سه نفری روی همان مبل کهنه نشسته بودیم. هر کدام طرفی. من طرفی گوشه ی یکی از مبل ها و آن دو در کنار هم و در کنار و بغل همدیگر. آن دو مشغول تعریف و نوازش یکدیگر و من این طرف مشغول کام گرفتن از سیگار. زنگ در برای بار دوم بعد از حضور من زده شد. غذا را آورده بودند و رفیق من رفت تا غذا را تحویل بگیرد. برگشت سه تا پیتزا به همراه نوشابه و سالاد و سیب زمینی. مهمانی با شکوهی در نظر گرفته بود.
شام در سکوت من و خنده و گفت آنها خورده شد. دوباره رهسپار همان مبل قدیمی شدیم. نشستیم. زن رو به من با خنده ای مسخره: شما چرا پیش ما نمی یای؟ از ما بدت میاد؟ بغل ما رو دوست نداری؟ من هم مثل همیشه سرد و بی روح جواب دادم: بغل شما جای یه نفره نه دو نفر. بشه دو نفر اوضاع بی ریخت میشه. می فهمی که چی می گم؟ به یکی کم میرسه به یکی زیاد. اصلا قاتی میشه، همه چی تو هم میره، زیاد خوب نیست. خوش این چیزارو ندارم. رفیقم به او گفت: اینو ولش این آدم نیست. چه می فهمه بغل شما چه حسی داره ی خیالش پاشو بریم.
دست رفیقمان را گرفت و راهی اتاق خواب شدند. انگار می دانست اتاق کجاست. حتماً قبل هم اینجا آمده بود. من فقط خودم را لعنت می کردم که چرا ماندم. ولی خوب این وقت شب هم نمی توانستم به خوانه برگردم و مجبور به ماندن شدم.
فضای اتاق برایم آنقدر زجر آور شده بود که به بالکن پناه بردم و سردی هوا و آرامشش را به درون سینه کشاندم و به خیل عظیم چراغ های روشن و خاموش و صداهای گذری گوش دادم. نمی دانم چقدر گذشت و چه قدر زمان رفت ولی نفس سنگین کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم زن را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. با یک پیراهن مردانه و که دکمه هایش یکی در میان بسته شده بود.دست به سینه و تکیه به چهارچوب در بالکن ایستاده بود. حوصله اش را نداشتم. می خواستم تنها باشم. ولی انگار متوجه نبود. وقتی در این حالم حتی حوصله ندارم که به طرف مقابلم بگویم برود. روی کف سنگی بالکن نشستم و تکیه ام را دادم به دیوار. چراغ بالکن را روشن کرد روبرویم نشسست. رک زده به صورتم نگاه کرد و گفت: تو چه مرگته؟ تو هم از همون آدمایی که ما رو به چشم یه ف.ا.ح.شه نگاه می کنن؟ به چشم یه ج.ن.د.ه؟ شما چرا اینطوری هستید؟ وقتی می بینینمون فقط همین فکرا رو می کنید ولی توی دلتون فقط اینه که بخواید یه شب کنارمون باشید، تو بغلمون باشید، هر کاری می خواید باهامون کنید، به تمام بمون نفوذ کنید، به همه جامون دست بکشید، خوب و بدم ندارید. همتون لنگه ی همید. یکی تون خشن، یکیتون آروم، یکیتون شوت و پرت، یکیتون بچه زرنگ، همه شکلتون رو دیدم. همتون وقتی کنارتونیم براتون ملکه ایم، دوست داشتنی هستیم، حرفای عاشقانه می زنید، حرفای بد می زنید، فحش می دید، هر چی دلتون می خواید می گید، کامتونو که گرفتید می شیم همون ج.ن.ده ی خیابابونی که توی هر خیابون وای میسته ماشین تور بزنه، نه، بهترش اینه شمارمون توی جیب چند تا باشه که فقط با اونا بپریم و با اونا باشیم ولی اونام به ما به همون چشم نگاه می کنن. زنا بدتر از شما وقتی جوری نگاه می کنن که چطور شوهرشون رو غر زدیم و یه شب سریدن تو بغل ما با چشاشون می خوان مارو تیکه تیکه کنن. می خوان با ناخوناشون چشامونو در آرن ولی همین زنا وقتی بفهمن شوهر دوستشون که ازش خوششون نمی اومده رو غر زدیم دست خوشم بهمون می گن. حالا یا تقصیر می ندازن گردن مرده یا زنه چه فرقی می کنه. توی تمام این داستان ما همون ف.ا.ح.شه بیشتر نیستیم. ج.ن.ده ایم. می فهمی چی می گم؟ چرا داری اینطوری نگاه می کنی؟ یه حرفی بزن لعنتی.
