من امروز "پسرک کاری" هستم که در میدان انقلاب گوشه ای از پیاده رو را به ترازوی خود اشغال کرده بودم و از مردم را از حق مسلم شهروندی خود محروم ساخته و برادران جان بر کف شهرداری و سد معبر به بهترین نحو ممکن ترازوی مرا در جلوی رویم خورد کرده و مرا به مجازت خود رساندند.
روبروی خورده شیشه های ترازویم زانوی غم بغل کرده ام و ماتم گرفته ام که جواب چه بدهم، و مردم با دلسوزی ابلهانه مرا نظاره می کنند و آه و افسوس میکشند و میروند. من اکنون پسری هستم که مانده ام چه کنم؟ چه طور به خانه بروم.
کاش دایره ی کمک به کودکان کار در چهارراه پارک وی زودتر راه می افتاد. کاش این شهردارچی ها آنقدر پست فطرت نبودند، کاش قدری آدم بودند و حرام خور نبودند و داغ دل یک کودک کار را درک میکردند.
من امروز "دخترک جوانی" هستم، که به دلیل جواب رد به خواستگارم مستحق ریختن اسید روی صورتم هستم و باید چشم ها و زیباییم ازم گرفته شود زیرا به خواستگارم که جوانی برومند و زیبا و پولدار و خانواده دار است جواب رد داده و مستجب این عذاب هستم که چرا قلب رئوف جوان را شکستم. حال باید حسرت همان شانس از دست رفته را بخورم.
حال باید به زندگی تباه شده ام نگاه کنم، و چند سال دویدن در میان دادگاه برای احقاق حق مسلمم، حال بعد از چند سال میگویند قصاص کن ولی 22 میلیون تومان پول بی زبان را باید بدهی تا چشمهای آن بی شرفی را تمام زندگی مرا تباه کرد را از او بگیریم و کسی نمی فهمد که من 22 میلیون پول ندارم. تا به امروز کسی میداند چقدر خرج عمل و درمانم کردم که هیچ کدام فایده نداشت؟ وقتی میگویم میبخشم و دیه میخواهم، آماج فحش و ناسزا و تهدید قرار میگیرم. من اکنون دختری هستم که نمیدانم باقی عمر چه کنم.
من امروز "پیرمرد و پیرزنهایی" هستم، که بیش از 180 روز است که در حبس خانگی هستم و بر خلاف اصرار شدیدمان و درخواست های پیاپی برای اعدام در ملاعام و طلب عفو و بخشش و از آحاد ملت و جناب مقام هنوز خبری در این رابطه به دستمان نرسیده و می گویند با همان حبس خانگی مشکل ما حل است، آخر پارتی بازی تا کی؟
بیش از 180 روز است که در حبسیم و کسی یادی از ما نمی کند، تن رنجورمان را در میان دیوارهای خانه ی محاصره شده از تعداد زیادی از "سگاز" ها این سو و آن سو می کشیم و جایی نداریم برای استراحتی، رساندن لبی به چای و دیدار از خانواده و حق درمان و پزشک، همه ی اینها تنها به خاطر این بود که گفتیم "سر اومد زمستون" و گفتیم دیگر وقت پایان جهل است.
پی نوشت:
یک: چیزهای دیگری در ذهنم بود ولی ناخودآگاه اینها رو نوشتم، نمی دونم نظر دوستان چیه ولی اگر نظر موافقی داشته باشن، ادامش میدم، هر از چند گاهی اینطور مینویسم. وقتی برگردم سرکار، تاکسی چهار شنبه رو از نو شروع میکنم به نوشتن، دلم براش تنگ شده
دو: هر افطار قبل از بازکردن افطارم، برای تمام بچه های شب زندان دعا کردم، اونایی که هستن، اونایی که نیستن، اونایی که رفتن، همه و همه، فقط شما دم اذان آمین بگید، شاید کمی این آمین و دعای من دیر و زود بشه و وقتش با هم نخوره ولی خدا میدونه شما برای چی آمین میگید و میدونه من برای کی دعا میکنم.
