن هایم هم، مینویسم، پس فعلا ...

 

وقتی مینویسم تا بعد، فعلا........... یعنی هستم و لعنمت به همه این بعدها

 

میدونم کلا تعطیل شدم ولی خوب دیگه آدم دیوونه مثل منم کم پیدا میشه

خدایا این تشنه دلان را دریاب

درود بر دوستان عزیز. امیدورام این چند روز تعطیلی رو به کارایی که داشتین و به تاخیر افتاده بود رسیده باشین.

 

وقتی میخوای بنویسی انگار هیچ موضوعی برای نوشتن نداری، نمی دونی چی میخوای بنویسی. از دیروز با خودم کلنجار میرم که یه چیزی بنویسیم ولی مغزم کمکی بهم نمیکنه. احساسم هم بدتر از اون. از صبح یه غم خیلی عجیب راه نفسمو بسته نمیزاره نفس بکشم. چشام میسوزه و باید مقاومت کرد. آخه آزمایشگاه سخت افزار که بچه ها توش رفت و آمد دارن که جای گریه نیست. جای این نیست که این بغض خفه کننده رو بیرون بریزی و بشینی به حال خودت و اتفاقات اخیر گریه کنی.

جای این نیست که بتونی تنهایی و دردهات رو جار بزنی. احساس تنهایی میکنم. احساس خستگی و نا امیدی. نمی دونم چرا باز این احساس برگشته ولی حالم اصلا خوب نیست. دیگه از این ناله و دلگرفتگی ها و این احساسات خسته شدم.

حتی سفر چند روزه به همدانم نتونست حالم رو عوض کنه، بدتر کرد. سفری که به اجبار و زور همراه باشه اصلا لذت بخش نیست. فقط درد و رنجو عذابه مخصوصا وقتی باید پشت فرمون بشینی و خسته باشی از سفر و توی این سفر باید بری مشکلات خانوادگی رو حل کنی و حرف های چرند بشنوی و دردسر و جنگ سر میراث باقی مونده از مادربزرگت رو ببینی، اختلاف بین اقوام با اینکه ازشون خوشت نمی یاد ولی حرفاشونو و تمام مشکلاتشونو میبینی و اونا هم فقط به پدر تو میگن بیا و مشکلات رو حل کن.

اصلا نمی دونم چی دارم مینویسم. فقط میخوام بنویسم که دلم سبک بشه نمیدونم اثر داره یا نه ولی دیگه نوشتن هم داره اثر خودش رو از دست میده.

 

پی نوشت:

یک : شاد نیستم ولی خودمو به شادی میزنم و نقش بازی می کنم تا کسی نفهمه چمه. نفهمه چه دردی دارم.

دو: تنهام، خیلی تنهام، تنهایی داری خفم میکنه، داره جونمو میکشه، همین یه زره جونی که برام مونده رو هم میکشه.

سه: هنوز دنبال کاری پزشکی استخدامی مترو هستم. باید دید نتایج تست ها چی میشه.

چهار: هنوز هستم و می نویسم پس تا بعد.... فعلا

پنج: دلم تشنه ی یه بارون حسابیه. بتونی زیرش قدم بزنی و سیگار و موسیقی.

وقتی تا بعد.. فعلا یعنی هستم.

 

دلم از خبر فوت تمام افرادی که مردن گرفته و داغداره. برای شادی روح آدمایی که از دست دادیم، یه "روحش شاد و فاتحه" بخوینم.

همه چیز دو نفره


هوا یک هوای دو نفره

پیاده رو، باران، بی چتر

                              یک سایه ی سایه دو نفره

سیگار، مستی، بوسه 

                              دستها گره، یک گره ی دو نفره

اتاق نیمه تاریک، تخت، بدن های لخت

                              تنیده در هم، یک پیکره دو نفره

نمایی از شهوت، شراب، سیگار ،خواب

                             هم آغوش، پایان یک تقلای دو نفره

صبح، حرکت نور، دیوار، تنهایی همیشگی

                              تصویری و توهمی از یک شب دو نفره

توهمی از یک اتفاق نیفتاده ی دو نفره

 

دیگر نوشت:


درود بر همه ی دوستانی که این مدت تنهام نذاشتن. همدردی کردن و حرفایی رو برام نوشتن.

اول بگم حال روحیم بدک نست. خیلی بهترم. درسته عالی نیستم ولی نرمالم.


درسته که رازی که ازم این همه مدت پنهان مونده بود رو فهمیدم. رازهای دیگه رو فهمیدم. خبر مریضی ۲ تا از دوستانم رو شنیدم. دوستانی که خیلی وقته ندیدم و فکر نکنم دیگه ببینم و دلیلشم نبود اونا توی ایرانه. اینکه دختری که بینمون صحبت برای ازدواج بود جواب رد داد و دلیلشم شکستن من جلوی اون ولی دلیل اینکه شکستم فشار بسیار بالای عصبی بود که داشتم تحمل میکردم. از طاقتم خیلی بیشتر بود. به شدت تحت تاثیر بودم.