سیگاری روشن کردم و نزدیکش رفتم و به میان لبانش گذاشتم. سرش را در میان دستانم گرفتم و پیشانیش را بوسیدم. گفتم: آروم باش، داد نزن، خودتو خسته نکن. به جز اینکه بخوای برای خودت دردسر درست کنی داد و بی داد فایده ای نداره. اینایی که میگی رو همرو فوت آبم. همرو می دونم. به اندازه ای کافی زنایی مثل تورو میشناسم. به اندازه ی کافی باهاشون حرف زدم. شب و روزی نبوده که باهاشون بخوابم ولی باهاشون بودم. برای بودن مردایی مثل من به قول تو به زنایی از جنس تو نیازه. بد قضاوت نکن زنایی که برای بدبختیاشون به مردایی به بدبختی این رفیقمم نیاز دارن. مردایی مثل من به قول تو به وجود نمی یان مگه زنی از جنس تو هم باشه. گاهی این جور مردارو زناشون اینطوری می کنن.
صحبتامون زیاد شد. خیلی شد. کلی تو بغلم گریه کرد. از تموم بدبختیاشو و زندگیش گفت داستانش تکراری مثل تمام زنهایی که این سرنوشت رو دارن. زنایی که برای امرار معاش باید تن فروشی کنن. اینا داستانشون از اون زنایی که به شوهرشون خیانت می کنن جداست.
دیگه سرد شده بود. سرما وجودشو گرفته بود. لرزش بدنشو می شد حس کرد. بلندش کردم بردمش توی اتاق، خوابوندمش روی مبل و رفتم براش متکا و لحاف آوردم. می خواستم متکا رو بزارم زیر سرش دستمو گرفت. سریع لبش رو چسبوند رو لبم. نفرتی بدون مرز تمام وجودمو گرفت. صورتش رو کشید عقب. تو چشاش التماسی عجیب موج میزد. از کارش متنفر بودم. می خواستم به خاطر اینکارش حداقل یه سیلی بزنم که حرصم خالی شه ولی نزدم. لحاف رو انداختم روش. بهم گفت امید خواهش می کنم امشبو پیشم بخواب. فقط پیشم بخواب. نمی خوام کاری بکنی. با اینکه آرزومه با تو باشم ولی فقط پیشم باش. هیچ کاری نمی کنم. بهت قول می دم. فقط بزار کنارت بخوابم.
یه متکای دیگه از اتاق آوردم و انداختم رو زمین و متکای اونم انداختم کنارش خودمو ولو کردم روی زمین. ذهنم دیگه قدرت پایداری نداشت. تمام داستان زن و تمام داستانای دیگه و تصاویر قبلی و کار امشب زن توی ذهنم داشت موج میزد. سرمو چسبوندم به متکا و بدنمو به زمین گرم اتاق. دستم رو دراز کرد و سرش رو گذاشت روی دستم و متکا. یه سیگار برای من و خودش روشن کرد و گذاشت گوشه ی لبم. من سیگارامو زود می کشم. شاید زودتر از رفیقام. وقتی باهاشون می کشم من زودتر تموم می کنم. سیگار من تموم شد ولی سیگار اون نه. داشت سیگارشو مثل کسی که در فکر غریبی غوطه وره می کشید. سیگارشو تموم کرد و ته سیگارو توی زیر سیگاری خاموش کرد. دست منو کشید و گذاشت روی سینش و محکم گرفتش انگار می ترسید که بخوام در برم. شایدم فکر می کرد دست من چیز گران بهاییه و کسی می خواد ازش بدرزده و اگر سفت نچسبه می دزدنش. صبح زود از خونه زدم بیرون وقتی زن و رفیقم خواب بودن. دیگه نمی تونستم بیشتر از اون، اونجا باشم. فضای اون خونه داشت منو می کشت.