سه: خوبم، خوبم، هر چند خوب نباشم.
مینویسم فعلا............... تا بعد
وقتی بنویسم فعلا یعنی هستم. پس فعلا بدرود
پارسال برای این ماه در این پست نوشتم "ماه رمضان"
حال هم امسال برای این رمضان در این اَمرداد ماه می نویسم. در این 17 مرداد که نزدیک به یک هفته از رمضان امسال گذشته، و برای من این یک هفته همه اش بیدار بودن شب تا صبح و صبح دویدن دنبال کارهای بانکی و رسیدگی به وضع ماشین بودو بس. برای بیدار ماندن دیدن فیلم و سریال های دانلود شده ی قدیمی و ندیده.
امسال هم همان سال قبل است ولی سخت تر. تهدید رئیس پلیس عرزشی جان بر کف به برخورد قاطع و شدید با روزه خواران، پیام نوید بخشیست ولی هنوز نمی دانم با آن زنک چادری قد 1.70 متری که قمقه ی آب را درمیان دست دستکشدارش گرفته بود و بی توجه به خیل مردم رهگذر میدان هفت تیر آب را در میان حلقش جاری میکرد کسی برخوردی میکند؟
نمیدانم چه بلایی بر سر بچه های 14 ساله و قدری بزگ تر می آید که باید قمقه ی آب در زیر پراهن مخفی کنند و از آن کمی آب بنوشند و چون توان روزه گرفتن در این ماه و این بلندی روز را ندارند آماج کتک و برخورد قاطع برادران جان بر کف باشند؟
نمی دانم کسی با آن حاجی ماکسیما که در ماه رمضان زنان چادری رنگارنگ را سوار ماشینش می کند و در همان ماشین صیغه را جاری میکند و به خانه میبرد و دلیل روزه نگرفتن هم ضعف بنیه با 150 کیلو وزن و شکم بادکرده و قند و فشار خون و اوره ی طبیعی و سالم تر از من و توی جووان، ضعف بنیه و مرضی نداشته را دلیل بر روزه خواری میگیرد و خانم های رنگارنگ را با ماکسیما در شهر میچرخاند و جولان میدهد و صیغه پشت صیغه، کسی با او برخورد میکند؟
نمیدانم چه بلایی برای آن پسرکی که با دوستش در خیابان ولی عصر قدم میزد و برای دوستش آب خرید و خودش نخورد چون روزه بود، کسی که اگر نگاه کنی به قیافه اش، هیچ امیدی به دیندار بودنش در چشم عرزشی ها نیست و باید نیست و نابود شود ولی روزه بود و آب نخورد ویا اگر نبود حرمت چند همشهری روزه دار را نگاه داشت که هر کدام باشد شرفش را غبطه میخورم، نمی دانم چه بر سر این دو می آید؟
نمی دانم چه بر سر آن خانم نیمه مسنی، خوش پوش که در خیابان در این گرما مجبور به استفاده از اسپری آسمش می شود، می آید آیا بازهم مثل سال پیش مورد حمله خواهران عرزشی جان بر کف قرار میگیرد، خواهرانی که همان موقع در گوشه ی دیگر خیابان با آن خانوم 1.70 متری داشتند دل میدادند و قلوه میگرفتند.
نمی دانم سر سفره ی عده ای چیست و سر سفره ی عده ای چه چیزی نیست، نمی دانم کسی که به هیچ اعتقاد ندارد و بیمار گونه روزه خواری میکند و آن کس به هیچ اعتقاد ندارد ولی حرمت و شرف را نگاه میدارد، آن کس ادعا میکند به اعتقاد، و علناً روزه خواری میکند، و آن کس اعتقاد دارد و در خفا قرص و داروی مورد نیازش را مصرف می کند و در خفا تشنگیش را فرو می نشاند که جز خدایش کسی نبیند و بر نامه اش ننویسند که مریضی تاب همه چیز را از او گرفته
این رمضان قدری با رمضان های پیش فرق دارد، طولانی تر است، گرم تر است و سخت تر است.