اینها رو که مینویسم دلم سبک میشه. دیگه غمباد نمی گیرم که چرا کسی به حرفام گوش نمیده. و کسی رو ندارم حرف بزنم. درسته اگر کسی رو داشتی که باهاش حرف بزنی و درد دلات رو بهش بگی و اون باشه که تسکینت بده خوبه ولی اینجا هم بد نیست.

 

پی نوشت:


یک: شعر بالا شاهکار ارزشمند و هنری اینجانب در شب پیشه. بخونید نقد کنید. هر چند نقدی برش وارد نیست چون برای خود شاهکاریه (اعتماد به نفس کاذب در حد مستر مموتی).


دو: میدونم شعر قوی ای نیست ولی از احساسات خل وضعانه دیشب از نشئگی سیگار و چای و حسرت نبود مقداری مسکورات و نبود باران. همه باعث نوشتن این شعر شد


سه: دوستان عزیز به شدت احساس نیاز به یک کرگدن میکنم. کسی کرگدن یا بچه کرگدن برای فروش ندارد. نمی دانم چرا دلم هوس داشتن یک کرگدن را کرده.


حالم نسبتا خوبه. وبلاگ اگر فیلتر نشه تعطیل نمیشه. این یعنی هستم


پس فعلا.... تا بعد


وقتی بنویسم فعلا یعنی هستم و می نویسم و تجربیات رو در زمینه زندگی بالا می برم

چه کسی کودتا کرد؟

چه کسی کودتا کرد؟ یا آماده سازی کودتا در یک شبانه روز:
 
 
 روزی سران کشوری و سیاستمداران بین المللی برای دیدار پدرم به اینجا می آمدند؛ شاه ایران ، از سرزمین همسایه، امیر ابوضبی و شیخ زاید، رئیس جمهوری امارات متحده عربی ، آقاخان پرنس کریم ، سناتور جرج مک گاورن از ایالات متحده ، دونکان سندیز وزیر کابینه انگلیس. پدر اغلب برای میهمانانش ضیافت شکار ترتیب می داد، اگرچه خود علاقه چندانی به شکار نداشت. با این حال،برادرانم شکارچیانی زبردست بودند...
حتی در روزهای عادی نیز المرتضی پر از خنده و شادی بود. اغلب پدرم بی مقدمه زیر آواز می زد،اجراهایی مختلف اما پر شور از آوازهای محلی سند یا آهنگ های غربی مورد علاقه اش؛"غروب افسون شده" از گروه موسیقی اطلس جنوبی که پدرم آن را در نیویورک دیده بود، "غریبه ها در شب" آهنگ روز فرانک سیناترا که در زمان دلبری از مادرم در کراچی رایج بود و تخصص اصلی پدرم بود،هنوز صدای پدرم را هنگام خواندن آن می شنوم:

هر چه میخواهد بشود، بشود ، آینده از آن ما نیست

چه کسی میتوانست آینده تاریکی که او را آنقدر ناگهانی در سحرگاه 5 جولای سال هزار ونهصد و هفتاد وهفت غافلگیر کرد، پیشگویی کند؟ کودتای نظامی که آغازگر مصیبت شخصی ما و عذاب پاکستان بود.
پنجم جولای سال 1977 ساعت 1:45 بامداد . محل اقامت نخست وزیر ، راولپندی. بیدار شوید! لباس بپوشید! عجله کنید! مادرم فریاد زد، در حالی که شتابان از اتاق من بیرون می رفت تا خواهرم را بیدار کند."ارتش کودتا کرده است!" ارتش کودتا کرده است. چند دقیقه بعد با نگرانی به پدر و مادرم در اتاق خوابشان پیوستم، در حالیکه نمی دانستم چه خبر است. کودتا؟ چگونه ممکن است که یک کودتا روی داده باشد. روز قبل که حزب مردم پاکستان و رهبران مخالف به توافق نهایی در خصوص انتخابات مورد بحث رسیده بودند. و اگر ارتش کودتا کرده ، کدام جناح نظامی آن را ترتیب داده بود؟ ...

بی نظیر بوتو دختر شرق - صفحه 143 و 144
 
شرح نوشت:
 
اوضاع مملکت که اساسی قاطی پاتی فاطیه باید دید این بازی مثل خیلی از اتفاقات این ۶ سال دعوای زرگریه یا نه اوضاع خراب تر از ایناست. محلیلن سیاسی بر این باورند که نه بابا دعوا جدیه
 
 
پی نوشت:
 
من حالم کمی بد است یعنی بد نیستم خستم خیلی خستم دلیلشم روزی ۱۲ ساعت و گاهی کمی بیشتر است.
 
این بچه های ازمایشگاه پدر منو در آوردن خووو آدم نیستن. دانشجو ان میدوووونی. دانشجو
 
این هفته رو بد شروع نکردم جمعه با یک خانم بسیار متشخص آشنا شدم که توسط یکی از دوستانم معرفی شده بود. خانم بسیار متین و موقر و برازنده ای هستند ایشون. خدا رو چه دیدی شاید منم خر شدم.
 
از دوستان به دلیل تاخیر طولانی معذرت میخوام من حتی وقت نداشتم بیام وب انقدر کار داشتم که نگید. مگه اینا برای آدم حال میزارن که بیای و بنویسی