پی نوشت:
1 ـ توی این یه هفته به هیچ کدوم از تماسا و اس ام اس های رفیقم جواب ندادم. دیگه حوصلشو نداشتم. نمی خواستم ببینمش. هر چه قدر زنگ زد من جواب ندادم حتی رد تماسم ندادم که بگه زنگشو دیدم.
2 ـ امروز داشتم به اون شب فکر می کردم. به تمام حرفایی که زد به تموم بد و بیراها و فحشایی که به من داد. این باعث شد من بیشتر از زنایی که به معنی واقعی کلمه ف.ا.ح.ش.ه ان بدم از مردای فاسقم بدم بیاد، خیلی بیشتر از قدیم. حتی از خودمم بدم بیاد خیلی بیشتر از قدیم.
3 ـ امروز اصلا حالم خوب نبود. سرما خوردگی که چند روز داشت توی وجودم وول می خورد و بروز نمی داد امروز ریخت بیرون یعنی از دیشب ریخته بیرون ولی امروزش خیلی سخت بود. باید استراحت کنم. باید شنبه بتونم برم سر کار.
4 ـ امروز صبح اون زن بهم زنگ یه مقدار درددل کرد ازم اجازه گرفت بازم زنگ بزنه. گفت اولش می ترسیده زنگ بزنه. شمارمم با ترس از دوستم گرفت ولی دلش می خواسته با کسی دردل کنه. اینم به جمع تمام کسایی که برام دردل کردن اضافه بشه چه فرقی داره یکی کمتر یا یشتر
نمی دانم از کجا باید شروع کرد؟ از کدام سمت نوشت؟ چه باید گفت؟ برای که باید نوشت؟ من بازهم هیچ چیز نمی دانم. من فقط می دانم که نامم امید است و باید هرچه می خواهم بنویسم. با سیاست که کاری نداریم، اصلاً گور پدر سیاست، اصلاً سیاست ممنوع. برای که هم، که مهم نیست. برای هر که که می نویسم. برا ی خودم. برای شما دوستانم. برای دوستان کم عقل و بی شعوری که می آیند و در اینجا فحش می دهند و لذت عجیب می برند و فکر می کند با این فحش طرف مقابل را خورد کرده اند و توهین کرده اند. ولی نمی دانند که خود خورد می شوند و هر که بیاید چیزی یا می نویسد یا چیزی در دل به این صاحب حماقت و مادر صاحب این حماقت می دهند.
5 شنبه قرار بود بروم خانه ی یکی از دوستانم. مادرش از استرالیا زنگ زده بود و سفارش کرده بود که بروم سراغش. 5 شنبه زنگ زدم پیدایش کنم. گفت تهران نیستم برای عروسی آمده ام شمال.
سرم داشت می ترکید. عصبانی بودم. ناراحت بودم. ناگهان دوستی زنگ زد و مرا دعوت کرد نتوانستم روی دوستم را زمین زنم. او کمی برایم اهمیت دارد. من و دوستانم برای ترک او و بیرون کشیدن او از منجلاب زحمت فراوانی کشیدیم. رفتم می دانستم برنامه ای دارد. می دانستم شری برایم دارد ولی باز رفتم.
وقتی رفتم 5 شنبه عصر هوا سرد بود شاید هم من سردم بود. وقت داشتم. بخشی از مسیر را پیاده رفتم. پشت سر هم سیگار می گیراندم. MP3 Player بی نوا را داخل گوش کرده بودم و هر چه آنگ غم بار بود داخلش ریختم. 5 شنبه عصر دل تهران بدجور هوایی بود. هوای چه را داشت نمی دانم ولی بدجور هوایی بود.