تنهایی هایش بیشتر است و دردهایش بسیار بیشتر، دوستانش صمیممی اش بیشتر است و دعاهای افطار من و برای من بیشتر است.
با اینهمه من هنوز نمی دانم امسال چه می شود.....
من نمی دانم.....
پی نوشت:
یک: روحیه نیمه متعادلی دارم، اکثرا خراب و خسته ولی هنوز زنده،
دو: برای همه دوستان دعا میکنم، همه ی دوستان مال هر نقطه ی ایران، بعد از اذان تو دلشون بگن آمین، چون توی یه گوشه، یک دیوانه سر سفره ی افطار بعد از تمام شدن اذان وقتی منتظره نماز خونه تموم بشه و بتونه یه چیزی بخوره و بیست دیقه ای باید صبر کنه برای تمام دوستان وبلاگیش دعا میکنه، دعا میکنه که به دعای دلشون برسن، به آرزوی دلشون برسن، برام دعا کنید، اگر نکردید و یادتون رفت آمین رو بگید چون من دعا می کنم، اگر شماره تماس همتونو داشتم دونه به دونه بهتون پیام میدادم که بگید آمین. ولی همین جا ازتون میخوام بگید آمین مطکئن باشید بعد از اذان قبل از اینکه چیزی بخورم اول دعاتون میکنم.
سه: سه روز دیگه تولد کسیه که بهش قول دادم امسال براش دیوانه شمس رو بخرم ولی خدارو شکر که لازم نیست بخرم. دیوان پدر رو برای خودم میخونم و لذتش رو خودم تنهایی میبرم. برای اونم یکی دیگه میخره، به طلب فراموشی 3 روز تولدم.
چهار: خیلی خسته ام. این یک هفته سپری شده از رمضون به دلیل اینکه صبحها یا باید به بانک برای رسیدگی به کارهای بانکی پدر یا رسیدگی به وضع ماشین برای گرفتن معاینه فنی رسیدگی میکردم نتوستم شبها بخوابم. خستگی زیادی رو متحمل شدم، حسابی داغون شدم، نظم خوابم به شدت به هم ریخته، اینها رو کنار تشنگی و گرمای شدید هوا بگذارید. چی از آدم میمونه؟
بعد نوشت:
میخوام یه مطلب بنویسم یه اسم "من امروز.... هستم" جای خالی هر چیزی میتونه باشه شایدم یه موضوع جدید اضافه کردم و اگر شد پست هاش رو ادامه دار توی این موضوع بنویسم. شما نظرتونو بدید بگید کدوم بهتره؟
دلم میخواست یه وبلاگ گروهی داشتم، یه وبلاگ گروهی با تمام بچه های وبلاگ که به من سر میزنن
به مملکتی نیازمندم که در آن تجاوزات دسته جمعی اتفاق نیفتد، اگر اتفاق افتاد گناه به گردن بی گناهان و آنان که مورد تجاوز قرار گرفتند نیفتد و متجاوزین مبرا، اگر چنین شد نیایند بگویند تجاوزی نبوده و قصد ارشاد داشتیم و هیچ نکردیم.
به مملکتی نیازمندیم که قهرمانانش قاتل و مقتول نشوند، اگر شدند خون ریخته پایمال نشود، خبرهای مذخرف از رسانه هایش پخش نشود، خبرهای ضد و نقیض، دروغ ها و یاوه ها این خبرها نباشد.
به مملکتی نیازمندیم که ورزشکارانش در طول مدت کوتاهی بر اثر سوانح نمیرند و هیچ کس نباشد ککش بگذد و کمی آنها را معرفی کند.
به مملکتی نیازمندیم که تاریخ در آن فراموش نشود، یادمان نرود که در همین ورزش در کجا بودیم و حال کجائیم و نیاییم چند احمق را بر کار بگذاریم و هیچ نفهمد و فرق پشگل های طویله ی پدریش را با افتخارات و مدال ها نداند.
