گاهی برای گفتن بعضی چیزها دیر میشود. گاهی خیلی دیر، گاهی نچندان دیر. اینبار برای گفتن زیاد دیر نشده پس میگویم:
افسانه ی ماه را میدانی؟ نگو برایت نگفتم! بارها پشت همین پنجره وقتی خیره به ماه نگاه میکردیم برایت گفتم. نه انگار یادت نیست! پس باز می گویم. شاید هم میدانی باز میگویی که بگویم هرچه باشد می گویم:
زمانی کلاغی بود، سیاه بود، زشت بود، بد صدا بود، شوم بود ولی در جنگلی که بود هیچکس توان پرواز او را نداشت، هیچ پرنده ای نمی توانست مثل او بالا بپرد. کلاغ تنها بود، هیچکس را نداشت، شبی ماه را دید و عاشقش شد، شنید که در ماه آبی هست که رنگ همه چیز را سپید میکند، رفت تا رسید به ماه، دید ماه تنها یک حوضچه ی پر از آبی سپید است، سپید ترین چیزی که تا حال در عمر درازش دیده بود. قدری از آب خورد، به جنگل بازگشت، صبح فردا در میان جنگل شادمانه پرواز کرد، فکر می کرد سپید شده، دیگر همه دوستش دارند، ولی هنوز سیاه بود! هنوز کسی دوستش نداشت، شب هنگام باز به ماه رفت و آب خورد ولی باز سپید نشد، آنقدر رفت و برگشت که دیگر در ماه آبی نماند، ماه خاموش شد. دیگر شب ها جنگل به لطف سپیدی ماه روشن نمی شد، جنگل، شب ها تاریک و سرد بود و کلاغ کنج لانه اش غمبرک زده بود و افسرده نشسته بود، تا مدتها کسی کلاغ را ندید، در شب ها کسی نور ندید، حیوانات دیده بودند که شب هنگام کلاغ به سمت ماه می رود، همه او را مسئول ناپدید شدن ماه می دانشتند میگفتند کلاغ روی ماه را هم سیاه کرد، آنقدر در ماه شنا کرد و آب خورد که ماه هم از سیاهی کلاغ، سیاه شد. بیچاره کلاغ غم خودش کم بود زخم زبان های حیوانات هم به آن اضافه شد.
شب هنگام که شد، جنگل در سیاهی فرور فت، همه حیوانات در لانه هایشان مخفی شده بودند، از شب می ترسیدند، از سیاهی، از همه چیز می ترسیدند، کسی کلاغ را ندید، کلاغ به دریاچه رفت، با نوکش هر چه توانست آب برد به ماه، هر شب تا آنجا که جان داشت، آب برد و آب برد. یک شب دوباره ماه بود، نور ماه بود، سپیدی خیره کننده اش بود، باز بود و نور می پراکند در شب ظلمت جنگل. ولی دیگر کلاغ نبود، از آن شب دیگر کسی کلاغ را ندید، دیگر کسی نبود که به کلاغ زخم زبان بزند، دیگر کسی نبود سیاهیش را به رخش بکشد، تحقیرش کند، او را شوم بنامد، دیگر هیچ چیز از کلاغ به زبان نیامد.
تنها هر شب حیوانات دیدند که ماه زره زره کم می شود و دوباره زره زره پر می شود. همه میدانستند کار کلاغ است، ولی رفته رفته همه کلاغ را فراموش کردند. تنها می دیدند که ماه می رود و می آید و پر و خالی می شود.
چت شده؟ چرا اشک میریزی؟ تو تنها میخواهی اینها را بشنوی و اشک بریزی؟ میخواهی هر بار که اینها را میگویم چشم هایت سرخ شود؟ میخواهی دلم را آتش بزنی؟ بیا، سخت در آغوشت می کشم، بیا با کلاغ همراه باشیم، بیا ما دیگر کلاغ را فراموش نکنیم، بیا ما هم با کلاغ ماه را نظاره کنیم، بدانیم این کلاغ است که ماه را مینوشد و دوباره پر می کند.
پی نوشت:
یک: این افسانه ها را دوست دارم، بچگیم با آنها سپری شد، خیلی ها را خواندم و حال تعدادی را هنوز در حافظه دارم، آنها که دوستشان داشتم. از همه بیشتر
دو: می نویسم تا بعد، وقتی می نویسم تا بعد یعنی هستم. پس تا بعد و بعد ها هستم.
حرفی برای گفتن نیست، تنها:
خاموش یاران،
بگذارید دوستمان مائوزر سخن بگوید