رسیدم خانه اش و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. دست دادیم و رفتم تو و خود را روی مبل پهن کردم. مبلی قدیمی و رنگ و روفته. چوب هایش دیگر آن زیبایی سابق را ندارد. رنگ و لعاب سابق را ندارد. نشیمن ها و پشتی هایش دیگر آن نرمی و راحتی سابق را ندارد. ولی آدم روی این مبل که ولو شود کلی چیز دارد که سختی مبل را فراموش می کند. شبهایی که با دوستانم صبح کردیم روی این مبل خوابیدیم. برخواستیم و زندگی کردیم.
برایم چای آورد سیگاری دیگر از پاکت او گیراندم. شروع کردم کشیدن و غرق در افکار دورِ دور خود شدم. صدای زنگ آمد و افکارم در هم پیچید. نمی دانستم کس دیگری را دعوت کرده. نمی دانستم اگر دعوت کرده کیست فقط دانستم کسی را دعوت کرده. صدای قدم های سبک و شمرده که شمردگی اش زار می زد مجبوری است. صدای قدم هایی که زار می زد رفتن و ترتیبشان اینگونه نیست. صدای قدم هایی که با تمام سبکی سنگینی عجیبی را به گوشت می دواند. همه اینها در همان صدای گام نهادن کسی روی پله ها خلاصه شده بود.
از در اتاق وارد شد سلام داد دست داد. روبوسی کرد و به ظرف من آمد و دست داد، روبوسی نکرد صورتم آنقدر خشک و بی روح بود که فهمید روبوسی گرمی در کار نیست. حتی فهمید که شب گرمی هم در پیش نیست. مهمانی گرمی نیست. حرف گرمی نیست. هیچ چیز گرمی نیست. اگر همه اینها باشد مطمئناً هیچ کدامشان از طرف من نیست. من سرد و بی روح و خشک بودم انگار سردی هوای پایتخت درون صورتم نفوذ کرده بود.
مانتویش را به کمک دوستم درآورد. روی کاناپه ولو شد. آرایش نیمه غلیظ و سنگینی داشت. کسی با دیدنش فکر نمی کرد او کیست. همه او را زنی سنگین می دیدند با اینکه آرایش کرده ولی باز سنگین و خانواده دار است. شاید آزاد باشد ولی جلف نیست. چای را دوستم آورد تعارف کرد. زن سیگاری از درون جعبه ی سیگارش در آورد و با یک فندک شیک آن را آتش زد و دود سیگار را از میان لبهای سرخش به بیرون داد. اثر ماتیک روی سیگار باقی ماند.
زن را روی کاناپه با سیگار و چایش تنها گذاشتم و رفتم سراغ رفیقم. نمی توانستم فریاد بزنم. داد بزنم. نمی توانستم کاری کنم می خواستم بروم ولی دوستم نگهم داشت. گفت: کمی خوش بگذران، شاد باش زندگی کن، حال کن از زندگیت.
نمی دانم این نوع زندگی کجایش حال دارد؟ اصلاً این زندگی
خوشی دارد؟ حالی دارد؟ هر شب در بغل کسی باشی و با او ع.ش.ق ب.ا.ز.ی کنی. نمی
توانستم تنهایش بگذارم. یک بار همین زنهایی که
می گوید با آنها از زندگی لذت
ببر تمام پولهایش را دزدیه بود و رفته بود. برای ترسی که داشتم که مبادا به او
آسیبی برساند ماندم...
پی نوشت1: دوستان عزیز از این به بعد محبورم نظرهای وبلاگ رو تأییدی کنم چون افراد بی خرد و احمقی پیداشده و بدون نام و آدرس و نشانی برای من و دوستان دیگر باعث مزاحمت شده اند. حتی تهدید می کنند که نام و نشانی است را بگو که ال می کنیم و بل می کنیم. نمی دانم اگر شما شجاعت داشتید، اثری از خود به جا می گذاشتید آن وقت می گفتم چه کسی شجاعت دارم.