به مملکتی نیازمندیم که در آن کودکان مورد شکنجه قرار نگیرند و از این شکنجه ها نمیرند و کسی نباشد که جوابگو باشد و قانون به جای حمایت از این کودکان از پدر و مادر روانیشان حمایت کند.
به مملکتی نیازمندیم که بازیگران و نویسندگان و کارگردان ودانشجویان و استادان ومتفکرانش به جای اسیر و زندانی و ممنوع التصویر و ممنوع الکار و ممنوع الخروج جایشان در دانشگاه و نشریات و سالن های سینما باشد.
به مملکتی نیازمندیم که آمارهای یک چیز نگویند و واقعیت چیز دیگر، رئسا مردم را گاو و خر و بنده نبینند و مردمش گاو و خر بنده نباشند، احمق نباشند و خود را به چندرغاز پول نفروشند.
به مملکتی نیازمندیم که دین چماغ بر سر مردمش نباشد، دین، دین باشد و هجوه و دست آویز نباشد که هر احمقی اجازه داشته باشد از آن برای خود استفاده کند و مردم را بدوشد و خر کند.
به مملکتی نیازمندیم که کسی کلیه نفروشد تا آبرویش بر باد نرود، دختری برای جای خواب تن نفروشد، کودکان سر چهاراه نباشند، میان اتوبوس ها نباشند، فروشنده نباشند.
به مملکتی نیازمندیم که قدری مو، مچ دست، لباس کوتاه مردانش از خود بی خود نکند، منحرفشان نکند، عقلشان را بر باد ندهد.
به مملکتی نیازمندیم که مردمش همه، کمی دیوانه باشند، شاد باشند، نترسند، بتوانند در هوایش نفس بکشند، هیچ از پلیسش نترسد، از هیچ چیز نترسند.
به مملکتی نیازمندیم....
دیوانه نوشت:
به میزان قابل توجهی تفکرات نهلیسمی و آنارشیستی، قدری نیکوتین و دود سیگار، عطر و طعم چای، یک نسیم روح بخش، یک بالکن یا پشت بام، یک لپ تات و اینترنت پرسرعت و بدون قطعی و پراکسی، کتابهای ممنوعه ی مجاز، موسیقی های اصیل ایرانی، اروپائی، آمریکایی نیازمندیم. چند تایش هست باقی نیست. معجون اینها آدم را به عرش میبرد، نیازی به عبادت و روزه پرهیزگاری نیست، اینها که باشد آسمانها جای توست.
پی نوشت:
یک: از تاخیر شرمندم، ذهن و جسم خسته و بیمار توانی برای نوشتن بهم نمی داد، هر دردی هست رو به مسخرگی میگیرم و باهاش میجنگم، به همین مشکلاته که زندم.
دو: امروز رفتم و یکی دیگه از خال هام رو سوزوندم، خدا بهم رحم کنه با عطشی که از خوردن قرص میکشم و سوزش جای زخم.
سه: از چهارشنبه یعنی 29 تیر کار تعطیل شد، رفت برای 12 شهریور که دانشگاه باز بشه و دوباره برگردم سر کارم.
چهار: این چند روز فقط جنگ روانی داشتم، از اینکه کسی بخواد برام تصمیم بگیری و بهم توهین کنه و فکر کنه جوابش رو نمیدم متنفرم.
پنج: مثل همیشه بدرود تا بعد
وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم، می نویسم، دیوانه می مانم
چهارشنبه 15 تیر به جای ماموریت بندرعباس راهی گرمسار...
امتحانات مجازی دانشگاه...
صبح ساعت هفت دانشگاه... هشت حرکت با یک تاکسی و دو نفر همسفر دیگر... تاکسی دربستی دانشگاه
تمام طول مسیر از چهارراه کالج، خیابان شاپور، شوش، شهیدرجائی، اتوبان بعث، سه راه افسریه، گردنه ی تنباکوئی، جاده امام رضا تا 25 کیلومتری خود گرمسار همه را در خواب بودم. یک خواب راحت و بی دغدغه از بی خوابی های شبانه متعدد و متوالی.