پی نوشت2: نمی دانم مادر این دوستان را کی مورد التفات قرار داده ام که آنها اینگونه پرخاش می کنند. باری ما همیشه هستیم. اسممان را گفتیم و نشانمان هم همین وبلاگ است. جرأتی دارید کاری کنید. منتهای کار شما این است که وبلاگ مرا به سیستم فیلترینگ معرفی کرده که آنهم موردی ندارد. وبلاگ دیگری می سازیم.
پی نوشت 3: ماجرای 5 شنبه ام طولانی است آن را در 2 پست می گذارم. نمی دانم ماجرای بودن با یک ف.ا.حش.ه برای کسی جذابیت دارد یا نه. اگر دوست ندارید بشنوید بگویید ننویسم. فقط می دانم که از آن 5 شنبه حال خودم خوب نیست. و می دانم که حال آن زن هم خوب نیست. این را تلفنی به من دیروز صبح گفت.
فعلاً تا بعداً
وقتی می گم بعدا یعنی هستم.
یادش بخیر آن زمانی که در سقف شب تاکسی چهار شنبه می نوشتم. کی شروع شد؟ هههههههههه
یادش بخیر. یکی از شب هایی بود از کلاس روانشناسی بر میگشتم. چه ایامی بود.
یادش بخیر با مشدی هم در یکی از همین اتوبوس ها و تا کسی های چهار شنبه آشنا شدم.
از سال ۸۶ می شناختمش. از زستان ۸۶ می شناختمش. راستی شد دو سال. آی می شود گفت ۲ سال. با هم از اتوبوس پیاده شده بودیم، با هم سوار شده بودیم. میان ان همه آدمی که هر کدام روایتی برای خود دارد مشتی روایت دیگری بود.
راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد اول می خواستم بگویم ۵ شنبه شب هوای تهران کمی سرد بود. دلم گرفته بود. مثلاً عید بود. مثلاً سادی بود ولی چیزی نبود. او نبود، سیگار نبود، شادی نبود، هیچ کس نبود. چرا کسی نبود؟ چرا شاد نبود؟ چرا هیچ چیز نبود؟ راستی یک چیزهایی بود. یکی غم بود، یکی دل تنگی بود، بغض بود، حس رفتن و رفتن در خیابان بود، حس این بود که او باید باشد ولی نبود. چند مدتی است که کم است، سخت است. چرا این گونه است
راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد می خواستم بگویم ۵ شنبه هوای تهران کمی سرد بود، دلم بد جور هوای مشتی را کرده بود، دل آدم که هوا کند باید رفت، نباید ماند، باید رفت، حال نرسیدی که نرسیدی مگر مهم است. مگر چیز مهمی هم در دنیا مانده مگر من مهم هستم مگر تو مهم هستی. من که ادعای انسانیت دارم مهم نیستم. آنها که حتی آدم نیستند چرا ادعای مهمیت می کنند؟
برای من فقط مشتی مهم بود و او. حالا دیگر مشتی هم مهم نیست. مهم نیست چون دیگر نیست. چرا نیست خوب معلوم است چون دیگر نیست.
راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد می خواستم بگویم ۵ شنبه هوای تهران کمی سرد بود، دلم بد جور هوای مشتی را کرده بود، راه افتادم، هوای سرد برایم مهم نبود، خود را ول داده بودم در خیابان، سیگار می گیراندم، برای خودم سوت می زدم. برای خودم؟ نه! من برای خود که هیچ وقت سوت نمی زنم. همیشه برای فاحشه های شهر سوت می زنم. همیشه و همیشه و همیشه نواهای قدیمی سوت می زنم. هر چه به زهنم بیاید می زنم.
راستی چه می خواستم بگویم. آها... یادم آمد می خواستم بگویم ۵ شنبه هوای تهران کمی سرد بود، دلم بد جور هوای مشتی را کرده بود، این همه گفتم ولی از مشتی نگفتم. آری ۵ شنبه دلم هوای مشتی را کرده. می دانستم کجاست. همیشه می دانستم. همیشه یک جا داشت. جایش ثابت بود. تغییر نمی کرد. آدم های خیابان گرد جای ثابتی ندارند، ولی مشتی جاشی همیشه زیر یکی از همین پلهای مزخرف این شهر نکبتی بود. سیگار می گیراندم و می رفتم و می رفتم. رفتم سراغ پاتوقش، جلوی جایی که مشتی بود یک ماشین حمل زباله بود، جسد مشتی در میان زباله های دیگر به چشم می خورد، حتی یک آمبولانس قراضه هم نیامد که با آن جسد مشتی حمل شود. میان کوهی از زباله به هم فشرده شده جا خوش کرده بود.
چیزی که می خوساتم بگویم را گفتم. دیگر ۵ شنبه های سرد که دلم هوای مشتی را بکند دیگر نمی آید، یا اگر بیاید دیگر نیم شود رفت چون مشتی دیگر نیست.
پی نوشت:
دوستان از تاخیر شرمسارم. تازگی در یکی از دانشکده های کامپیوتر این شهر کاری پیدا کرده ام. از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب همیشه سر کارم. خستگی زیادی به همراه دارد. مخصوصاً وقتی جایی که تحویل می گیری نظم و ترتیب درستی نداشته باشد و تو ۶ روز خودت را بکشی ولی باز هم نتوانی سر و سامان درستی به انجا بدهی.
نوشته هایی که بالا خواندید عین واقعیت است. ۵ شنبه گذشته یک خیابات گرد در گوشه ای از این شهر مرد که دوست من بود. حالا دیگر نیست.
یکی از دوستان به نام پرسیدند من کجایی هستم؟ من اصالتا ایرانی تبار، همدانی زاده و تهرانی تولد هستم. دکتر از زمان تولد با آزمایش های فراوان دریافت کرد که من زاتاً تعطیل بوده، دیوانه بوده، دل مره و افسرده و مایوس فلسفه زده و غیره و... هستم.
فعلا تا بعد، وقتی می نویسم تا بعد یعنی بعدی هست که من می نویسم تا بعد
دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. خیابانها شلوغ بود خیابانها خلوت بود. آدمها همه می رفتند و می آمدند مترو هم سرد بود. سرد سرد. سردی که حتی با هم همه ی شلوغی آن گرم نمی شد. دیروز خانه ی یکی از دوستان پدر بودم با مترو رفتم با مترو برگشتم. رفت و آمدش چیز جالبی نبود ولی خستگی بود و خماری از نخوابیدن شب پیش و باز خواب آلودگی روز.
دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. مترو هم سرد بود. هوا بارانی نبود حتی ابری هم نبود ولی در مترو باران می آمد. مسیر برگشت خط ۲ و خط ۱ مترو داخلش سرد بود بدجور هم سرد بود. آنچنان سرد که شلوغی و ازدحام و هم همه ی مردم گرمش نمی کرد. در مترو باران می آمد حتی داخل واگن هایش، باران می آمد روی سر من.
پسرکی دست فروش با یک مشمع رنگی و یک کیف کوله ی صورتی و یک بسته ی آدامس Relax در میان دستانش. "آدامس بخرید آقا خانم آدامس بخرید. بسته ی آدامس پانصد تومانی مغازه ۳ تا هزار تومان." اینها را او می گفت کسی توجه زیادی به او نمی کرد و من باز این سئوال بی پیر ذهنم را فشرد. کودکی که باید حال در خانه باشد و درسهایش را برای فردا آماده کند و جای بسته های آدامس در کیف روی دوشش باید کیف و کتاب و مداد باشد چرا در آن آدامس است. پسری دیگر رد شد و افکارم را در هم پیچید "آدامس بخرید آقا خانم آدامس بخرید. بسته ی آدامس پانصد تومانی مغازه ۳ تا هزار تومان." اینها را او می گفت کسی توجه زیادی به او نمی کرد . او فقط یک بسته ی آدامس در دستش بود و یک مشمع از جنس همان مشمع دیگر در دستش. تنها همین حرفها تکرار همان.
دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. مترو هم سرد بود. هوا بارانی نبود حتی ابری هم نبود ولی در مترو باران می آمد. ایتسگاه آخر، ایستگاه مقصد من و باز پسری روی یکی از صندلی ها جا خوش کرده بود. "آدامس بخرید آقا خانم آدامس بخرید. بسته ی آدامس پانصد تومانی مغازه ۳ تا هزار تومان." اینها را او می گفت کسی توجه زیادی به او نمی کرد و باز همان حرف و همان بسته و همان مشمع.
یاد آن چند روزی که در آن شرکت کار می کردم افتادم. گفته بودم که فقط سه رو در آنجا بودم. اول خوشحال که بالاخره کاری پیدا کردم. کاری که منتی بر سرم نداشت خودم پیدا کرده بودم. هر چه بود اراده ی خودم بود برای یافتنش. روز سوم هم مثل ۲ روز قبل شروع شد اول از همه رسیده بودم جلوی در شرکت کتاب "کارمن اثر پروسپه مریمه" را داشتم می خواندم رئیس آمد در شرکت باز شد. کاغذ حضور غیاب امضاء شد و ساعت خورد. حوالی ساعت ۱۰ ابتدا زمزمه ی آرام یک گفت و گو و بعد صدای فریاد، صدای گریه، صدای فحش، صدای ناسزا. پلیس آمد و با اوقات تلخی با رئیس صحبت کرد. مردک سابقه دار بود. شاید ۸ شاید ۱۰ کارمند خود را اینگونه آزرده بود و سوزانده بود. برگه های شکایت و صورت جلسه ی ماموریت در کلانتری موجود بود. رئیس شاک بود پلیس رفت پلیس دیگر آمد رئیس شاکی بود. چرا پلیس قبلی گفته بود: "که تو چرا کارمندایت را اینگونه می آزاری، می سوزانی، ما با تو چه کنیم. این چندمین بار است که به خاطر این موضوع من ایجا آمده ام" اینها را رئیس به پلیس جدید می گفت. پلیس دختر و مادرش را راضی کرد که بروند و راه شکایت را برایشان بازگو کرد.
منشی شرکت یعنی همسر رئیس آمد برگه ای جلویم گذاشت گفت آقای امید دیوانه این را امضا کنید. "من پای لرز هیچ خربزه ای امضا نمی کنم" این را من گفتم. نمی دانم چرا ناگهان یاد این کتاب افتادم. کتاب شعر "من پای لرز هیچ خربزه ای امضا نمی کنم اثر پژمان قانون". زن ناراحت شد و با صدایی توام با گله و خشمی که فکر می کرد مخفی کرده سراغ دیگر کارمندان رفت.
ساعت ۵:۳۰ دقیقه و امضاء برگه حضور غیاب و ساعت زدن و خداحافظی و تصمیم برای ترک آن کار. خود را با زور، با خشم و عصبانیت، با سرگشتگی، با پک های عمیق به سیگار به اتوبوس رساندم و خود را ولو کردم روی یک سنگی گنگ و مبهم که مانند خودم بود. گنگی صندلی را بهنام گفته بود. تا حالا فکر نکرده بودم این صندلی های اتوبوس چقدر گنگ و مبهمند مانند خودم هستند. سیاه و آبی تیره و قهوه ای و هر رنگ مانند خودم، مانند بهنام، مانند خیلی های دیگر.
دیروز تهران باران نداشت. هوا سرد بود. مترو هم سرد بود. هوا بارانی نبود حتی ابری هم نبود ولی من دلم باران می خواست، دلم راه گردی زیر باران می خواست، دلم سیگار گیراندن زیر باران می خواست، سیگار بود ولی باران نبود، آن روز هم دلم باران می خواست سومین روزی که کار جدید را که آن همه مشتقت برایش کشیده بودم ترک کردم. باران نبود، ابر هم نبود، حتی هوا سرد هم نبود، سیگار بود ولی باران نبود.