مسیر راست جاده کمی سرسبز، آباد، روستا، بقایای روستاهای متروک، خانه های کاه گلی، درخت های جور واجور، درخت های انگور، آفتاب گردان، زمین های گندم، صیفی، ماشین ها، تریلی ها، هوای ابری، گرم، داغ، باد گرم...
نزدیک شهر بعد از همه اینها، بعد از شهرک های صنعتی، شهرهای کوچک به وجود آمده، معدن و کارخانه های گچ، ورودی شهر، شروع ساختمان های نیمه ساز، هر کدام در یک مرحله، کوچگ بزرگ، چند طبقه، با فاصله های کم و زیاد، قد علم کرده میان یک زمین خالی....
نزدیک دانشگاه واحد گرمسار، روی یک کامیون، کامیونی که اتاق عقبش یک اتاق چوبی بود، مارک کامیون یادم نیست ولی اتاقش یادم است، یک اتاق سفید چوبی و با رنگ کاری و تزئینات مخصوص کامیونی ها، روی در سمت راست اتاق عقبش نوشته بود: "خدا" کمی این ورتر روی همان در نوشته بود: "خدا کنه که خوابم نبره" و روی در سمت چپ نوشته بود: "بوغ نزن راننده خوابه" و کمی آن سو تر نوشته بود: "فقط"....
کمی زود رسیدیم. هر 3 مسافر این تاکسی نارنجی امتحان داشتیم. آن 2 معماری و عمران بودند، جفتشان دانشجوی دوره دکترا و من امتحان کامپیوتر از افرادی همه به جرات از من بزرگ تر بودند و من سوادم کمتر از آنها بود، من کاردانی آنها دوره فوق لیسانس.
هوا گرم بود، برق سالن قطع شد، اضظراب و دلهره بچه ها، زمان کم، سختی امتحان، سئوالات ممتد و بی وقفه، راه رفتن میان آنها و جواب دادن به سئوالات تا آنجا که می توانستم و خوانده بودم، چشم پوشی از تقلب های مکرر و تعویض برگه ها، حتی گاهی رساندن جواب به آنها. همه اینها را تا 2 ساعت تحمل کردم. التماس همه برای وقت و اجازه برای نگاه کردن به برگه های دیگران، همه دلم را آتش را میزد ولی هیچ کاری از من ساخته نبود.
امتحان تمام شد، با تمام مشکلات، با تمام تظلم ها و اصرارها، با گریه ی آن دختر، تابم داشت تمام میشد، مانده بودم چرا باید یک امتحان را این چنین سخت طراحی کنند.
برگه ها را جمع کردم و شمردم و داخل یک پوشه، داخل کیف، نیم ساعت صبر برای اینکه یکی از دوستان همراهم به کار معمار و کارگری که داشتند دانشگاه را آماده میکردند نظارت کنند. نیم ساعت بعد از امتحان بعد از کشیدن یک سیگار در آن هوای گرم و کمی شرجی با 2 همسفر راهی تهران شدیم. یکی از همسفرها تغییر کرده بود. مسئول واحد گرمسار دانشگاه. آن همسفر دیگر تا بعد از ظهر در گرمسار کار داشت و با ما نیامد. سوار شدیم و راه افتادیم. کمی حرف زدیم، خوش و بش، از امتحان و از خودم پرسیدند و جواب دادم. آنها شروع کردند به صحبت. همسن و سال بودند و حرف هم را بیشتر میفهمیدند و من در سکوت خودم فرو رفتم. چشم دوختم به تمام مسیر جاده ی بی پایان، جاده ای خشک تر از جاده ی مسیر آمدنم. این ور جاده و آن ورش باهم قابل قیاس نیست، این طرف مسیر خشک تر، شهرک های صنعتی بیشتر، فروشنده ها بیشتر، طالبی، خربزه، هندوانه، بادمجان، هر چیز برای فروش، هر چیز مربوط به صیفی جات. جای جای مسیر جاده میان تمام شهرکها و روستاها، هر جا با تیرکهای چوبی و میله های آهنی یک مغازه سرپاشده و داخلش محصولات زمینشان را میفروشند.