دیروز تهران باران نداشت. تهران باران نداشت که زیرش راه گردی کنی، که شاید در کنارت او باشد. دستانش در درون دستت باشد. شانه به شانه حال چتر باشد یا نباشد چه فرقی می کند مگر نباید زیر باران خیس شد. اصلا باران برای چه می آید مگر نمی آید که خیس کند پس چتر برای چیست. می شود با او یا تنها زیر باران راه گردی کرد. می شود در باران گم شد و در درونش درمیان افکارت و افکارش غوطه بخوری. می توانی دلت برای کلاغها بسوزد. حتی برای آن کلاغ کوچک که کنار تنگ ماهی نشسته بود و می گفت تو که سقف قفست شکسته پس برای چه پرواز نمی کنی. می شود با او بود و تنها، می شود راه گردی کرد. می شود سیگار گیراند. می شود به نغمه های سوزناک و بارانی گوش داد. به هر نغمه ای که در باران و برای باران گفته شده، به هر ترانه ای که بویی از باران بدهد.
و برای آخر دیروز تهران باران نداشت ولی هوا سرد بود. دلم سیگار و باران می خواست باران نبود ولی سگار بود. هوا سرد بود ولی من نلرزیدم.
راستی جیکش را در نیاورید ولی من پای لرز هیچ خربزه ای امضا نمی کنم.
پی نوشت:
اینها همه از چندی روی ذهنم سنگینی می کرد ولی تازه گفتمش.
دلم خیلی چیزها میخواهد ولی بیشتر از همه او را می خواهد. دلم میخواهد در کنار او با او در کنج یک کافه نشسته باشم، هوا باران نم نمی داشته باشد. کافه یکی گرامافن داشته باشد. بشود در کافه سیگار گیراند شعر خواند.
دلم در این روز حتی بهستان، نسل سوخته، و دختر آریایی را می خواهد، بشینیم دور هم شعر بخوانیم، قهوه بخوری و سیگار بگیرانیم و ب هر چه نوشتیم و دیدیم و زندگی کردیم بیندیشیم و باران برایمان جشن بگیرد و ببارد و گرامافون مارا مهمان نغمه ای کند. حال جایش مهم نیست ولی اگر کافه باشد بهتر است. کاش کافه چایکووسکی به جای اینکه در این فضای لعنتی مجازی بود در خیابان های مرکزی، سعدی، فردوسی، لاله زار، ولی عصر بود.
باز شب شد و این دل دارد نفوس بد میزند
شاید او برای غریبه ای تاری، ترانه میزند
هر شب من، سکوت، کتاب، سیگار
باز این برای دل یک چای، قهوه پر میزند
ساعت 11 شد و این شصت بی مراد
ونگ ونگ یک پیامک به کسی را میزند
ساعت شد 12 سر در غفا همه خسبیده اند (*)
یک دیوانه از سحر برای همه تک میزند
اینجا آسمان ابری، بارانی، صاف، مهتابی
دلم برای یک قهوه و سیگار لک میزند
فردا عصر، رها میروم به خانه اش
قلبم از همین حالا برای خود عجب بد میزند
خوب میدانم شاید این بار اگر خواهش کنم
جای دست مزد برای من شعری، ترانه ای، گیتار میزند
ساعت 2 شده و من رهسپار خواب میشوم
در تختی پیر که به همه جایم لگد میزند
در خواب میروم و یکی به شیشه میکوبد
با تشر میگوید بگیر بخواب این شعر دیگر به جفنگ میزند
(*) به معنای خوابیده اند در زبان همدانی
پی نوشت:
سلام بر دوستان عزیز. شرمندم نبودم. این مدت
کارای تایپی که خواهرم آورده بود رو انجام می دادم
تعدادشون زیاد
بود.
این شعر رو چند شب پیش نوشتم. می دونم کلی اشکال داره ولی چه کار کنم. دیگه بیشتر از این از دستم بر نمی اومد
به من چه اصلا نخونید کی گفته بخونید
فعلاْ تا بعدا وقتی مینویسم بعدا یعنی هستم