میان جاده یک دخترک تنها، زیبا، همسن، همقد خودم، با موهایی سیاه تر از شب، بلند، بلند بلند، تا نوک پا، یک آشنای قدیمی، همزادم، کسی که همیشه برایم خبرهای بد آورد، بودنش آرامش، ولی حضورش نوید خبرهای بد، سبک بال مسیر جاده را همسان با سرعت ماشین میآمد. موهایش تنها از قسمت پائین پایش آرام تکان میخورد...
پی نوشت:
یک: هنوز پیشم نیامده، هنوز منتظر تا پیشم بیاید، شاید نیاید، شاید بیاید، تنها، بودنش پیشم برایم آرامش بخش است، وقتی با بخشی از وجود خودت باشی، آرامش را به طور کامل حس میکنی.
دو: من دیوانه نیستم، دچار توهم نیستم، به خیلی چیزها بی اعتقادم ولی وقتی از او مینویسم چون او را میبینم و حسش میکنم و درکش میکنم، با هم حرف نمیزنیم. لب باز نمیکنیم، تنها میان مغزمان به هر چه فکر کنیم، هر دو حس می کنیم، برا همین است که می گویم او همزاد من است.
سه: حال روحی نیمه مساعدی دارم. ولی هنوز زنده ام، مینویسم، فکر می کنم، پس تا بعد............
وقتی بنویسم تا بعد............. یعنی هستم
آهنگ نوشت:
تا قبل از دیدنش در جاده ذهنم تنها درگیر جاده و جمله ی پشت کامیون بود. هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد خواننده اش چه کسی بود؟ تا صبح امروز که از همکارم پرسیدم و یادم آمد
لینک دانلود - خدا کنه خوابم نبره
متن ترانه:
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
می خوام که دل به دریا بزنم
به سینه حرفو یک جا بزنم
چرا کسی نمیگه به من
عشق و امیدم به کجا رفته ه ه
شبا اگه تنها بمونم
با غصه ها تو دنیا بمونم
به کی آخه می تونه بگه
که پشیمونه که چرا رفته
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
فردا دوباره پاییز میشه باز
دل از غصه لبریز میشه باز
ای آسمون بهش بگو پشیمون میشی
بسوزه عاشقی قسم که دل خون میشی
دو سه شبه که چشمام به دره
خدا کنه که خوابم نبره
تو این قفس که زندون منه
دلم گرفته و منتظره
خدا کنه که خوابم نبره
متن ترانه و آهنگ از سایت ایران ترانه
خدا کنه که خوابم نبره
تصویر یک: شب – خارجی – میدان انقلاب
گوشه ای از این میدان مرد نابینایی با یک عصای چوبی ایستاده. چاق، با لباسهای نه چندان مناسب، کثیف، از همه مهمتر نابینا. جلویش یک ترازو قرار داده. کارش کشیدن وزن است با همان چشمان نابینا. پول های وزن کشی را با همین چشمان نابینا میگرد. تا نزدیکهای سر شب در همان گوشه ی میدان باقی است. نزدیک های حرکت آخرین متروی انقلاب به سمت مترو میرود، بلیط میخرد، پول هایش با مسئول باجه عوش میکند و جای همه آنها 200 تومانی میگیرد. اگر پول دیگری مثل 100 تومانی بگیرد آن را در جیب دیگر میگذارد. روال همیشگیش این است. یک جور حرکت رباط گونه و از پیش نوشته شده، انگار دیگر این حرکت و نوع رفتار در او نهادینه شده است.
تصویر دوم: شب – خارجی – پیاده روی خیابان ولی عصر (نزدیک به چهار راه ولی عصر)
گوشه ای از یک پیاده رو، نزدیک دیوار یک در آهنی بزرگ، پسرکی جلوی یک ترازو تکیه به دیوار نشسته است. پاهارا در شکم جمع کرده و با جمانش که همیشه اشک بار است و قیافه اش بغض آلود به مردم التماس میکند که از ترازو استفاده کنند و وزن خو را بکشند. در سرما و گرما آنجا بوده یعنی من نزدیک به 8 ماه است که او را می بینم. همیشه گریه م میکند. یعنی یک طورهایی نقش بازی میکند. با گریه ها و ادای گریه اش تنها دلسوزی را میخرد.
تصویر سوم: شب – خارجی – اتوبوس خط (راه آهن - متروی شهرری)
یه ادم عحیب توی آخرین اتوبوسی که من باهاش شبها برمیگردم خونه همیشه هست. همیشه با لباس های نیمه کثیف. یه پیراهن مثلاً سفید، شلوار لی مشکی، کتونی سه خط، کلاه نقابی، همیشه هم چند کیسه پر از لیوان، ظروف آب معدنی و نوشابه توی کیسش پیدا میشه. هیچ کدوم از این ها رو هم فشرده نکرده و حجم زیادی از این زباله ها رو هر روز وارد اتوبوس میکنه. گاهی پولهاشو میشماره گاهی از یه کیسه میوه های خیس که معلومه تازیه شسته بیرون میاره و میخوره و هسته ها رو یا در داخل اتوبوس و یا به بیرون پرتاب میکنه. همیشه بوی بدی میده و کسی در نزدیکیش نمی ایسته.
تصویر چهار: عصر - خارجی - یکی از فروشگاه های زنجیره ای
در خبرها آمد که زنی برای به دست اوردن پول و تامین خرج خانواده و سیر کردن شکم خودش و دخترش دست به دزدی ۲ بسته گوشت از یکی فروشگاه های زنجیره زده. نگهبان متوجه و زن را بازداشت و به پلیس اطلاع میدهند. پلیس زن را دستگیر و با قرار قانونی راهی زندان می شود. دیگر از سرنوشت زن در جراید و خبرگزاری ها چیزی مشاهده نشد. اصلا کسی نگفت وقتی کشور ایران آنقدر فقیر است اینکه کمیته امداد بیاید در افغانستان،پاکستان،لیبی،لبنان خانواده هایی را تحت پوشش خود بگیرد برای چیست؟ چرا باید پولی که حق ایران است به شکم یک مشت متجاوز ریخته شود. یادمان نرود اینها با کشورمان چه کردند. پس لیاقت هیچ کمکی را ندارند. انسانیت و دین هم برود به سطح زباله ی تاریخ.
پی نوشت:
یک: آنقدر از این تصویرها دیده ام و دیده ایم که دیگر نمی دانیم با آنها چطور برخورد کنیم. برایشان دلسوزی کنیم یا برای حماقت خودمان دلسوزی کنیم. خیلی از این افراد تنها برای جذب دلسوزی و پول خود را به این شکل در می آورند. این یعنی سوءاستفاده و تجاوز
دو: وقتی مردم کشور خودمان محتاجند و در فقر زندگی میکنند، کارهای احمقانه، دزدی، چپاول ثروت ملی به اسم دین و صد کوفت دیگر توسط دینمداران و اسلام گرایان، واقعا جای تامل دارد.
سوم: وقتی اینها را می نویسم، اعصابم خرد و خمیر است. نمی توانم نبینم و نمی توانم ننویسم.
چهار: خبرهای خوب این است که دیگر دولت پول یارانه ها را مردم نمی دهد، یعنی بعد از ماه رمضان، یعنی تنها مدتی بعد از شروع موج گرانی دوم، حال میخواهم ببینم کمر مردم راست میشود، باز هم شعار دولت عدالت محور و مهرورز را سر میدهند، یا هنوز خریتشان پابرجاست و مغز درون کله شان وجود دارد؟
بازهم مینویسم تابعد و وقتی بنویسم تا بعد یعنی هستم، مینویسم، فکر میکنم
پس تا بعد......
و لعنت به همه ی این بعد ها